گفتگو با دوست ـ دیدار دوم
پروردگارا!
خلوتهای نیاغشته را فراگردآوردم تا ازدحامهای گمگشتگیآور را بتارانم و تمام گوشههای پراکنده احساسم را در یک لحظه توجه به تو خلاصه کنم. آمدهام تا تمام از آن تو باشم. نیازها را جار زدهام تا دستانم را فواره نیاز کنم و تمام نیازمندیها را در یک نیاز نیازمند به سوی تو که سوی بیسویی است بخروشم. کیست که یک آن تو را دریابد و تمام خواستهاش از تو، خود تو نباشد.
خالقا!
تو مرا از خمیره خویش آفریدی و از نابترین خویشتن خویش در من دمیدی. تو مرا خواستی که آنچه در تمام هستی یافت نمیشد، آن باشم و آن گمشده آبی چیزی نبود جز عشق و التزامات این عشق. [آن که تنها یک لحظه عاشق شده باشد، میداند معنی این حرف چیست]. وقتی با حیرتزدگی در این سخنان تو دیده میدوانم، مسئولیتی عظیم طاقت مرا طاق میکند و در کالبد خاکی خویش نمیتوانم گنجید.
چه عاشقانه سرودهیی این کلمات عاشق را:
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ...
چه امانتی! چه امانتی! به من ارزانی داشتهیی که کهکشانهای سرسامآور آسمانهای تو در تو، نادیدههای اعماق خاک، کوههای سرکشیده به جوزا و آنچه بین آسمان و زمین، از برداشتنش تن زدند و هراسی شگفت در برگرفتشان و تنها من پذیرفتم... نه! نه! سخن درست این است: «تو، تنها مرا لایق آن دانستی».
من ذره بدم ز کوه بیشم کردی
پس مانده بدم از همه پیشم کردی
چه زیبا! که کسی انگشتنمای عشق تو باشد. کدام افتخار از این برتر که گفتی که «نشانم کردی»
چه امانتی! چه امانتی! چه امانت با منتی! این منت بزرگ، این منت زیبا، را این «من» اندک این «من» خالی، چگونه میتواند بیتو پاسخ گفت و از عهده برآمد!؟
پس ای عشق مطلق، ای مطلق عشق!
مرا در پاسخ به این عظیمترین ودیعه خویش توانی از جنس نثار ارزانی دار! مرا لحظهی به خود وامگذار! و از آنچه که هستم به آنچه که باید باشم راهنمون باش!