گفتگو با دوست ـ دیدار ششم
خدایا کمکم کن خود خویشتن باشم هنگام که میخواهم به لباسی درآیم که پسند روز است و به خود متوجه کننده «آنچنان نگاهها».
خدایا مرا از این تمایل شرک آلود برهان از آن که بخواهم چشمانی بهتآمیز مرا بنگرند و نفرین و آفرینهای نظارهگران مرا از خویش بدر برد و تو را از یاد برم.
خدایا مرا دست بگیر آنجا که میخواهم حرفی بزنم که فکر میکنم حقیقت نیست و تنها برای جلب رضایت غیر بر زبان میرانم؛ و برای آن که بیاعتنایی خیل تماشا را به خود نخرم، آنی را میگویم که چربزبانان گربز، برای بازارگرمی و جلب توجه، بر زبان میرانند.
خدایا مرا نگاه دارنده باش از به خود فرو رفتنهای کسالتبار و به خود وانهادگیهای بیچشمانداز نجات و لحظههایی که در آن جز منافع کوتاه نظرانه مرا تسخیر نمیکند؛ نیز، از سقفهای کوتاه و پنجرههای کدر.
خدایا!
سپاسگذار توأم که درد را به من بخشیدی، که اشک را و احساس را و قلب را و زیباترین ودیعهٔ خلقت (عشق) را؛آه!... و قلم را [برای نگاشتن انسانیترین تمنای وجود، برای نگارش عشق، برای اندکی ادای دین به بیکرانگیهای نانبشتهٔ تو...].
مهیمنا!
به جستجوی تو گام میزنم؛ اگر که میزنم. به عشق تو قلبم در تلاطم است؛ اگر که هست. به شوق تو پاکترین هوای شبانهٔ کوهستان را مینوشم؛ اگر که مینوشم. به یاد تو هر چیز را از یاد میبرم؛ اگر که میبرم.
خدایا! خدایا! خدایا!
زیباترین فصل زندگانی من بر گردهٔ خاک، رنجهایی است که تو به من بخشیدهیی، رنجهایی برای رهایی خلقت، برای چنگ در چنگ شدن با بوزینگانی نشسته بر منابر ریا و تحمیق. در بلاخیز این لجه موجاموج، با سفینهٔ شکستهٔ این قلب، مرا با سودای تو سوزهاست. تو را بهخاطر تمام رنجهای بیپایان سپاسمندم. زیباترین اعتراف من به زیباییهای ناسروده تو، جز این نمیتواند باشد؛ جز این نباید باشد.
***
آه!... چگونه بگویم نیستی؟! آنگاه که شاخه به شاخهی، درختان سبزینهپوش نیمهشبگاهان، انعکاس رازآمیز هزاران دست تمنا بسوی توست، و ستارگان در هیجانی بیپایان تو را سوسو میزنند.