۱۳۹۷ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه

گفتگو با دوست ـ دیدار پنجم


       گفتگو با دوست ـ دیدار پنجم

جان پرورا! عشق‌آفرینا، نفس‌بخشا!

چگونه بگویم نیستی؟! وقتی نادرترین عطر مدهوش‌ساز حضورت، پهنای درندشت آسمانها و زمین را فراگرفته و هر ذره چرخان، با اشتیاقی سوزان، درسماع عارفانه، برای تو و به سوی توست.

چگونه بگویم نیستی؟! آنگاه که شاخه به شاخهٔ، درختان سبزینه‌پوش نیمه‌شبگاهان، انعکاس رازآمیز هزاران دست تمنا بسوی توست، و ستارگان در هیجانی بی‌پایان تو را سوسومی‌زنند.


چگونه بگویم‌، چگونه بگویم‌، نیستی؟! وقتی سلولهایم در کششی سیری‌ناپذیر، سرود تو را می‌خوانند و نگاهم در پساپشت آیه‌های زمینی، تو را می‌جوید و در آینه‌ها جز تلالوء حضور تو را نمی‌بینم؛ حتی وقتی پلک می‌بندم‌، تو هستی. اگر زبانم به انکار تو برخیزد‌، اشکهایم را چه می‌توانم کرد؛ اشکهایی که ترجمان نارسای دل عاشق من هستند.

ای دوست! نزدیکتر از من به من. با هر تپش‌ این قلب ناسیراب، تو را احساس می‌کنم‌، این گفته‌ٔ من نیست‌، تو خود این حقیقت را به زیباترین بیان سروده‌یی:

نحن اقرب الیه من حبل الورید

چگونه و با کدام واژه‌ٔ ممنوع، با کدام نهیب «بس‌کن!» شعله‌های سرکش قلبم را خاموش کنم؟! وقتی تو آن را به ترنم در آورده‌یی. چگونه بگویم‌، نمی‌بینمت؟ وقتی با هزار چشم تو را می‌نگرم؛ با بیشمار چشم مرا می‌نگری.

خدایا! اعتراف می‌کنم؛ و به این اعتراف می‌بالم: تو را دیده‌ام که گاهگاه در خلوت گریسته‌یی؛ آنگاه که تازیانه‌یی خون‌آلود به‌نام عاشقانه‌ٔ مهرآورترین پیامبر تو، استخوانی ترد را شیار می‌زد و آیه‌های قرآن تو را در آن می‌کاشت.

می‌دانم کفرورزی به خدای جلادان عین ایمان است.

برنمی‌تابم نام تو را از زبان فریسیان بشنوم؛ و بسیار می‌شنوم.

نمی‌خواهم نام تو را بر دشنه‌های خونچکان‌، حک گشته ببینم‌.

***

ای ناموسِ هستی! «هست»ی. می‌دانم، می‌بینمت؛ حتی اگر در ظرفیت ناچیز چشمان خاکی من نگنجی؛ و نمی‌گنجی.

شبانه که زمزمه سکوت جاری است‌، آسمان افتاده بر شانه خاک و آب، آبستن پچ پچ‌های سیمابی ماه است و سایه‌ٔ پرندگان به خواب رفته در آب‌، آرامش را جار می‌زند‌، و ستارگان بر شانه‌ٔ بالابلندترین درختان می‌درخشند... تو هستی. حتی اگر نبینمت.