مختصری درباره دژخیمانی که زندانیان بی دفاع را خفه کردهاند
ای مرغ سحرچو این شب تار--بگذاشت زسر سیاه کاری ...یاد آر زشمع جاوید یاد آر
علامه دهخدا شعر معروفی دارد که حتما شنیده یا خواندهاید: یاد آر زشمع مرده یاد آر! این شعر که از سر درد و با اندوه فراوان به یاد میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل سروده شده یکی از بهترین شعرهای دوران خود است. علامه دهخدا از شب تار اختناق دیکتاتور سخن میگوید و این که سیاه کاری از سر گذشته است. مصداق از سر گذشتن این سیاه کاری هم شهادت جانگداز یکی از فرزانه ترین فرزندان این خاک است.
میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل نیازی به معرفی ندارد. او روشنفکری مسئول و دلباخته میهنش بود. و درست به همین دلیل مورد کینه خاص محمدعلی شاه قرار داشت. عاقبت هم به دستور مسقیم محمد علی شاه در صبح روز ۲تیر۱۲۸۷هجری قمری، یعنی تنها دو سال پس از امضای مشروطه به دست مظفرالدین شاه، و بعد از به توپ بستن مجلس به دست کلنل لیاخوف روسی، به همراه ملک المتکلمین و قاضی ارداقی، در باغ شاه تهران به شهادت رسید.
او در آخرین نامه به عمهاش نوشته بود: «اگر از پیش نبردیم و کشته شدیم و خبر مرگ من به شما رسید، غمگین نشوید و هول نکنید، زیرا که در راه آزادی ایران، یک افتخاری برای شما و فرزندان شما به یادگار گذاشتم. مردن که از لوازم طبیعی است. آدم که باید بمیرد، چرا با درد و مرض مرده باشد و به جانبازی از تألم نشاه زندگی بد، در یک چشم به هم زدن نمیرد». نوشتهاند که در آخرین لحظات اعدام میرزا جهانگیرخان به ملک المتکلمین گفته است: «ای ملک از پسر «ام الخاقان»(لقب محمدعلی شاه) تقاضای رحم داشتن بی جاست». بعد هم با شعار «زنده باد مشروطه» و با اشاره به خاک زیر پایش گفت: «ای خاک! ما برای تو کشته شدیم»
«مامونتوف» خبرنگار روسی، که در زمان اعدام جهانگیر خان و ملک المتکلمین در ایران بود، نوشته است: «امروز ایشان را با زنجبر به باغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداختند. از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و این زمان، دژخیم سومی خنجر در دلهای ایشان فروکرد...». جسد میرزا جهانگیر خان را تحویل خانوادهاش ندادند و به چاهی در همان باغشاه انداختند.
به ادامه تاریخی سنت سیئه «خفه کردن» بپردازیم.
بعد از محمدعلی شاه و جریانهای بعدی مشروطه منافع انگلستان ایجاب کرد که دیکتاتور جدیدی روی کار بیاید. از این رو یک نظامی بی سواد و کله شق به نام غلامرضا میرپنج ملقب به رضا پالانی مورد پسند ارباب انگلیسی قرار گرفت. او بعد از خشونت و ناجوانمردیهای بسیار، در جهت تأمین منافع ارباب، توانست مدال لیاقت دولت فخیمه را از همگنان خود برباید و برسینه زند. بعد از آن بود که خود را «رضا شاه» نامید. دیکتاتور جدید تنها یک سرکوبگر ساده، مثل ام الخاقان، نبود. علاوه بر آن که در سرکوب و دیکتاتوری دست محمدعلی شاه را از پشت بست وابسته هم بود و به ساز ارباب انگلیسی میرقصید. جنبشهای ملی مثل میرزا کوچک خان و خیابانی و... را سرکوب کرد و برای بسط بساط اختناق و دیکتاتوری خود سیستم شکنجه و زندان و ترور را راهاندازی کرد. سرشکنجه گر اصلی اش سرپاس مختاری بود که هم ویلن خوبی مینواخت و هم شلاق خوبی میزد. روشنفکران اصیل و مترقی آن دوره مانند فرخی و عشقی یک به یک با توطئهای شهید شدند. ارباب کیخسرو(نماینده زرتشتیان کشور در مجلس شورای ملی) را با توطئه دستگیر کرده و به کرج بردند و در آنجا خفهاش کردند. مدرس را نیز در سر نماز با پیچیدن عمامه برگردنش خفه کردند. سرپاس مختاری خدمتکاری شخصی داشت به نام عباس بختیاری که معروف به شش انگشت بود. تخصص بختیاری در خفه کردن سوژههای خود بود. نوشتهاند که او طوری گلوی افراد را میگرفت و میفشرد که اثری از انگشت خود باقی نماند. او شیخ خزعل را در ازا ۴هزار ریال انعام به همین صورت خفه کرد. تیمور تاش(وزیر دربار مغضوب رضاشاه) را هم بعد از تزریق استرکنین با ناز بالش و پتویی که بر دهانش نهادند خفه کردند. بختیاری همچنین با دو دژخیم دیگر مأمور قتل نصرت الدوله فیروز(فرمانفرماییان) میشود و با آنها به سمنان میرود و در آنجا او را خفه میکنند.
قصد ما در اینجا روایت حوادث تاریخی نیست. میخواهیم یک نوع کشتن زندانیان سیاسی را در رژیمهای شاه و شیخ مرور کنیم. بنابراین از بسیاری حوادث و اتفاقات میگذریم و به شیخ شرور و تبهکار میپردازیم. شیخی که با حاکمیت خود تنها در یک کار موفق بود آن هم انجام سیاه ترین جنایتهای حتی غیر قابل تصور! شیخی که با جنایتهای خود شکنجه گران محمدعلی شاه و ساواکی را رو سفید و زبان آنها را بر روی آزادیخواهان میهن دراز کرد. جنایتهایی که اکنون فقط بخشی از آنها برملا شده و با وجود این میتواند سیمای تبهکار و توطئه گر آخوندها را به خوبی نشان دهد.
در سندی که توسط زندانیان مجاهد از اوین به بیرون فرستاده شده ریزنویسی از انواع شکنجهها و اعدامها آمده است. یکی از انواع شکنجهها «گرفتن خرخره و راه نفس» و «خفگی مقطعی» ذکر شده. (صفحه ۸۸کتاب قهرمانان در زنجیر) اما این اشاره تمامیت واقعیت را منعکس نمیکند. به نمونهای از خفه کردن نوع آخوندی اشاره کنیم تا روشن شود چرا شکنجه گران آخوندها روی دست تمام جلادان و دژخیمان انواع دیکتاتورهای دیگر بلند شدهاند. در گزارشی از زندان خرم آباد آمده است تعدادی از دستگیرشدگان به شدت زیر شکنجه بودند تا در باره عملیات نظامی در خرمآباد حرفی بزنند و اقراری کنند. در این شرایط سه دختر جوان میلیشیا به نامهای صدیقه فخر، مانیا صفاریان، و منصوره فزونگری دستگیر میشوند. آنها برای نجات بقیه زندانیان زیر شکنجه مسئولیت کلیه عملیات نظامی شهر را به عهده میگیرند. حاکم شرع حرف آنها را باور میکند. متقابلا دستور میدهد به تلافی عملیاتی که این سه شیر زن انجام نداده ولی به گردن گرفته بودند آنها را با سیم خاردار فلزی خفه کنند. حکم با قساوت تمام در مورد آنها اجرا میشود. اما آیا این قبیل جنایتها تنها یک نمونه است؟
شاید باور ناکردنی باشد اما شهادتهای مکرر زندانیانی که در جریان قتل عام شاهد برخوردهای آخوند مقیسه بودهاند سقف بالاتری از درندگی را برملا میکند. این جانور درنده از پای به دار آویختهشدگان آویزان میشد تا با قطع نخاع، آنان هم پر دردتر و هم زودتر خفه شوند.
در سالهای بعد، و در جریان قتلهای زنجیرهای، نمونههای وحشتناکی از خفه کردن دستگیرشدگان اتفاق افتاد.
در روز ۱۲ آذر ۷۷ محمد مختاری، نویسنده و شاعر و عضو کانون نویسندگان، توسط یک تیم عملیاتی وزارت اطلاعات ربوده و به صورت دردناکی خفه شد. قاتل علی روشنی نام داشت که طناب را به گردن پوینده انداخته بود. علی روشنی مسئول وقت حراست بهشت زهرای تهران بود. در به اصطلاح دادگاهی که برایش تشکیل شد به ابد محکوم شد ولی هیچ گاه به زندان نرفت.
مهرداد عالیخانی، یکی از قاتلان وزارت اطلاعات ماجرای ربودن و قتل محمد مختاری را چنین بازگو میکند: «ساعت ۱۷، مختاری با لباس اسپرت از کوچه بیرون میآید و از سمت شمال به جنوب خیابان آفریقا حرکت میکند. در این ساعت ناظری جهت اقامه نماز محل را ترک کرده بود. لذا سریعا به ناظری زنگ زدم و خبر دادم سوژه بیرون زد، خودش و روشن را سریع به محل برسانند. مختاری برای خرید در حوالی محل سکونت خود بیرون آمده بود. حدود بیستدقیقه خریدش طول کشید. در حال برگشتن به منزل بود که علی و رضا رسیدند...از خسرو خواستم که تاکسی را در گوشهای پارک کند. رضا و علی پیاده به دنبال مختاری به راه افتادند. خسرو پشت فرمان پژو نشست و به سمت شمال آفریقا حرکت کرد. من در صندلی جلو قرار گرفتم. یک کوچه مانده به منزلش علی و رضا جلوی او را گرفتند و تحت پوشش پرسنل دادستانی وی را سوار اتومبیل کردند...داخل ساختمان شدیم. در همان اتاق اول از وی خواستند روی زمین بنشیند...همه کار را روشن و ناظری تمام کردند. بسیار حرفهای و مسلط عمل نمودند. ناظری سریعا طناب مربوطه را از کابینت داخل اتاق در آورد. مقادیری پارچه سفید برداشت، چشم و دست او را از پشت سر بست. طناب را به گردن او انداخت. او را به روی شکم خواباند و حدود چهار یا پنج دقیقه طناب را تنگ کرد و آن را کشید. در این حالت ناظری دهان سوژه را با یک پارچه سفید گرفته بود تا بدین وسیله از ریختن خون به زمین و ایجاد سر و صدای احتمالی جلوگیری کند. این دو از روی ناخنها تشخیص دادند که کار تمام شده است.در جاده افسریه یک مسیر فرعی به کارخانه سیمان تهران منتهی میشد. جنازه را بیرون گذاشتیم»
۶روز بعد،در ۱۸ آذر۱۳۷۷، با همین شیوه محمدجعفر پوینده، نویسنده و مترجم فرهیخته، را دژخیمان وزارت اطلاعات خفه میکنند.
ملاحظه میکنیم که شاه و شیخ در مسابقه آدم کشی و جنایت گوی سبقت از یک دیگر بردهاند و تشابهات عملکردهای آنان بسیار است. در تمام این موارد دژخیمان و آمران و مجریان این جنایتها نه تنها مورد بازخواست قرار نگرفتند که اتفاقا پست و مقام بالاتری هم نصیب شان شد.
قاضی جنایتکاری که حکم به قتل میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل داده بود صدر الاشراف بود که بعدها به نخست وزیری و وزارت دادگستری و ریاست مجلس سنای دیکتاتور بعدی رسید. سرپاس مختاری هم که ریاست شهربانی کل کشور را در زمان رضا شاه به عهده داشت و قتلهای بسیاری آزادیخواهان و روشنفکران توسط او و گماشتگانش نظیر عباس بختیاری طراحی و اجرا شده بود بعد از شهریور ۱۳۲۰ در یک دادگاه فرمایشی به ۸سال حبس محکوم شد که تازه فقط ۵سال آن را کشید. محمدرضا پهلوی سرپاس مختاری را عفو کرد و بعد هم به عنوان یکی از اعضای هیأت مدیره انجمن اشاعه و اعتلای موسیقی انتخاب کرد. عاقبت هم مختاری در سال ۱۳۵۰ در حالی که ۸۴سال زندگی کرده بود مرد.
وضعیت دژخیمان در حکومت آخوندی نیز همان است که در حکومت دیکتاتوری قبلی بود. بهترین شاهد مثال ارتقا آخوندها حسینعلی نیری و محسنی اژهای هستند که از اعضا هیأت مرگ در اوین بودند. نیری که ریاست هیأت قتل عام سال۱۳۶۷ در اوین و گوهردشت را داشت بعدها پاداش جنایتهای خود را با گرفتن مقامهایی از قبیل معاون دیوان عالی کشور و رئیس دادگاه انتظامی قضات گرفت و آخوند محسنی اژهای که در جریان قتل عام نماینده وزارت اطلاعات بود بعدها بر کرسی وزارت اطلاعات تکیه زد و سپس دادستان کل کشور شد و اکنون نیز علاوه بر معاونت اول قوه قضائیه رژیم سخنگوی آن هم هست است.
همین روند در مورد دژخیمان دست دوم و سوم رژیم هم ادامه داشته است. هم اکنون شاهدیم که بسیاری از آنان در شوراهای شهر یا در تجارتهای بزرگ و یا مشاغل حساس دیگر دست به کار شده و مزد قتلها و شکنجههایی را که انجام داده اند گرفتهاند.
به یک نمونه از این دست توجه کنید:
زندان تبریز یکی از زندانهایی است که دژخیمان نظام ولایت با شدت غیر قابل باوری زندانیان را شکنجه کردهاند. بعد هم مرتکبان همان جنایتها به پستهای بالای اداری و نظامی رسیدهاند. به یک نمونه اشاره میکنم.
براساس گزارشهای زندانیان پاسدار محمدعلی نصرتی زگلوجه از سال۱۳۶۳تا ۱۳۶۷ رئیس زندان تبریز بود. او پیش از انقلاب لات و لومپنی سرشناس و در قمه کشی و باجگیری شهره آفاق بود. پاتوق او در زورخانه گیو و قهوه خانه خرها! (اشک لر قهوه سی) قرار داشت. در همین جا با محمدعلی عبد یزدانی (رئیس آینده زندان تبریز) آشنا میشود و از طریق آخوندی به نام عبدالحمید باقری بنابی وارد کمیتههای آن زمان میگردد.
پاسدارـ سرتیپ محمدعلی نصرتی زگلوجه
بنابر گزارش شاهدان دژخیمان زندان تبریز همگی از ارذال و لاتها و لومپنهای شناخته شده نظیر جعفر مسگرزاده قره باغی(معروف به گن جعفر) بودند. در چنین فضایی محمدعلی نصرتی یک روز در خیابان یکی از هواداران فداییان خلق، به نام کمال کیانفر لیقوان، را که در حال فروش نشریه کار بود با کلت خود میکشد! بعد از آن با تشویق مقامات بالاتر مسئول بازرسی کمیتههای انقلاب آن زمان میشود و در زندان نیز پست قابل توجهی میگیرد. او بعد از خرداد۱۳۶۰ نیز یکی از دست اندرکاران کشتار زندانیان سیاسی بود. خروج رؤسا و مقامات قبلی زندان جا را برای نصرتی باز میکند و سرانجام در سال۶۳ رئیس زندان تبریز میشود. بالاخره زمان قتل عام سال۶۷ فرا میرسد. او نقش بسیار فعالی در کشتار زندانیان اسیر داشت. در گزارش مستندی، که متأسفانه نام نویسندهاش برای من مشخص نیست، آمده است: «در شبی که بسیاری از زندانیان سیاسی و حتی کسانی که زمان محکومیت آنها به پایان رسیده بود میبایست اعدام میشدند محمدعلی نصرتی فرمان داد نجارخانه(زندان) را آب و جارو کردند. کتش را مانند شنل روی دوشش انداخت و پاشنههای کفشهایش را خواباند و در نجارخانه روی یک مبل راحتی نشست و پا روی پا انداخت. در کنارش میزی بود پر از تخمه آفتابگردان و نخود و کشمش و تنقلات دیگر و یک قوری بزرگ چای. محمدعلی نصرتی در حالی که تخمه میشکست فرمان مسابقه طناب کشی مرگباری را به دژخیمان زندان داد! دژخیمان طناب را حلقه میکردند و به گردن زندانی محکوم به اعدام میانداختند و سپس یک گروه از سوی راست و گروه دیگر از سوی چپ طناب را میکشیدند. پس از این که زندانی در این طناب کشی خفه میشد.... و محمدعلی نصرتی در حالی که قهقهه میزد و میخندید فرمان میداد که زندانی دیگر را بیاورند و به این ترتیب دهها زندانی با روش ورزشکارانه! رئیس زندان تبریز در تابستان ۶۷ اعدام شدند».
او که همیشه میگفت آدم کشتن برایش از کشتن مگس آسان تر است بعد از این همه جنایت ارتقا درجه مییابد. سرتیپ سپاه میشود و مدتی بر کرسی فرماندهی نیروهای انتظامی استان آذربایجان غربی تکیه میزند و مدتی هم دبیر شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر آذربایجان شرقی میشود. او همچنین در سرکوب مردم در اعتراضهای سال۱۳۸۵ در تبریز نقش فعالی داشته است.
حال وقتی که وضعیت دژخیمان و آمران به قتل و کشتار و جنایت را، از محمدعلی شاه تا رضا شاه و محمدرضا و خمینی و خامنهای، در نظر میگیریم بی اختیار با یک سؤال بنیادی مواجه میشویم. تا آنجا که به دژخیمان و قاتلان و آمران و مجریان مربوط میشود از هیچ قساوتی در مورد قربانیان خود دریغ نکردهاند. هیتلر به دولت انگلستان توصیه کرده بود برای مقابله با گاندی: “با شلیک یک گلوله به او (گاندی) حسابش را برسید... و اگرکافی نبود، جمعی ازسران حزب کنگره را هم بکشید و اگر این هم کفایت نکرد، دویست نفر را تیرباران کنید... و همین طور ادامه دهید تا نظم برقرارشود». آخوند جنایتکار جنتی هم گفته است: «خدا رحم نکند به کسانی که به مفسدین فی الارض رحم میکنند. نباید این افراد مورد ترحم قرار گیرند. دیگر جای رأفت نیست بلکه جای غلظت است».
اما راستی چرا موفق نشدهاند؟ چرا هرصدایی را که خفه کردند، چه لو رفته باشد و چه مخفی، چندی بعد صدایی قوی تر و مصمم تر از گوشه دیگری برخاسته است؟ چرا «غلظت» تبهکاری دژخیمان تأثیر معکوس گذاشته است؟ مگر غیر از این است که در معادله دژخیم و اسیر، قدرت و قاهریت از آن دژخیم است و اسیر دست و پا بسته در حضیض ضعف قرار دارد؟ واقعیت این است که آن چه به نظر میآید ظاهر قضایا است. در واقع یک اسیر مقاوم و پاکباز از همان اول صحنه تعادل قوا را به سود خود تغییر داده است. و این شکنجه گران و جلادان هستند که درمانده و ذلیل مجبور به بالا بردن میزان «غلظت» سرکوب هستند. دژخیمان موفق نبودهاند زیرا قدرتمند واقعی نبرد مجاهدان و مبارزانی هستند که تن به تسلیم ندادهاند. و زیرا به واقع این جلادان هستند که در برابر مقاومت کسانی که به قول میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل “برای خاک خودشان» مردهاند موجوداتی در هم شکسته و ذلیل هستند. آلنده شهید در آخرین سخنرانی اش گفته بود: “دشمنان ما قدرت دارند و می توانند ما را به خون بکشانند ؛ اما ما بخشی از یک روند اجتماعی هستیم که نه با جنایت و نه با قدرت قابل بازداری نیست. تاریخ از آن ماست و تاریخ را مردم می سازند...» و پابلو نرودا سروده بود: «آنها خواهند توانست تمامی گلها را بکنند ولی هیچگاه بر بهار غلبه نخواهند یافت».
ای مرغ سحرچو این شب تار--بگذاشت زسر سیاه کاری ...یاد آر زشمع جاوید یاد آر
علامه دهخدا شعر معروفی دارد که حتما شنیده یا خواندهاید: یاد آر زشمع مرده یاد آر! این شعر که از سر درد و با اندوه فراوان به یاد میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل سروده شده یکی از بهترین شعرهای دوران خود است. علامه دهخدا از شب تار اختناق دیکتاتور سخن میگوید و این که سیاه کاری از سر گذشته است. مصداق از سر گذشتن این سیاه کاری هم شهادت جانگداز یکی از فرزانه ترین فرزندان این خاک است.
میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل نیازی به معرفی ندارد. او روشنفکری مسئول و دلباخته میهنش بود. و درست به همین دلیل مورد کینه خاص محمدعلی شاه قرار داشت. عاقبت هم به دستور مسقیم محمد علی شاه در صبح روز ۲تیر۱۲۸۷هجری قمری، یعنی تنها دو سال پس از امضای مشروطه به دست مظفرالدین شاه، و بعد از به توپ بستن مجلس به دست کلنل لیاخوف روسی، به همراه ملک المتکلمین و قاضی ارداقی، در باغ شاه تهران به شهادت رسید.
او در آخرین نامه به عمهاش نوشته بود: «اگر از پیش نبردیم و کشته شدیم و خبر مرگ من به شما رسید، غمگین نشوید و هول نکنید، زیرا که در راه آزادی ایران، یک افتخاری برای شما و فرزندان شما به یادگار گذاشتم. مردن که از لوازم طبیعی است. آدم که باید بمیرد، چرا با درد و مرض مرده باشد و به جانبازی از تألم نشاه زندگی بد، در یک چشم به هم زدن نمیرد». نوشتهاند که در آخرین لحظات اعدام میرزا جهانگیرخان به ملک المتکلمین گفته است: «ای ملک از پسر «ام الخاقان»(لقب محمدعلی شاه) تقاضای رحم داشتن بی جاست». بعد هم با شعار «زنده باد مشروطه» و با اشاره به خاک زیر پایش گفت: «ای خاک! ما برای تو کشته شدیم»
«مامونتوف» خبرنگار روسی، که در زمان اعدام جهانگیر خان و ملک المتکلمین در ایران بود، نوشته است: «امروز ایشان را با زنجبر به باغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداختند. از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و این زمان، دژخیم سومی خنجر در دلهای ایشان فروکرد...». جسد میرزا جهانگیر خان را تحویل خانوادهاش ندادند و به چاهی در همان باغشاه انداختند.
به ادامه تاریخی سنت سیئه «خفه کردن» بپردازیم.
بعد از محمدعلی شاه و جریانهای بعدی مشروطه منافع انگلستان ایجاب کرد که دیکتاتور جدیدی روی کار بیاید. از این رو یک نظامی بی سواد و کله شق به نام غلامرضا میرپنج ملقب به رضا پالانی مورد پسند ارباب انگلیسی قرار گرفت. او بعد از خشونت و ناجوانمردیهای بسیار، در جهت تأمین منافع ارباب، توانست مدال لیاقت دولت فخیمه را از همگنان خود برباید و برسینه زند. بعد از آن بود که خود را «رضا شاه» نامید. دیکتاتور جدید تنها یک سرکوبگر ساده، مثل ام الخاقان، نبود. علاوه بر آن که در سرکوب و دیکتاتوری دست محمدعلی شاه را از پشت بست وابسته هم بود و به ساز ارباب انگلیسی میرقصید. جنبشهای ملی مثل میرزا کوچک خان و خیابانی و... را سرکوب کرد و برای بسط بساط اختناق و دیکتاتوری خود سیستم شکنجه و زندان و ترور را راهاندازی کرد. سرشکنجه گر اصلی اش سرپاس مختاری بود که هم ویلن خوبی مینواخت و هم شلاق خوبی میزد. روشنفکران اصیل و مترقی آن دوره مانند فرخی و عشقی یک به یک با توطئهای شهید شدند. ارباب کیخسرو(نماینده زرتشتیان کشور در مجلس شورای ملی) را با توطئه دستگیر کرده و به کرج بردند و در آنجا خفهاش کردند. مدرس را نیز در سر نماز با پیچیدن عمامه برگردنش خفه کردند. سرپاس مختاری خدمتکاری شخصی داشت به نام عباس بختیاری که معروف به شش انگشت بود. تخصص بختیاری در خفه کردن سوژههای خود بود. نوشتهاند که او طوری گلوی افراد را میگرفت و میفشرد که اثری از انگشت خود باقی نماند. او شیخ خزعل را در ازا ۴هزار ریال انعام به همین صورت خفه کرد. تیمور تاش(وزیر دربار مغضوب رضاشاه) را هم بعد از تزریق استرکنین با ناز بالش و پتویی که بر دهانش نهادند خفه کردند. بختیاری همچنین با دو دژخیم دیگر مأمور قتل نصرت الدوله فیروز(فرمانفرماییان) میشود و با آنها به سمنان میرود و در آنجا او را خفه میکنند.
قصد ما در اینجا روایت حوادث تاریخی نیست. میخواهیم یک نوع کشتن زندانیان سیاسی را در رژیمهای شاه و شیخ مرور کنیم. بنابراین از بسیاری حوادث و اتفاقات میگذریم و به شیخ شرور و تبهکار میپردازیم. شیخی که با حاکمیت خود تنها در یک کار موفق بود آن هم انجام سیاه ترین جنایتهای حتی غیر قابل تصور! شیخی که با جنایتهای خود شکنجه گران محمدعلی شاه و ساواکی را رو سفید و زبان آنها را بر روی آزادیخواهان میهن دراز کرد. جنایتهایی که اکنون فقط بخشی از آنها برملا شده و با وجود این میتواند سیمای تبهکار و توطئه گر آخوندها را به خوبی نشان دهد.
در سندی که توسط زندانیان مجاهد از اوین به بیرون فرستاده شده ریزنویسی از انواع شکنجهها و اعدامها آمده است. یکی از انواع شکنجهها «گرفتن خرخره و راه نفس» و «خفگی مقطعی» ذکر شده. (صفحه ۸۸کتاب قهرمانان در زنجیر) اما این اشاره تمامیت واقعیت را منعکس نمیکند. به نمونهای از خفه کردن نوع آخوندی اشاره کنیم تا روشن شود چرا شکنجه گران آخوندها روی دست تمام جلادان و دژخیمان انواع دیکتاتورهای دیگر بلند شدهاند. در گزارشی از زندان خرم آباد آمده است تعدادی از دستگیرشدگان به شدت زیر شکنجه بودند تا در باره عملیات نظامی در خرمآباد حرفی بزنند و اقراری کنند. در این شرایط سه دختر جوان میلیشیا به نامهای صدیقه فخر، مانیا صفاریان، و منصوره فزونگری دستگیر میشوند. آنها برای نجات بقیه زندانیان زیر شکنجه مسئولیت کلیه عملیات نظامی شهر را به عهده میگیرند. حاکم شرع حرف آنها را باور میکند. متقابلا دستور میدهد به تلافی عملیاتی که این سه شیر زن انجام نداده ولی به گردن گرفته بودند آنها را با سیم خاردار فلزی خفه کنند. حکم با قساوت تمام در مورد آنها اجرا میشود. اما آیا این قبیل جنایتها تنها یک نمونه است؟
شاید باور ناکردنی باشد اما شهادتهای مکرر زندانیانی که در جریان قتل عام شاهد برخوردهای آخوند مقیسه بودهاند سقف بالاتری از درندگی را برملا میکند. این جانور درنده از پای به دار آویختهشدگان آویزان میشد تا با قطع نخاع، آنان هم پر دردتر و هم زودتر خفه شوند.
در سالهای بعد، و در جریان قتلهای زنجیرهای، نمونههای وحشتناکی از خفه کردن دستگیرشدگان اتفاق افتاد.
در روز ۱۲ آذر ۷۷ محمد مختاری، نویسنده و شاعر و عضو کانون نویسندگان، توسط یک تیم عملیاتی وزارت اطلاعات ربوده و به صورت دردناکی خفه شد. قاتل علی روشنی نام داشت که طناب را به گردن پوینده انداخته بود. علی روشنی مسئول وقت حراست بهشت زهرای تهران بود. در به اصطلاح دادگاهی که برایش تشکیل شد به ابد محکوم شد ولی هیچ گاه به زندان نرفت.
مهرداد عالیخانی، یکی از قاتلان وزارت اطلاعات ماجرای ربودن و قتل محمد مختاری را چنین بازگو میکند: «ساعت ۱۷، مختاری با لباس اسپرت از کوچه بیرون میآید و از سمت شمال به جنوب خیابان آفریقا حرکت میکند. در این ساعت ناظری جهت اقامه نماز محل را ترک کرده بود. لذا سریعا به ناظری زنگ زدم و خبر دادم سوژه بیرون زد، خودش و روشن را سریع به محل برسانند. مختاری برای خرید در حوالی محل سکونت خود بیرون آمده بود. حدود بیستدقیقه خریدش طول کشید. در حال برگشتن به منزل بود که علی و رضا رسیدند...از خسرو خواستم که تاکسی را در گوشهای پارک کند. رضا و علی پیاده به دنبال مختاری به راه افتادند. خسرو پشت فرمان پژو نشست و به سمت شمال آفریقا حرکت کرد. من در صندلی جلو قرار گرفتم. یک کوچه مانده به منزلش علی و رضا جلوی او را گرفتند و تحت پوشش پرسنل دادستانی وی را سوار اتومبیل کردند...داخل ساختمان شدیم. در همان اتاق اول از وی خواستند روی زمین بنشیند...همه کار را روشن و ناظری تمام کردند. بسیار حرفهای و مسلط عمل نمودند. ناظری سریعا طناب مربوطه را از کابینت داخل اتاق در آورد. مقادیری پارچه سفید برداشت، چشم و دست او را از پشت سر بست. طناب را به گردن او انداخت. او را به روی شکم خواباند و حدود چهار یا پنج دقیقه طناب را تنگ کرد و آن را کشید. در این حالت ناظری دهان سوژه را با یک پارچه سفید گرفته بود تا بدین وسیله از ریختن خون به زمین و ایجاد سر و صدای احتمالی جلوگیری کند. این دو از روی ناخنها تشخیص دادند که کار تمام شده است.در جاده افسریه یک مسیر فرعی به کارخانه سیمان تهران منتهی میشد. جنازه را بیرون گذاشتیم»
۶روز بعد،در ۱۸ آذر۱۳۷۷، با همین شیوه محمدجعفر پوینده، نویسنده و مترجم فرهیخته، را دژخیمان وزارت اطلاعات خفه میکنند.
ملاحظه میکنیم که شاه و شیخ در مسابقه آدم کشی و جنایت گوی سبقت از یک دیگر بردهاند و تشابهات عملکردهای آنان بسیار است. در تمام این موارد دژخیمان و آمران و مجریان این جنایتها نه تنها مورد بازخواست قرار نگرفتند که اتفاقا پست و مقام بالاتری هم نصیب شان شد.
قاضی جنایتکاری که حکم به قتل میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل داده بود صدر الاشراف بود که بعدها به نخست وزیری و وزارت دادگستری و ریاست مجلس سنای دیکتاتور بعدی رسید. سرپاس مختاری هم که ریاست شهربانی کل کشور را در زمان رضا شاه به عهده داشت و قتلهای بسیاری آزادیخواهان و روشنفکران توسط او و گماشتگانش نظیر عباس بختیاری طراحی و اجرا شده بود بعد از شهریور ۱۳۲۰ در یک دادگاه فرمایشی به ۸سال حبس محکوم شد که تازه فقط ۵سال آن را کشید. محمدرضا پهلوی سرپاس مختاری را عفو کرد و بعد هم به عنوان یکی از اعضای هیأت مدیره انجمن اشاعه و اعتلای موسیقی انتخاب کرد. عاقبت هم مختاری در سال ۱۳۵۰ در حالی که ۸۴سال زندگی کرده بود مرد.
وضعیت دژخیمان در حکومت آخوندی نیز همان است که در حکومت دیکتاتوری قبلی بود. بهترین شاهد مثال ارتقا آخوندها حسینعلی نیری و محسنی اژهای هستند که از اعضا هیأت مرگ در اوین بودند. نیری که ریاست هیأت قتل عام سال۱۳۶۷ در اوین و گوهردشت را داشت بعدها پاداش جنایتهای خود را با گرفتن مقامهایی از قبیل معاون دیوان عالی کشور و رئیس دادگاه انتظامی قضات گرفت و آخوند محسنی اژهای که در جریان قتل عام نماینده وزارت اطلاعات بود بعدها بر کرسی وزارت اطلاعات تکیه زد و سپس دادستان کل کشور شد و اکنون نیز علاوه بر معاونت اول قوه قضائیه رژیم سخنگوی آن هم هست است.
همین روند در مورد دژخیمان دست دوم و سوم رژیم هم ادامه داشته است. هم اکنون شاهدیم که بسیاری از آنان در شوراهای شهر یا در تجارتهای بزرگ و یا مشاغل حساس دیگر دست به کار شده و مزد قتلها و شکنجههایی را که انجام داده اند گرفتهاند.
به یک نمونه از این دست توجه کنید:
زندان تبریز یکی از زندانهایی است که دژخیمان نظام ولایت با شدت غیر قابل باوری زندانیان را شکنجه کردهاند. بعد هم مرتکبان همان جنایتها به پستهای بالای اداری و نظامی رسیدهاند. به یک نمونه اشاره میکنم.
براساس گزارشهای زندانیان پاسدار محمدعلی نصرتی زگلوجه از سال۱۳۶۳تا ۱۳۶۷ رئیس زندان تبریز بود. او پیش از انقلاب لات و لومپنی سرشناس و در قمه کشی و باجگیری شهره آفاق بود. پاتوق او در زورخانه گیو و قهوه خانه خرها! (اشک لر قهوه سی) قرار داشت. در همین جا با محمدعلی عبد یزدانی (رئیس آینده زندان تبریز) آشنا میشود و از طریق آخوندی به نام عبدالحمید باقری بنابی وارد کمیتههای آن زمان میگردد.
پاسدارـ سرتیپ محمدعلی نصرتی زگلوجه
بنابر گزارش شاهدان دژخیمان زندان تبریز همگی از ارذال و لاتها و لومپنهای شناخته شده نظیر جعفر مسگرزاده قره باغی(معروف به گن جعفر) بودند. در چنین فضایی محمدعلی نصرتی یک روز در خیابان یکی از هواداران فداییان خلق، به نام کمال کیانفر لیقوان، را که در حال فروش نشریه کار بود با کلت خود میکشد! بعد از آن با تشویق مقامات بالاتر مسئول بازرسی کمیتههای انقلاب آن زمان میشود و در زندان نیز پست قابل توجهی میگیرد. او بعد از خرداد۱۳۶۰ نیز یکی از دست اندرکاران کشتار زندانیان سیاسی بود. خروج رؤسا و مقامات قبلی زندان جا را برای نصرتی باز میکند و سرانجام در سال۶۳ رئیس زندان تبریز میشود. بالاخره زمان قتل عام سال۶۷ فرا میرسد. او نقش بسیار فعالی در کشتار زندانیان اسیر داشت. در گزارش مستندی، که متأسفانه نام نویسندهاش برای من مشخص نیست، آمده است: «در شبی که بسیاری از زندانیان سیاسی و حتی کسانی که زمان محکومیت آنها به پایان رسیده بود میبایست اعدام میشدند محمدعلی نصرتی فرمان داد نجارخانه(زندان) را آب و جارو کردند. کتش را مانند شنل روی دوشش انداخت و پاشنههای کفشهایش را خواباند و در نجارخانه روی یک مبل راحتی نشست و پا روی پا انداخت. در کنارش میزی بود پر از تخمه آفتابگردان و نخود و کشمش و تنقلات دیگر و یک قوری بزرگ چای. محمدعلی نصرتی در حالی که تخمه میشکست فرمان مسابقه طناب کشی مرگباری را به دژخیمان زندان داد! دژخیمان طناب را حلقه میکردند و به گردن زندانی محکوم به اعدام میانداختند و سپس یک گروه از سوی راست و گروه دیگر از سوی چپ طناب را میکشیدند. پس از این که زندانی در این طناب کشی خفه میشد.... و محمدعلی نصرتی در حالی که قهقهه میزد و میخندید فرمان میداد که زندانی دیگر را بیاورند و به این ترتیب دهها زندانی با روش ورزشکارانه! رئیس زندان تبریز در تابستان ۶۷ اعدام شدند».
او که همیشه میگفت آدم کشتن برایش از کشتن مگس آسان تر است بعد از این همه جنایت ارتقا درجه مییابد. سرتیپ سپاه میشود و مدتی بر کرسی فرماندهی نیروهای انتظامی استان آذربایجان غربی تکیه میزند و مدتی هم دبیر شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر آذربایجان شرقی میشود. او همچنین در سرکوب مردم در اعتراضهای سال۱۳۸۵ در تبریز نقش فعالی داشته است.
حال وقتی که وضعیت دژخیمان و آمران به قتل و کشتار و جنایت را، از محمدعلی شاه تا رضا شاه و محمدرضا و خمینی و خامنهای، در نظر میگیریم بی اختیار با یک سؤال بنیادی مواجه میشویم. تا آنجا که به دژخیمان و قاتلان و آمران و مجریان مربوط میشود از هیچ قساوتی در مورد قربانیان خود دریغ نکردهاند. هیتلر به دولت انگلستان توصیه کرده بود برای مقابله با گاندی: “با شلیک یک گلوله به او (گاندی) حسابش را برسید... و اگرکافی نبود، جمعی ازسران حزب کنگره را هم بکشید و اگر این هم کفایت نکرد، دویست نفر را تیرباران کنید... و همین طور ادامه دهید تا نظم برقرارشود». آخوند جنایتکار جنتی هم گفته است: «خدا رحم نکند به کسانی که به مفسدین فی الارض رحم میکنند. نباید این افراد مورد ترحم قرار گیرند. دیگر جای رأفت نیست بلکه جای غلظت است».
اما راستی چرا موفق نشدهاند؟ چرا هرصدایی را که خفه کردند، چه لو رفته باشد و چه مخفی، چندی بعد صدایی قوی تر و مصمم تر از گوشه دیگری برخاسته است؟ چرا «غلظت» تبهکاری دژخیمان تأثیر معکوس گذاشته است؟ مگر غیر از این است که در معادله دژخیم و اسیر، قدرت و قاهریت از آن دژخیم است و اسیر دست و پا بسته در حضیض ضعف قرار دارد؟ واقعیت این است که آن چه به نظر میآید ظاهر قضایا است. در واقع یک اسیر مقاوم و پاکباز از همان اول صحنه تعادل قوا را به سود خود تغییر داده است. و این شکنجه گران و جلادان هستند که درمانده و ذلیل مجبور به بالا بردن میزان «غلظت» سرکوب هستند. دژخیمان موفق نبودهاند زیرا قدرتمند واقعی نبرد مجاهدان و مبارزانی هستند که تن به تسلیم ندادهاند. و زیرا به واقع این جلادان هستند که در برابر مقاومت کسانی که به قول میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل “برای خاک خودشان» مردهاند موجوداتی در هم شکسته و ذلیل هستند. آلنده شهید در آخرین سخنرانی اش گفته بود: “دشمنان ما قدرت دارند و می توانند ما را به خون بکشانند ؛ اما ما بخشی از یک روند اجتماعی هستیم که نه با جنایت و نه با قدرت قابل بازداری نیست. تاریخ از آن ماست و تاریخ را مردم می سازند...» و پابلو نرودا سروده بود: «آنها خواهند توانست تمامی گلها را بکنند ولی هیچگاه بر بهار غلبه نخواهند یافت».