قسمت -سوم
بی مرزی های یغمایی:
بی مرزی های یغمایی از همان سالها همیشه او را از ما جدا می کرد. خودش برایم تعریف کرد که در بحبوحه انقلاب ضدسلطنتی، حبیب یغمایی که نسبت فامیلی نزدیکی با او داشت و مجله یغما را منتشر می کرد، گویا عکسی از شاه منتشر کرده بود و همین هم باعث شد که روزنامه اش تعطیل شود. البته حبیب یغمایی از زمره استادانی بود که ارتباطات بیشتری با شاه و حکومت آن زمان داشت ولی این کارش به صورتی آشکار ضدانقلابی بود؛ اما هرچه کردیم که یغمایی حداقل این کار را محکوم کند حاضر نشد محکوم کند. من فکر می کردم به خاطر تعلقات خانوادگی و روحیه روستایی است که از این کار طفره می رود؛ اما اشتباه می کردم. اسم این کار بی مرزی بود. چیزی که نمونه بسیار گزنده ترش را در مورد برادر بزرگترش دیدیم.
برادر بزرگ یغمایی عضو یا رئیس انجمن نجات (متعلق به وزارت اطلاعات) در یزد شده بود. برای او دام پهن می کرد و پیغام پشت پیغام که یغمایی را ببراند. حتی گویا به اشرف هم رفته بود و خواستار ملاقات با خواهر مجاهد اکرم حبیب خانی شده بود که آن خواهر بزرگوار نپذیرفته و آنها را به عنوان فرستادگان وزارت اطلاعات رد کرده بود؛ اما ای دریغ که یغمایی خودش کلامی در مرزبندی با این «نابرادر» به زبان بیاورد. تا همین الان هم همین پل حفظ شده است. البته حتما وزارت اطلاعات و احیانا خود یغمایی من، و ما، را متهم به این می کنند که به خانواده و عواطف خانوادگی توجهی نداریم و... از آن قبیل مارکها که حتما شنیده اید؛ اما برای ما روشن بود و هست که چیزی که مطرح نیست عواطف خانوادگی است؛ و به راستی مگر ما حتی به لحاظ سیاسی به نفعمان است که دست رد به سینه برادر و خواهر و مادر و پدرمان بزنیم. ما از خدا می خواهیم ارتباطات خود را از این طریق گسترش دهیم و شبکه های اجتماعی خودمان را وسیع تر کنیم. پس علت چیست که دست رد به دیدار سینه پدر و مادری رنجدیده می زنیم. غیر از این است که دست وزارت اطلاعات را در این قبیل موارد می بینیم و قطع می کنیم؟ به نمونه دیگری از این بی مرزی های یغمایی توجه کنید تا روشن تر شود چه می گویم: چند سال پیش خانمی به نام فریبا هشترودی، عضو شورای ملی مقاومت بود، در آن زمان هنوز اطلاعاتی نشده و به ایران نرفته بود، کتابی نوشت و گویا جایزه ای برد. آن زمان ما در منطقه بودیم و گزارش این مسأله در نشریه مجاهد هم چاپ شد. از آنجا که من سوابق این خانم را به هر لحاظ خوب می شناختم بسیار برآشفتم. نامه ای به برادر مسعود نوشتم و با صراحت تمام کلیه حرفهایی را که داشتم زدم. بعد هم به گزارش درج شده در نشریه مجاهد اعتراض کردم. فکر می کنید برادر مسعود با من چه برخوردی کرد؟ من آماده انتقاد بودم؛ اما برادر مسعود برایم پیام فرستاد و من را به خاطر صراحتم مورد تشویق قرار داد و من را متقاعد کرد که تا وقتی او عضو شورا و متحد ماست ما باید مشوق باشیم و از من هم خواست تا برای آن خانم پیام تبریکی بنویسم. فکر همه جورش را کرده بودم به غیر از این یکی. مأموریت سختی بود؛ اما به خودم قبولاندم که حتما حکمتی در کار است که برادر مسعود چنین می خواهد. انجامش دادم. چند سال بعد همین خانم بعد از حوادث ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ به شدت ترسید، شاید هم علت دستور رسیده ای بود که من خبر ندارم، و شورا و همه عهد و پیمانهایش را فراموش کرد و گذاشت و رفت. چندی بعد خبر رسید که علیا مخدره برای بازگشت ملک و املاک پدری به ایران رفته. بعد هم عکس خانم در حالی که روسری به سر داشت در مصاحبه با هاشمی نژاد دبیر کل انجمن نجات وزارت اطلاعات منتشر شد؛ یعنی بسیار رو بازتر (و البته بدبوتر) از چیزی که ما تصورش را می کردیم. خانم مدعی بود که به عنوان خبرنگار و ژورنالیست و هزار کوفت و زهر ماری از این دست حق دارد برود با هرکس مصاحبه کند! او رفت و خیانت خود را علنی کرد و در واقع خود را سوزاند. ولی فکر می کنید یغمایی با همین خودفروخته چه رابطه ای دارد؟ آیا یغمایی و جمع شیطانی مربوطه که روزانه صدبار مجاهدین را لینچ می کنند و به هزار و یک بهانه و تهمت به صلیب می کشند هیچ عکس العملی در این باره داشته اند؟ یا حتی (براساس اخبار موثقی از درونشان) رابطه های صمیمانه آن چنانی همچنان ادامه دارد. این را مردرندی یا خرمردرندی می گویند؟ نمی دانم. ولی نیازی به ذکاوت بسیار ندارد که همه شان سر و ته یک کرباسند و هیمه های همان دوزخی هستند که یغمایی در صف ورود به آن منتظر ویزای یهودا است.
نقطه اوج و بلوغ تضاد:
گفتم که یغمایی همواره از تضاد «مجاهد بودن و نبودن» رنج می برد. او می توانست انتخاب کند و برای همیشه یک مجاهد بشود؛ و می توانست انتخاب کند و پوسته مجاهدی خود را بشکند و یک شاعر باشد. تا اینجای مسأله هیچ مشکلی نبود. این قانون تنها شامل او هم نبود. همه مجاهدین همواره با این تضاد روبه رو بوده و هستند؛ اما نمی شود دو جایه خوری کرد؛ یعنی هم اسم مجاهد را یدک کشید و هم رفتار و کرداری غیر مجاهدی داشت. خیانت از جایی شروع می شود که آدمی آگاهانه نقض اصول و پذیرفته های خود را می کند. من می توانم سوگند مجاهدی نخورم؛ اما وقتی خوردم و اصول مجاهدت را زیر پا گذاشتم این نقض عهد و همان خارج شدن از صف است.
بحران هویتی یغمایی در سال ۶۸ به اوج نهایی خود رسید. در این سال مجاهدین به این نتیجه رسیدند که مبارزه برای سرنگونی مبارزان و مجاهدانی را نیاز دارد که به تمام معنا «پاکباز» باشند. مجاهدینی که تا آن زمان از همه چیز خود گذشته بودند چه داشتند که بدهند؟ اکثریت مجاهدان نه یک بار که دهها بار به دهان مرگ رفته و با دیو پلیدی به نام خمینی جنگیده و از این نبرد نا متعادل سرفراز بیرون آمده بودند. از درس و دانشگاه یا کار و پست و مقام و یا ثروت و تعلقات دنیوی هم که قبلا گذشته بودند. محمدرضا روحانی که روزی روزگاری در بین ما بود و الان در کر مشترک یاوه سرایان به رهبری یک تواب هار و تشنه به خون با «ور ور» های خسته کننده اش پرت و پلا سر هم می کند می گفت تمام دار و ندار مجاهدین در یک ساک خلاصه می شود؛ و درست می گفت؛ اما همین مجاهدین باید پیشتاز فدا می شدند. باید آخرین تعلقات خود را در مسیر سرنگونی فدا می کردند. این بود که دست روی خانواده فردی شان گذاشته شد. مجاهد پیشتاز، و نه مردم و نه حتی هواداران مجاهدین، نمی توانستند با داشتن همسر و بچه که الزامات جبری خود را دارد نقش تاریخی خود را ایفا کنند. این بود که با وجود روابط بسیار پاک و انسانی شان داوطلبانه و هرکس با میل و انتخاب خود از آخرین حلقه های وابستگی گذشتند؛ و این تمام قضیه ای است که به نام «طلاقهای اجباری» توسط وزارت اطلاعات و بریدگان و خائنان معرفی می شود. آیا باید مجاهدین را سب و ذم کرد که از عواطف مشروع و طبیعی و فردی خود به نفع خلق و مبارزه انقلابی گذشته اند؟ البته این اقدام انقلابی به یک نتیجه تئوریک بسیار ارزشمند هم راه برد. مسأله مرد سالاری در یک جامعه و رابطه زن و مرد در دنیای استثماری. این کشف را هم مدیون خواهر مریم بوده ایم. ما سعی کردیم که از این رهگذر خود را از شر یک رابطه استثماری نجات دهیم. بد کرده ایم؟ خانم اینگه بورگ باخمن، شاعری آلمانی زبان است که گفته است: «فاشیسم و رفتار فاشیستی از کجا آغاز می شود. فاشیسم با پرتاب اولین بمب ها شروع نمی شود؟ فاشیسم در رابطه انسان ها آغاز می شود، ابتدا در رابطه بین یک مرد و زن». آیا قابل قبول است که ما ادعای پیشتازی خلق و مبارزه با خمینی را بکنیم و خود نطفه یک برداشت و رابطه فاشیستی را با خود داشته باشیم؟ به هرحال در این زمینه می شود بسیار سخن گفت ولی نکته ای که به بحث ما مربوط می شود این است که ما مجاهدین در این مقطع در معرض یک انتخاب قرار گرفتیم. هرکس به صورت فردی آزاد بود که انتخاب کند؛ و با پرنسیبهای بعد از این انتخاب مجاهد باشد یا به دنبال زندگی خود برود. کما این که عده ای گفتند انتخابشان زندگی بیرون از مجاهدین بود و سازمان هم تا آنجا که مقدورش بود امکانات فراهم کرد و آنها هم به زندگی جدید خود پرداختند؛ اما یغمایی چه کرد؟ مطلقا نخواست یک تصمیم بگیرد و مطلقا انتخاب نکرد که مجاهد شود. در عوض تا توانست «انطباق» کار کرد. خودش در جلسه ای که من هم حضور داشتم در عین آزادی کامل بلند شد و همسر سابقش را «عفریته» لقب داد. (البته بعدها نوشت:» در جلسات انقلاب ایدئولوژیک بر زبان من گذاشتند که همسر خودم را عفریته بخوانم و بر زبان او گذاشت که به من بگوید ملعون). چون من در همان جلسه حضور داشتم بگویم که کسی در دهان یغمایی یا هیچ کس دیگر کلمه ای نگذاشت. هرکس احساس خود را می گفت و این یغمایی بود که با ریاکاری چیزی را گفت که به آن اعتقاد نداشت. در مورد تعبیری که خواهر مجاهدم به کار برده من فکر می کنم اگر انتقادی به او باشد این است که کم گفت و زیاد نگفت.
همان روز، بعد از همان جلسه، یغمایی نزد من آمد و گفت من انقلاب نکرده و طلاق نداده ام! سالهای بعد که یغمایی مسخ شد و راه دیگری رفت در باره انقلاب ایدئولوژیک نوشت:
ـ «انقلاب ایدئولوژیک» یک تئاتر سیاسی بود. این یک انقلاب در ایدئولوژی نبود و جنبه محتوایی نداشت.
ـ انقلاب ایدئولوژیک یعنی دزدیدن جنبش اجتماعی و ریختنش جیب یک نفر
ـ انقلاب ایدئولوژیک در محتوا به نظر من چرخش کامل بود به طرف نوعی ولایت فقیه و تمرکز قدرت تام و تمام در دست یک نفر یعنی رهبری خاص الخاص.…
ـ انقلاب ایدئولوژیک همه آدمها را درعمل تبدیل کرد به سرباز صفر
ـ اون چیزی که له شد ببینید عشق وعاطفه بود زیبایی بود
ـ زنان هیچ جایگاهی ندارند به کجا رسیده اند؟ توی رژه شرکت می کنند و لباس نظامی می پوشند.
ـ این دستگاه مشخصه هایش مبهم است! نمی تواند کارکرد داشته باشد. این دستگاه نیروهای خودش نیروهای برجسته اش مثل خود من (!) افرادی مثل ابراهیم آل اسحاق که یک سرداری بود مثل خیلی های دیگر که بیرون آمدند.
و تا بخواهید از این خزعبالات بافته و بافته که بیشتر از این که یک حرف حسابی باشند بیشتر کابوسهای یک مسخ شده کینه توز هستند؛ اما از حق نباید گذشت که یغمایی اصل قضیه را گفته: «داستان من در حقیقت با این طلاقها و در اثر ضربه ای که این طلاقها وارد آورد با سازمان مجاهدین خلق تمام شد...» این واقعیتی است که نه تنها من که کلیه خواهران و برادرانم که با یغمایی برخورد داشتند می دانستند. یغمایی اینجا هم می خواست به نام «روابط انسانی و عاشقانه» این بار هم از زیر یک تعیین تکلیف نهایی فرار کند. انقلاب ایدئولوژیک در این جا و در مورد خاص یغمایی پل خر بگیری بود. باید از دوگانگی ایدئولوژیک به در می آمد. یا قبول می کرد و یا با حداقل صداقت می گفت من نمی توانم این شرایط را قبول کنم. یا مثل همه مجاهدین دیگر دست از این رابطه ای که به فاشیسم منجر می شد می شست. در هر دو صورت یغمایی باز هم می توانست بهترین رابطه ها با ما داشته باشد؛ اما او اهل صداقت نبود. دکان دو نبشی داشت و می خواست هم از توبره بخورد و هم از آخور. یغمایی بارها و بارها از برباد رفتن عشقش گفته و نوشته که چند غزل عاشقانه برای همسر سابقش گفته و از این قبیل حرفها؛ و راستی مگر مجاهدین دیگر که هریک دست از روابط گذشته خود با همسران شان کشیدند روابط بدی با یکدیگر داشتند؟ و یغمایی مگر نوبرش را آورده است؟ فراموش نکنیم که از این قبیل «روابط عاشقانه» ها در همه تاریخ و همه آدمها اعم از خلقی و ضد خلقی وجود داشته؛ و هرعاطفه ای با محتوای سیاسی و مبارزاتی اش ارزش پیدا می کند والا که عشق نیست. به قول اریک فروم یک خودخواهی دوطرفه است. مگر هیتلر و اوبراون رابطه عاشقانه ای نداشتند؟ این مثلا عشق به قدری بود که وقتی هیتلر تصمیم به خودکشی گرفت با اوابراون خودکشی کردند. همین هیتلر جلادی که آن جنگ خانمانسوز را راه انداخت و چند میلیون را به کشتن داد اتفاقا خیلی هم رمانیتک و عاشق پیشه بود. او در نامه ای به اوا براون می نویسد: «عشق من تو می خواهی پاسخ نامه هایی که برای من ارسال داشته ای و بیش و کم اوقات روز مرا به خود مشغول داشته است دریافت داری! آنقدر با بی قراری ها و ناشکیبایی های خود مرا تهدید نکن!»
و راستی منافع خلق ارجحیت دارد یا منافع فردی؟ برای روشن شدن قضیه نامه زیر را بخوانید:
«تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد میگذرد ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت، روحالله.»
بله، تعجب نکنید نویسنده این نامه عاشقانه کسی جز دجال ضدبشری به نام خمینی نیست که به خدیجه خانم ثقفی «همسر گرامی» شان نوشته است؛ و راستی ما سؤال می کنیم کدام عشق و با چه محتوایی اصالت دارد؟ منتها یغمایی مادون این است که بفهمد ما مجاهد هستیم؛ و رسالت زدودن ننگ خمینی را از آرمان مان داریم. مشکل مان هم هیچ وقت این نبوده که یک زن و شوهر همدیگر را دوست داشته باشند. زنان و مردان مجاهد هم قبل از سال ۶۸ دارای عمیق ترین روابط عاطفی و انسانی به هم بوده اند. منتها بار عظیم سرنگونی بردوش ما است. پاسخ بدهیم یا ندهیم؟ فریب کلمات و دجال بازی های هیچ دجالی را هم نمی خوریم. مخصوصا برادر مسعود در طول زندگی اش همواره اثبات کرده که از هیچ هارت و پورتی با هر نام و تحت هر پوششی نمی ترسد. نه آن زمان که در برابر اپورتونیستها به تنهایی قد علم کرد و نه آن زمان که موج ارتجاعی راست، که نطفه خمینی را در زهدان داشت، جا زد. با صداقت و شجاعت تمام سنگین ترین بهایی را که متصور بود پرداخت. به یک نمونه از برخورد غیرفرمالیستی و ضدعوامانه مسعود اشاره کنم. کاظم بجنوردی که رهبر حزب ملل اسلامی بود در زندان شاه بسیار سعی داشت روشنفکربازی در آورد و «میانه بازی» کند. مخصوصا سعی می کرد مقداری هم پز ضدامپریالیستی بگیرد؛ اما تمام دعاویش بعد از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی برملا شد. با عضویت در شورای مرکزی جز جمهوری و بعد هم استاندار اصفهان و بعد نماینده مجلس رژیم به نان و آب خود رسید. شد. او در کتاب خاطرات خود به نام «مسی به رنگ شفق» خاطره ای از برادر مسعود در زندان نقل کرده که مربوط به بعد از جریان اپورتونیستی است. براثر خیانت اپورتونیستها یک جریان زود رس راست ارتجاعی سر برداشته بود و می خواست تحت نام مبارزه با آمریکا منویات ارتجاعی خود را پیش ببرد. بجنوردی که خودش یک راست ارتجاعی بود نوشته است: «به محمدی گرگانی گفتم به مسعود بگو که من با ایشان صحبتی دارم. او رفت و قرار شد که صبح فردا ساعت ۹ همدیگر را توی حیاط ببینیم، صبح فردا همدیگر را دیدیم و من حرفم را این طور شروع کردم که کمونیستها گروه های متعددی هستند، کمونیست های روسی، چینی، تروتسکسیت، ملی با روش های مبارزاتی مختلف. اینها با وجود این که اختلافات زیادی با همدیگر دارند ولی در ظاهر به هم احترام می گذارند و در کنار هم زندگی می کنند، چرا ما مسلمان ها این طور نباشیم؟ خب، شما یک گروه هستید، ما هم یک گروه. گروه های دیگر اسلامی هم هستند، چه اشکالی دارد که همزیستی داشته باشیم و احترام همدیگر را حفظ کنیم؟ ما همه اسیر و زندانی هستیم، مگر خود شما نمی گویید که تضاد اصلی ما با امپریالیسم است؟ وقتی که تضاد اصلی ما با آمریکا و امپریالیسم است و ما در اسارت عوامل آمریکا هستیم، طبیعتاً نباید به این صورت با هم کشمکش خصمانه داشته باشیم. مسعود بلافاصله جواب داد که نه تضاد اصلی ما با امپریالیزم آمریکا نیست، تضاد اصلی ما با ارتجاع است و شما هم نماینده آن هستید، بنابراین ما با تو تضاد داریم و هیچگونه سر آشتی نداریم» هرچند بجنوردی روایت را به ترتیبی که خودش می خواسته نوشته است ولی مرزبندی و تضاد مجاهدین با ارتجاع به اندازه کافی روشن است؟ سالی که این حرف در رابطه با ارتجاع و فاشیسم دینی زده شده سال ۵۴ ـ ۵۵ است. مکانش هم زندان است. هنوز از خمینی هم خبری نبوده است؛ اما مسعود در خشت خام چه دیده است که این سخن را گفته است؟ و آیا ادامه همین برداشت نبود که بعد از پیروزی انقلاب به فتنه گمراه کننده «ارتجاع و لیبرال» منتهی شد؟ و مگر غیر از این است که با همین شعار خمینی چه عوام فریبی ها که نکرد و... و هیهات از زمانه دون که حالا مشتی عوام فریب و خائن و به معنای واقعی بیسواد، به مصداق بستن سنگ و رها کردن سگ، به مسعود درس مبارزه با ارتجاع می دهند و خیلی چیزهای دیگر...
بیخویش خوشانند
آنان که برق دشنه را
از پس خون شتکزده نمیبینند
و با دشنه
آن گونه سخن میگویند
که با گلوی قربانی.
بی مرزی های یغمایی:
بی مرزی های یغمایی از همان سالها همیشه او را از ما جدا می کرد. خودش برایم تعریف کرد که در بحبوحه انقلاب ضدسلطنتی، حبیب یغمایی که نسبت فامیلی نزدیکی با او داشت و مجله یغما را منتشر می کرد، گویا عکسی از شاه منتشر کرده بود و همین هم باعث شد که روزنامه اش تعطیل شود. البته حبیب یغمایی از زمره استادانی بود که ارتباطات بیشتری با شاه و حکومت آن زمان داشت ولی این کارش به صورتی آشکار ضدانقلابی بود؛ اما هرچه کردیم که یغمایی حداقل این کار را محکوم کند حاضر نشد محکوم کند. من فکر می کردم به خاطر تعلقات خانوادگی و روحیه روستایی است که از این کار طفره می رود؛ اما اشتباه می کردم. اسم این کار بی مرزی بود. چیزی که نمونه بسیار گزنده ترش را در مورد برادر بزرگترش دیدیم.
برادر بزرگ یغمایی عضو یا رئیس انجمن نجات (متعلق به وزارت اطلاعات) در یزد شده بود. برای او دام پهن می کرد و پیغام پشت پیغام که یغمایی را ببراند. حتی گویا به اشرف هم رفته بود و خواستار ملاقات با خواهر مجاهد اکرم حبیب خانی شده بود که آن خواهر بزرگوار نپذیرفته و آنها را به عنوان فرستادگان وزارت اطلاعات رد کرده بود؛ اما ای دریغ که یغمایی خودش کلامی در مرزبندی با این «نابرادر» به زبان بیاورد. تا همین الان هم همین پل حفظ شده است. البته حتما وزارت اطلاعات و احیانا خود یغمایی من، و ما، را متهم به این می کنند که به خانواده و عواطف خانوادگی توجهی نداریم و... از آن قبیل مارکها که حتما شنیده اید؛ اما برای ما روشن بود و هست که چیزی که مطرح نیست عواطف خانوادگی است؛ و به راستی مگر ما حتی به لحاظ سیاسی به نفعمان است که دست رد به سینه برادر و خواهر و مادر و پدرمان بزنیم. ما از خدا می خواهیم ارتباطات خود را از این طریق گسترش دهیم و شبکه های اجتماعی خودمان را وسیع تر کنیم. پس علت چیست که دست رد به دیدار سینه پدر و مادری رنجدیده می زنیم. غیر از این است که دست وزارت اطلاعات را در این قبیل موارد می بینیم و قطع می کنیم؟ به نمونه دیگری از این بی مرزی های یغمایی توجه کنید تا روشن تر شود چه می گویم: چند سال پیش خانمی به نام فریبا هشترودی، عضو شورای ملی مقاومت بود، در آن زمان هنوز اطلاعاتی نشده و به ایران نرفته بود، کتابی نوشت و گویا جایزه ای برد. آن زمان ما در منطقه بودیم و گزارش این مسأله در نشریه مجاهد هم چاپ شد. از آنجا که من سوابق این خانم را به هر لحاظ خوب می شناختم بسیار برآشفتم. نامه ای به برادر مسعود نوشتم و با صراحت تمام کلیه حرفهایی را که داشتم زدم. بعد هم به گزارش درج شده در نشریه مجاهد اعتراض کردم. فکر می کنید برادر مسعود با من چه برخوردی کرد؟ من آماده انتقاد بودم؛ اما برادر مسعود برایم پیام فرستاد و من را به خاطر صراحتم مورد تشویق قرار داد و من را متقاعد کرد که تا وقتی او عضو شورا و متحد ماست ما باید مشوق باشیم و از من هم خواست تا برای آن خانم پیام تبریکی بنویسم. فکر همه جورش را کرده بودم به غیر از این یکی. مأموریت سختی بود؛ اما به خودم قبولاندم که حتما حکمتی در کار است که برادر مسعود چنین می خواهد. انجامش دادم. چند سال بعد همین خانم بعد از حوادث ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ به شدت ترسید، شاید هم علت دستور رسیده ای بود که من خبر ندارم، و شورا و همه عهد و پیمانهایش را فراموش کرد و گذاشت و رفت. چندی بعد خبر رسید که علیا مخدره برای بازگشت ملک و املاک پدری به ایران رفته. بعد هم عکس خانم در حالی که روسری به سر داشت در مصاحبه با هاشمی نژاد دبیر کل انجمن نجات وزارت اطلاعات منتشر شد؛ یعنی بسیار رو بازتر (و البته بدبوتر) از چیزی که ما تصورش را می کردیم. خانم مدعی بود که به عنوان خبرنگار و ژورنالیست و هزار کوفت و زهر ماری از این دست حق دارد برود با هرکس مصاحبه کند! او رفت و خیانت خود را علنی کرد و در واقع خود را سوزاند. ولی فکر می کنید یغمایی با همین خودفروخته چه رابطه ای دارد؟ آیا یغمایی و جمع شیطانی مربوطه که روزانه صدبار مجاهدین را لینچ می کنند و به هزار و یک بهانه و تهمت به صلیب می کشند هیچ عکس العملی در این باره داشته اند؟ یا حتی (براساس اخبار موثقی از درونشان) رابطه های صمیمانه آن چنانی همچنان ادامه دارد. این را مردرندی یا خرمردرندی می گویند؟ نمی دانم. ولی نیازی به ذکاوت بسیار ندارد که همه شان سر و ته یک کرباسند و هیمه های همان دوزخی هستند که یغمایی در صف ورود به آن منتظر ویزای یهودا است.
نقطه اوج و بلوغ تضاد:
گفتم که یغمایی همواره از تضاد «مجاهد بودن و نبودن» رنج می برد. او می توانست انتخاب کند و برای همیشه یک مجاهد بشود؛ و می توانست انتخاب کند و پوسته مجاهدی خود را بشکند و یک شاعر باشد. تا اینجای مسأله هیچ مشکلی نبود. این قانون تنها شامل او هم نبود. همه مجاهدین همواره با این تضاد روبه رو بوده و هستند؛ اما نمی شود دو جایه خوری کرد؛ یعنی هم اسم مجاهد را یدک کشید و هم رفتار و کرداری غیر مجاهدی داشت. خیانت از جایی شروع می شود که آدمی آگاهانه نقض اصول و پذیرفته های خود را می کند. من می توانم سوگند مجاهدی نخورم؛ اما وقتی خوردم و اصول مجاهدت را زیر پا گذاشتم این نقض عهد و همان خارج شدن از صف است.
بحران هویتی یغمایی در سال ۶۸ به اوج نهایی خود رسید. در این سال مجاهدین به این نتیجه رسیدند که مبارزه برای سرنگونی مبارزان و مجاهدانی را نیاز دارد که به تمام معنا «پاکباز» باشند. مجاهدینی که تا آن زمان از همه چیز خود گذشته بودند چه داشتند که بدهند؟ اکثریت مجاهدان نه یک بار که دهها بار به دهان مرگ رفته و با دیو پلیدی به نام خمینی جنگیده و از این نبرد نا متعادل سرفراز بیرون آمده بودند. از درس و دانشگاه یا کار و پست و مقام و یا ثروت و تعلقات دنیوی هم که قبلا گذشته بودند. محمدرضا روحانی که روزی روزگاری در بین ما بود و الان در کر مشترک یاوه سرایان به رهبری یک تواب هار و تشنه به خون با «ور ور» های خسته کننده اش پرت و پلا سر هم می کند می گفت تمام دار و ندار مجاهدین در یک ساک خلاصه می شود؛ و درست می گفت؛ اما همین مجاهدین باید پیشتاز فدا می شدند. باید آخرین تعلقات خود را در مسیر سرنگونی فدا می کردند. این بود که دست روی خانواده فردی شان گذاشته شد. مجاهد پیشتاز، و نه مردم و نه حتی هواداران مجاهدین، نمی توانستند با داشتن همسر و بچه که الزامات جبری خود را دارد نقش تاریخی خود را ایفا کنند. این بود که با وجود روابط بسیار پاک و انسانی شان داوطلبانه و هرکس با میل و انتخاب خود از آخرین حلقه های وابستگی گذشتند؛ و این تمام قضیه ای است که به نام «طلاقهای اجباری» توسط وزارت اطلاعات و بریدگان و خائنان معرفی می شود. آیا باید مجاهدین را سب و ذم کرد که از عواطف مشروع و طبیعی و فردی خود به نفع خلق و مبارزه انقلابی گذشته اند؟ البته این اقدام انقلابی به یک نتیجه تئوریک بسیار ارزشمند هم راه برد. مسأله مرد سالاری در یک جامعه و رابطه زن و مرد در دنیای استثماری. این کشف را هم مدیون خواهر مریم بوده ایم. ما سعی کردیم که از این رهگذر خود را از شر یک رابطه استثماری نجات دهیم. بد کرده ایم؟ خانم اینگه بورگ باخمن، شاعری آلمانی زبان است که گفته است: «فاشیسم و رفتار فاشیستی از کجا آغاز می شود. فاشیسم با پرتاب اولین بمب ها شروع نمی شود؟ فاشیسم در رابطه انسان ها آغاز می شود، ابتدا در رابطه بین یک مرد و زن». آیا قابل قبول است که ما ادعای پیشتازی خلق و مبارزه با خمینی را بکنیم و خود نطفه یک برداشت و رابطه فاشیستی را با خود داشته باشیم؟ به هرحال در این زمینه می شود بسیار سخن گفت ولی نکته ای که به بحث ما مربوط می شود این است که ما مجاهدین در این مقطع در معرض یک انتخاب قرار گرفتیم. هرکس به صورت فردی آزاد بود که انتخاب کند؛ و با پرنسیبهای بعد از این انتخاب مجاهد باشد یا به دنبال زندگی خود برود. کما این که عده ای گفتند انتخابشان زندگی بیرون از مجاهدین بود و سازمان هم تا آنجا که مقدورش بود امکانات فراهم کرد و آنها هم به زندگی جدید خود پرداختند؛ اما یغمایی چه کرد؟ مطلقا نخواست یک تصمیم بگیرد و مطلقا انتخاب نکرد که مجاهد شود. در عوض تا توانست «انطباق» کار کرد. خودش در جلسه ای که من هم حضور داشتم در عین آزادی کامل بلند شد و همسر سابقش را «عفریته» لقب داد. (البته بعدها نوشت:» در جلسات انقلاب ایدئولوژیک بر زبان من گذاشتند که همسر خودم را عفریته بخوانم و بر زبان او گذاشت که به من بگوید ملعون). چون من در همان جلسه حضور داشتم بگویم که کسی در دهان یغمایی یا هیچ کس دیگر کلمه ای نگذاشت. هرکس احساس خود را می گفت و این یغمایی بود که با ریاکاری چیزی را گفت که به آن اعتقاد نداشت. در مورد تعبیری که خواهر مجاهدم به کار برده من فکر می کنم اگر انتقادی به او باشد این است که کم گفت و زیاد نگفت.
همان روز، بعد از همان جلسه، یغمایی نزد من آمد و گفت من انقلاب نکرده و طلاق نداده ام! سالهای بعد که یغمایی مسخ شد و راه دیگری رفت در باره انقلاب ایدئولوژیک نوشت:
ـ «انقلاب ایدئولوژیک» یک تئاتر سیاسی بود. این یک انقلاب در ایدئولوژی نبود و جنبه محتوایی نداشت.
ـ انقلاب ایدئولوژیک یعنی دزدیدن جنبش اجتماعی و ریختنش جیب یک نفر
ـ انقلاب ایدئولوژیک در محتوا به نظر من چرخش کامل بود به طرف نوعی ولایت فقیه و تمرکز قدرت تام و تمام در دست یک نفر یعنی رهبری خاص الخاص.…
ـ انقلاب ایدئولوژیک همه آدمها را درعمل تبدیل کرد به سرباز صفر
ـ اون چیزی که له شد ببینید عشق وعاطفه بود زیبایی بود
ـ زنان هیچ جایگاهی ندارند به کجا رسیده اند؟ توی رژه شرکت می کنند و لباس نظامی می پوشند.
ـ این دستگاه مشخصه هایش مبهم است! نمی تواند کارکرد داشته باشد. این دستگاه نیروهای خودش نیروهای برجسته اش مثل خود من (!) افرادی مثل ابراهیم آل اسحاق که یک سرداری بود مثل خیلی های دیگر که بیرون آمدند.
و تا بخواهید از این خزعبالات بافته و بافته که بیشتر از این که یک حرف حسابی باشند بیشتر کابوسهای یک مسخ شده کینه توز هستند؛ اما از حق نباید گذشت که یغمایی اصل قضیه را گفته: «داستان من در حقیقت با این طلاقها و در اثر ضربه ای که این طلاقها وارد آورد با سازمان مجاهدین خلق تمام شد...» این واقعیتی است که نه تنها من که کلیه خواهران و برادرانم که با یغمایی برخورد داشتند می دانستند. یغمایی اینجا هم می خواست به نام «روابط انسانی و عاشقانه» این بار هم از زیر یک تعیین تکلیف نهایی فرار کند. انقلاب ایدئولوژیک در این جا و در مورد خاص یغمایی پل خر بگیری بود. باید از دوگانگی ایدئولوژیک به در می آمد. یا قبول می کرد و یا با حداقل صداقت می گفت من نمی توانم این شرایط را قبول کنم. یا مثل همه مجاهدین دیگر دست از این رابطه ای که به فاشیسم منجر می شد می شست. در هر دو صورت یغمایی باز هم می توانست بهترین رابطه ها با ما داشته باشد؛ اما او اهل صداقت نبود. دکان دو نبشی داشت و می خواست هم از توبره بخورد و هم از آخور. یغمایی بارها و بارها از برباد رفتن عشقش گفته و نوشته که چند غزل عاشقانه برای همسر سابقش گفته و از این قبیل حرفها؛ و راستی مگر مجاهدین دیگر که هریک دست از روابط گذشته خود با همسران شان کشیدند روابط بدی با یکدیگر داشتند؟ و یغمایی مگر نوبرش را آورده است؟ فراموش نکنیم که از این قبیل «روابط عاشقانه» ها در همه تاریخ و همه آدمها اعم از خلقی و ضد خلقی وجود داشته؛ و هرعاطفه ای با محتوای سیاسی و مبارزاتی اش ارزش پیدا می کند والا که عشق نیست. به قول اریک فروم یک خودخواهی دوطرفه است. مگر هیتلر و اوبراون رابطه عاشقانه ای نداشتند؟ این مثلا عشق به قدری بود که وقتی هیتلر تصمیم به خودکشی گرفت با اوابراون خودکشی کردند. همین هیتلر جلادی که آن جنگ خانمانسوز را راه انداخت و چند میلیون را به کشتن داد اتفاقا خیلی هم رمانیتک و عاشق پیشه بود. او در نامه ای به اوا براون می نویسد: «عشق من تو می خواهی پاسخ نامه هایی که برای من ارسال داشته ای و بیش و کم اوقات روز مرا به خود مشغول داشته است دریافت داری! آنقدر با بی قراری ها و ناشکیبایی های خود مرا تهدید نکن!»
و راستی منافع خلق ارجحیت دارد یا منافع فردی؟ برای روشن شدن قضیه نامه زیر را بخوانید:
«تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد میگذرد ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت، روحالله.»
بله، تعجب نکنید نویسنده این نامه عاشقانه کسی جز دجال ضدبشری به نام خمینی نیست که به خدیجه خانم ثقفی «همسر گرامی» شان نوشته است؛ و راستی ما سؤال می کنیم کدام عشق و با چه محتوایی اصالت دارد؟ منتها یغمایی مادون این است که بفهمد ما مجاهد هستیم؛ و رسالت زدودن ننگ خمینی را از آرمان مان داریم. مشکل مان هم هیچ وقت این نبوده که یک زن و شوهر همدیگر را دوست داشته باشند. زنان و مردان مجاهد هم قبل از سال ۶۸ دارای عمیق ترین روابط عاطفی و انسانی به هم بوده اند. منتها بار عظیم سرنگونی بردوش ما است. پاسخ بدهیم یا ندهیم؟ فریب کلمات و دجال بازی های هیچ دجالی را هم نمی خوریم. مخصوصا برادر مسعود در طول زندگی اش همواره اثبات کرده که از هیچ هارت و پورتی با هر نام و تحت هر پوششی نمی ترسد. نه آن زمان که در برابر اپورتونیستها به تنهایی قد علم کرد و نه آن زمان که موج ارتجاعی راست، که نطفه خمینی را در زهدان داشت، جا زد. با صداقت و شجاعت تمام سنگین ترین بهایی را که متصور بود پرداخت. به یک نمونه از برخورد غیرفرمالیستی و ضدعوامانه مسعود اشاره کنم. کاظم بجنوردی که رهبر حزب ملل اسلامی بود در زندان شاه بسیار سعی داشت روشنفکربازی در آورد و «میانه بازی» کند. مخصوصا سعی می کرد مقداری هم پز ضدامپریالیستی بگیرد؛ اما تمام دعاویش بعد از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی برملا شد. با عضویت در شورای مرکزی جز جمهوری و بعد هم استاندار اصفهان و بعد نماینده مجلس رژیم به نان و آب خود رسید. شد. او در کتاب خاطرات خود به نام «مسی به رنگ شفق» خاطره ای از برادر مسعود در زندان نقل کرده که مربوط به بعد از جریان اپورتونیستی است. براثر خیانت اپورتونیستها یک جریان زود رس راست ارتجاعی سر برداشته بود و می خواست تحت نام مبارزه با آمریکا منویات ارتجاعی خود را پیش ببرد. بجنوردی که خودش یک راست ارتجاعی بود نوشته است: «به محمدی گرگانی گفتم به مسعود بگو که من با ایشان صحبتی دارم. او رفت و قرار شد که صبح فردا ساعت ۹ همدیگر را توی حیاط ببینیم، صبح فردا همدیگر را دیدیم و من حرفم را این طور شروع کردم که کمونیستها گروه های متعددی هستند، کمونیست های روسی، چینی، تروتسکسیت، ملی با روش های مبارزاتی مختلف. اینها با وجود این که اختلافات زیادی با همدیگر دارند ولی در ظاهر به هم احترام می گذارند و در کنار هم زندگی می کنند، چرا ما مسلمان ها این طور نباشیم؟ خب، شما یک گروه هستید، ما هم یک گروه. گروه های دیگر اسلامی هم هستند، چه اشکالی دارد که همزیستی داشته باشیم و احترام همدیگر را حفظ کنیم؟ ما همه اسیر و زندانی هستیم، مگر خود شما نمی گویید که تضاد اصلی ما با امپریالیسم است؟ وقتی که تضاد اصلی ما با آمریکا و امپریالیسم است و ما در اسارت عوامل آمریکا هستیم، طبیعتاً نباید به این صورت با هم کشمکش خصمانه داشته باشیم. مسعود بلافاصله جواب داد که نه تضاد اصلی ما با امپریالیزم آمریکا نیست، تضاد اصلی ما با ارتجاع است و شما هم نماینده آن هستید، بنابراین ما با تو تضاد داریم و هیچگونه سر آشتی نداریم» هرچند بجنوردی روایت را به ترتیبی که خودش می خواسته نوشته است ولی مرزبندی و تضاد مجاهدین با ارتجاع به اندازه کافی روشن است؟ سالی که این حرف در رابطه با ارتجاع و فاشیسم دینی زده شده سال ۵۴ ـ ۵۵ است. مکانش هم زندان است. هنوز از خمینی هم خبری نبوده است؛ اما مسعود در خشت خام چه دیده است که این سخن را گفته است؟ و آیا ادامه همین برداشت نبود که بعد از پیروزی انقلاب به فتنه گمراه کننده «ارتجاع و لیبرال» منتهی شد؟ و مگر غیر از این است که با همین شعار خمینی چه عوام فریبی ها که نکرد و... و هیهات از زمانه دون که حالا مشتی عوام فریب و خائن و به معنای واقعی بیسواد، به مصداق بستن سنگ و رها کردن سگ، به مسعود درس مبارزه با ارتجاع می دهند و خیلی چیزهای دیگر...
بیخویش خوشانند
آنان که برق دشنه را
از پس خون شتکزده نمیبینند
و با دشنه
آن گونه سخن میگویند
که با گلوی قربانی.