خائنان، مطرودان، قسمت -دوم
درهم شکسته و،
حقیر.
با تاول زخم نهفتة یهودا در روح،
و غربیلهای برای آن کس که دشنة خونچکان را
با آستین سفیدش پاک میکند،
گونه های سرخ از غازة بی شرمی را میآرایند
خیانت در زمانه خمینی
این را باید پذیرفت که تا جنبش هست خیانت هم هست؛ یعنی نباید خوش خیالانه بپنداریم که خیانت منحصر به زمان گذشته است؛ و بی توقعی مان شود که چرا فلانی خیانت کرد. اتفاقا هرچه که جنبش به پیش می رود مراحل پیچیده تری آغاز می شود؛ بنابراین «از صف خارج نشدن» از جهتی دشوارتر و از جهتی ظریف تر می شود. مرزبندی ها تیزتر و قاطع تر می شود و این وظیفه انقلابیون است که با هوشیاری تمام این مرزها را حفظ کنند. مهم تر این که بدانیم خیانت تنها بریدن و ضعف نشان دادن زیر شلاق و شکنجه نیست. پرویز نیکخواه یکی از این قبیل خائنان شناخته شده زمان شاه است. او در زیر شکنجه یا تحت فشار ساواک به خیانت کشیده نشد. گروهی داشتند که دستگیر شدند. او در زندان داشت حبسش را می کشید. ولی ناگهان خواب نما شد که درک و دریافت جدیدی از «انقلاب سفید شاه» یافته است. بعد به همکاری صمیمانه با ساواک پرداخت و در خط دادن به ساواک نقش ایفا کرد. شادروان غلامحسین ساعدی در نواری که هم اکنون در یوتوب می توانید بیابیدش توضیح می دهد که در زمان شاه بعد از شکنجه های بسیار وقتی او را برای مصاحبه تلویزیونی می برند مدیریت برنامه اعم از سؤال و جواب به عهده پرویز نیکخواه بوده است. آیا این قبیل کارها درک و دریافت از انقلاب سفید شاه است؟ و آیا اشتراکی بین اقرار صریح وحید افراخته با پرویز نیکخواه نمی بینید؟ درنگی داشته باشید تا در ادامه همین نوشته به نوع دیگری از این قبیل «درک و دریافت» ها که یاوه هایی به جز توجیهاتی برای خیانت نیستند برسیم.
در زمانه خمینی مقوله خیانت ابعاد پیچیده و جدیدی پیدا کرد. خیانت همانقدر پیچیده شد که خود پدیده خمینی و ارتجاع مذهبی پیچیده بود. خمینی از همان روز اول می دانست با کی طرف است و در علن و خفا می گفت که دشمن اش نه در غرب است و نه در شرق که در همین جا (تهران) است. مجاهدین هم خوب می دانستند که هر حرف و عملی به غیر از این که خمینی و ارتجاع را هدف قرار دهد یاوه ای بیش نیست. در واقع دو طرف جنگ کاملا مشخص بودند. مرزبندی انقلاب و ضدانقلاب، و جنبش و ضد جنبش هم از همین نقطه عبور می کرد. خیانت و خدمت هم از مرزبندی خمینی و مجاهدین مفهوم پیدا می کرد. انبوه مصاحبه های تلویزیونی که اعم از مقامات سیاسی و اداری تا حتی مراجع تقلید و زندانیان ریز و درشت سیاسی انجام دادند هم در این راستا بود. ولی ای کاش پروسه خائن سازی خمینی و دستگاه جهنمی اش در همین حد متوقف می شد. واقعیت این است که دستگاههای اطلاعاتی خمینی، که شکر خدا یکی دو تا هم نیستند!، هریک به نحوی وارد شدند و متناسب با شرایط و امکانات دست به تولید «توله خائن های رنگارنگ» زدند. آنها پیچیده تر از آن بودند، یا در طول سالیان تجربه پیچیده تر شدند، که فقط به یک مصاحبه تلویزیونی قناعت کنند. آنها به خوبی دریافته بودند که مصاحبه تلویزیونی خائنان آنها را می سوزاند و مطرود جامعه و مبارزان و مجاهدان می کند؛ بنابراین به نوع جدیدی از خائنان نیاز داشتند تا با سیاه بازی خود را در صف «اپوزیسیون» جا بزنند ولی در عمل آن کار دیگر را بکنند. لازمه پا گرفتن این دسته از خائنان این است که در وهله اول مقداری فحش و بد و بیراه به رژیم بدهند تا راه باز کنند حرفهای اصلی شان بزنند. به ویژه در خارج کشور این ضرورت ضریب بیشتری می خورد. به همین دلیل خط وزارتی معروف به ۸۰ ـ ۲۰ شکل گرفت. جا دارد به نوشته بهروز جاوید تهرانی در این باره استناد کنم که نوشت: یکبار سربازجوی وزارت اطلاعات «علوی»(نام اصلی علوی رضا سراج است که اخیرا، بعد از قیام دی ماه ۹۶، به عنوان کارشناس امور سیاسی از تلویزیون رژیم سر در آورده است) که من را برای بازجویی به اتاق مخصوص برده بود بعد از قریب نیم ساعت سخن گفتن از فرصتهای از دست رفته زندگی من و دلسوزیهای پدرانه! برای جوانی تباه شده من انگار فکر تازهای به ذهنش رسیده گفت:
علوی: بهروز میخوای بری خارج از کشور؟
من: (چون نزدیک آزادیم بود خیلی مشکوک گفتم) من پاسپورت ندارم جناب علوی. بدون پاسپورت تا شمال هم نمیرم.
علوی: (با عجله) پاسپورتم بهت میدیم.
من: (چون فکر کردم میخواد از شر من تو ایران خلاص بشه گفتم) من پول ندارم که بخوام برم خارج.
علوی: پولم بهت میدیم.
من: (کنجکاوانه پرسیدم) چکار باید بکنم؟
علوی: هیچی. همین کاری که این ۱۵ سال تو ایران کردی. مبارزت رو بکن. (بعد از چند ثانیه سکوت هر دونفر، ادامه داد) کنارش دوتا فحشم به سازمان بده»
آیا به اندازه کافی روشن است؟ وزارت اطلاعات به کسی نیازمند است که خط او را پیش ببرد. برای وزارت نه عنوان مهم است و نه شکل و شمایل و نه سوابق فکری و عقیدتی. وزارت اطلاعات فقط یک چیز می خواهد و شرط «قبول شدگی توبه» هرکس را همان گذاشته است که بازجو علوی به بهروز جاوید تهرانی گفته است. «کنارش دو فحش به سازمان بده»
پس به خائنانی که در این زمانه درس کولی گری را هم بسیار خوب آموخته اند مطلقا کسی نمی تواند بگوید بالای چشمشان ابرو است. با هزار مارک و توپ و تشر به میدان می آیند و حتی به شما درس مبارزه و «ضد ارتجاع» بودن هم می دهند. برای این که جلو هرگونه شائبه ای را بگیریم اجازه دهید اول برخی از حرفهای یکی از همین جانوران را مرور کنیم و بعد ببینیم شایسته چه مدارجی و مدالهایی هستند.
لطفا با دقت تمام جملاتی را که در زیر می آورم بخوانید. تا راه باز شود حرفهای دیگرم را بزنم
ـ سلام بر جهنم گور پدر بهشت
ـ پس از چهل و پنج سال از مبارزه علیه رژیم محمد رضا شاه پشیمانم.
ـ اگر انتخاب بین رضا شاه دوم باشد، ولیعهد سابق باشد من حتما رضا شاه دوم را انتخاب می کنم و هیچ تعارفی ندارم
ـ تأکید می کنم محمد رضاشاه و فرح پهلوی بسا مترقی تر از اپوزیسیون اقای رجوی و بانو هستند و بودند.
نه این که فکر شود این حرفها را از یک نویسنده «لس آنجلسی» در آورده ام. شما می توانید به سایت دریچه زرد مراجعه کنید و مصاحبه های اسماعیل یغمایی با همنشین های خودش را بخوانید و ببینید فضاحت به کجا کشیده شده است. برای اطمینان خاطر خوانندگان بخشهای دیگری از حرفهایش را نقل می کنم:
یغمایی با همان احساس مسئولیت نوع وحید افراخته می نویسد: «ممکن است این حضراتی که من نقد می کنم بگویند آقا این اعتقاد ما است. اعتقاد که آزاد است. بالاخره دموکراسی پلورالیسم سکولاریسم بنده صریحاً می گم. می گم شما غلط کردید. شما بقال محله که نیستید. صد هزار سرو بلند بالای این مملکت را بدنبال این چرندیات به کشتارگاه ها روانه کردید و الان کیسه های خون خواهر و مادر و پدر مادر ما رو شونه هاتونه و مشغول معامله و زندگی خودتون هستید. آن هم با کثیف ترین دیکتاتورها» غافل از این که چهل و اندی سال پیش و قبل از اسماعیل یغمایی وحید افراخته نوشته بود: «آرزو دادم هیچ فرد دیگری به مسیری که من رفتم کشیده نشود و هر ایرانی با اقدامات مفید و سازنده خود در ساختن ایران نوین و ایرانی سعادتمندتر کوشش کند و با پیروی از اصول مترقیانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبری خردمندانه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر فرد مفیدی برای خود و کشورش باشد». نوشته یغمایی یک جمله از وصیتنامه وحید افراخته کم دارد: «با این آرزو که تا لحظه ای که زنده ام به جبران گذشته بپردازم و... و همچون سربازی جانباز و فداکار برای شاهنشاه محبوبم و ملت عزیزم بمیرم»
به خاطر می آورید که سینه چاکان وحید افراخته نوشته اند: «معتقد بود که مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم شاه غلط است، خودکشی و به کشته دادن بهترین فرزندان مملکت است. پشیمان است که این قدر دیر فهمیده و حالا سعی می کند جلوی این حرکت غلط را بگیرد» و حالا یغمایی نوشته است: «به عنوان یک زندانی سیاسی سابق محمد رضاشاه پهلوی که در ساواکش شلاق خورد، دندونش شکست و رفت زندان، دو سال زندان بود و پنج شش ماه ملی کشی کرد بدون تعارف درود خود را نثار آخرین شهریار ایران بکنم. درود بر او باد بدون تعارف»
ـ وحید افراخته نوشته بود: «از مقامات امنیتی کمیته به علت محبت ها و راهنمایی هایی که به من فرمودند نهایت سپاسگذاری را دارم» حالا یغمایی می نویسد: «سرهنگ شیخان رئیس ساواک مشهد پس از آزادی گروه ما را خواست (که همه شان را خمینی کشت بجز یکی اش را) گفت ببینید شما بهترین بچه های مملکت هستید میهن پرستید ولی دارید اشتباه می کنید. این حرف رئیس ساواک شاه بود». احساس نمی کنید که مسخ این یکی بسا بیشتر و عمیق تر است؟ و آیا کسی را دیده اید که این چنین دست خونین شکنجه گران را بشوید؟
زیاد تعجب نکنید! وقتی یک انسان مسخ شود بی دنده و ترمز هم می شود. می نویسد: «روح محمدرضا شاه شاد، یادش گرامی، ای کاش سقوط نکرده بود و ای کاش مانده بود و ایران به این منجلاب کثیف نمی افتاد»؛ و بالا می آورد که: «نه تنها تاج شاه را هزار بار بر تر از عمامه خمینی و حتی آخوندهای مترقی می دانم بلکه من برای تاج دیکتاتوری چون داریوش و کمبوجیه بسا ارزشی بیشتر قائلم تا دستار و عبای تمام پیامبران از آغاز تا پایان». همچنین: «... پس درود بر شاه»؛ و «من دیکتاتوری محمدرضا شاه را بهتر می دانم» سینه چاک داده جدید قاتل حنیف نژادها و سعید محسن ها و احمدزاده ها و بیژن جزنی ها و صدها و روشنفکر انقلابی دیگر را باید تبرئه کرد و نوشت: «شاه بهترین شاه دیکتاتور پس از سقوط دولت ساسانی بود» و اگر این هم کافی نبود باید او را بالای سر تمام دیکتاتورهای منفور قرار داد و اضافه کرد: «کارنامه دیکتاتوری و کشتار و جنایت محمد رضا شاه از اکثریت قریب به اتفاق دیکتاتورهای معاصر او مانند پینوشه، فرانکو، صدام، ایدی امین، چومبه، ملک حسین، سالازار، سرهنگان یونان، چائوشسکو و...بسیار سبک تر است».. حالا اگر یک نفر بپرسد آقا این وسط تکلیف مصدق چه می شود؟ یغمایی پاسخ آن را هم در آستین دارد: «محمد رضا شاه اشتباهات فراوانی داشت، سرکوب مصدق از زمره بزرگترین اشتباهات او بود»؛ اما بلافاصله برای جلوگیری از هرگونه سوتفاهم باید اضافه کرد: «مصدق نه مقدس بود و نه بی ایراد».
با همه این اوضاع و احوال یغمایی مدعی است که هنوز «سلطنت طلب» نیست. اسم خودش را هم یک جا «حقیقت جو» می گذارد و جای دیگر خودش را «سوسیالیست معتدل» معرفی می کند. ما هم اصلا اصراری نداریم که به او انگ «سلطنت طلب» ی بزنیم. او محکوم است برای دریافت ویزا از طرف یهودا و ورود به جهنم از تک به تک اعتقادات گذشته توبه کند. آنها را ملوث کند و به بوی تعفن خود بیالاید. چند نمونه «نفرت انگیز و زشت» ی را که اخوان ثالث اشاره کرده بود مرور می کنیم:
¬ـ نوشته است: «به عنوان یک فرد اگر من نگاه الآنم را داشتم، نگاهی که ۳ ـ ۴ ساله دارم، سال ۶۵ اگر آقای رجوی تصمیم می گرفت به عراق بره من با نگاه کنونی جدا می شدم و به عراق نمی رفتم، به مملکتی که با ایران درحال جنگه بمباشو میریزه رو سر مردم نمی رفتم» به راستی جنگ آن سالها بین عراق و ایران بود؟ این وسط خمینی چکاره بود؟ باید البته خمینی را نادیده گرفت و اصرارهای خائنانه و ضد ملی و ضدانسانی او برادامه جنگ را با دیده اغماض نگریست، و اشک تمساح ریخت که بمبهای عراق بر سر مردم ریخته می شد. در اینجا ما یک احسنت به اطلاعات لعنتی آخوندی بدهکاریم که توانسته صورت مسأله یک جنگ ضد میهنی را، با همه کشتار و ویرانی خانمانسوزی اش، به این صورت به خورد یغمایی بدهد. به این ترتیب ما مجازیم که در ادامه تحلیل بی بدیل خائن تازه به دوران رسیده از زبان وحید افراخته بنویسیم: «از این که امکان دارد در مقابل اعمال ننگینی که انجام داده ام به مجازات برسم شرمنده ام در پیشگاه خدا و در پیشگاه اعلیحضرت، ملت ایران و خانواده ام. خدا را شاهد می گیرم که قصدم خدمت بود ولی اکنون فهمیده ام که به راه خیانت کشیده شدم و امیدوارم گناهانم را خداوند ببخشد.» همچنین نباید فراموش کرد که «نگاه ۳ ـ ۴ ساله» اخیر یغمایی ما را باز هم به یاد وحید افراخته می اندازد که یکی از اعضای خانواده او در توصیف «عواطف انسانی» ش! نوشته است: آنچه که از گفته های وحید بخاطر دارم این بود که زیر فشار شکنجه و زندان نیست که تغییر عقیده داده بلکه در ۲۰ روزی که در بیمارستان بوده، وقت جمع بندی داشته که هرگزدر بیرون و زندگی مخفی این وقت و آزادی فکری را نداشته، همچنین اطلاعاتی که در زندان از زندانی های دیگر و از خود ساواک به دست آورده به این امر کمک کرده است. برای اولین بار فرصت فکر و جمع بندی پیدا کرده، کاری که در زندگی مخفی پیدا نمی کرده! وگرنه به همین نتایج نمی توانسته برسد.
معتقد بود که مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم شاه غلط است، خودکشی و به کشته دادن بهترین فرزندان مملکت است. پشیمان است که اینقدر دیر فهمیده و حالا سعی می کند جلوی این حرکت غلط را بگیرد، با بحث کردن و حرف زدن با زندانیان فعلی (که چقدر برای ما زندانی ها این کار بد بود و حتی ما خواهر و برادرها با وحید همان طور رفتار کردیم که با ساواکی ها) و سمپات هایی که می تواند آنها را به زندان کشانده و بیدارشان کند! پشیمان بود که چرا زودتر به اشتباهش پی نبرد تا بهرام، شهرام و دیگر سران را مانع ادامه این مبارزه واهی شود».
دستاوردهای گهربار یغمایی هم مطلقا «زیر فشار شکنجه و زندان» به ایشان الهام نشده. این درک و دریافتها ویژه تمام خائنان و بریدگانی است که تا وقتی با جنبش بوده اند «آزادی فکر» نداشته اند و بعد از پشت کردن به تمام یاران و همسنگران سابق خود «برای اولین بار فرصت فکر و جمعبندی پیدا کرده اند».
ـ یغمایی آدم بسیار منصفی است. ولی این انصاف را برای «خاندان جلیل سلطنت» می خواهد. خاندانی که توسط مردم ایران بسا و بسا مورد ظلم و تعدی قرار گرفته است. خاندانی که مظلومانه توسط یک مشت مردم نمک نشناس، بعد از آن همه خدمت و چه و چه و چه، با یک تیپای تاریخی به بیرون رانده شدند؛ بنابراین یغمایی به ما که احتمالا از غیر منصفان هستیم سفارش می کند: «مردم در زمان محمدرضا شاه زندگی راحتی داشتند. نقد بکنیم محمدرضا شاه را، رضا شاه را، ولی انصاف داشته باشیم»؛ و در جای دیگر در دفاع از قاتل فرخی یزدی ها و میرزاده عشقی ها و دهها و صدها روشنفکر دیگر می نویسد: «رضا شاه سکان دستش بود؛ اما باید یادمان باشد که رضا شاه هفت تا معلم داشت و شخصیتهایی که از درون انقلاب مشروطیت بیرون آمده بودند و یک عده را به فرنگ فرستادند وآنها زمینه را آماده کرده بودند البته رضا شاه به این موضوع آهنگ بیشتری می دهد و...»
اما، با وجود این همه مزخرفات مشمئز کننده هنوز کافی نیست. یهودا برای اطمینان از مسخ کامل العیار «داوطلب ورود» جدیدش به بسا چیزهای دیگری نیاز دارد. یغمایی مصمم تر از همیشه برای ورود به جهنم کاسه لیسی می کند که:
ـ هزاری بگوییم خمینی دزد انقلاب است. به هر حال اینها بورژوازی وابسته به رژیم شاه را کنار زدند و خرده بورژوازی شهری به زعامت آیتالله خمینی سر کار آمد.
حالا اگر از یغمایی بپرسیم چرا نباید بگویی خمینی دزد انقلاب است؟ جوابی می دهد که شاهد قهقهه علفهایی خواهیم بود که بر سرمان سبز شده «وقتی می گوییم دزد انقلاب ایران خودمان را از زیر تیغ در می بریم» عجبا! تا آنجا که ما یغمایی را دیده و می شناسیم مطلقا اهل «زیر تیغ دادن خود» نبوده و تهمت این ناپرهیزی ها به او مطلقا نمی چسبد. زیر تیغ دادن، ویژه مجاهدینی است که باید خار بخورند و بار ببرند. آخر سر هم مورد طعنه و تهمت کسانی قرار گیرند که در صف انتظار جهنم لحظه شماری می کنند.
ـ اما این که تنها از «شهریار دادگستر» و «پدر تاجدار» شان تعریف و تمجید کنیم کافی نیست. یک چیزی باید گفت که نقد و امروزی باشد. یغمایی این نکته ظریف تر از مو را خوب دریافته است. بخوانیم: «در مورد ولیعهد سابق ایران آقای رضا پهلوی ایشون چیزهای مثبتش این است تاریخ گذشته ایران را دارد من به صراحت گفتم محمدرضا شاه بهترین دیکتاتور تاریخ معاصر ایران بود. کارهای مثبتی کرد و دیکتاتور هم بود. آقای رضا پهلوی نژاد را... اصلا لکه سیاهی در کارنامه اش نیست» قبلا هم که تضمین داده بود اگر انتخاب خودش باشد حتما «رضا شاه دوم» را انتخاب می کند؛ و ما با این انتخاب معنای دایه دلسوزتر از مادر را هم فهمیدیم. طرف خودش، که حتما هزار بالا و پائین سیاسی چرتکه انداخته، می آید می گوید من «شاه نیستم» بعد یغمایی قسمش می دهد که نه بابا جان تو شاهی و ماهی و این هم که می گویند «میگن ایشون آلترناتیو استعماری است» نباید گوش داد حرف زیاد است. بلکه «باید درنگ کرد» ضابطه انصاف داشتن را هم که قبلا به ما آموخته بودند.
رسوایی «انصاف» یغمایی چنان بالا می گیرد که مورد اعتراض مراجعه کنندگان به سایت یا شنوندگان حرفهایش می شود. مقر می آید که: «کلی به من پیام دادند که چرا پیام ولیعهد را گذاشتی پیام فرح پهلوی را گذاشتی پیام بنی صدر را گذاشتی گفتم اینها اطلاع رسانی است باید گذاشت» البته بلافاصله ضابطه قبلی را هم یادآوری می کند: «در ضمن منصف باشیم».
اما همه این مزخرفات گرهی از کار یغمایی باز نمی کند. یهودا در این مورد بسیار سخت گیر و جدی است؛ بنابراین باید به اصل قضیه بازگشت: «خمینی در خرداد سال ۶۸ مرد. ببینید... دو میلیون نفر از مردم در تشییع جنازه خمینی شرکت کردند که کمترین رقم بود و فیلمش را هم ما دیدیم، ببینید این نشاندهنده این است که یک اشتباهی رخ داده!» این را می گویند با یک تیر دو هدف زدن. اول این که ثابت می کند خمینی حتی در سال ۶۸ چه پایگاه عظیم توده ای داشته است و دوم این که مجاهدین در شناخت تعادل قوا در ۳۰ خرداد ۶۰ اشتباه کرده اند. با وجود این از نظر یهودا این فقط یک گام است. مفهوم است، ولی کافی نیست. یغمایی باید انگشت خودش را بیشتر از این حرفها در حلقش فرو کند. خودش گفته که «تعارفی ندارد»! بنابراین می نویسد: «بزرگترین خطربه نظر من بی ایدئولوژی بودن است. سازمان مجاهدین مطلقا ایدئولوژی ندارد» به نظر می رسد واژه «تعارف» به اشتباه به کار برده شده. در واقع آن چیزی که یغمایی ندارد «حیا» است و نه «تعارف» بله حالا یواش یواش دارد بدمستی سر شب شروع می شود. چنین موجود فلک زده و حقیری که همه چیز خود را در یک قمار خائنانه از دست داده است باید بنشیند برکرسی یک خبره استراتژیک و ریشی بجنباند که: «به نظرمن سازمان مجاهدین بعداز ضربه موسی درداخل ایران شکست خورد و این شکست را ما سالها نفهمیدیم» دریغ که ادب اجازه نمی دهد از همان تعبیرات و واژه های خود او استفاده کنیم. والا می گفتیم به جای این شکر خوری ها بهتر است برود با همان چیزهایی که گفته، و ما نمی گوییم، سه تارش را بزند؛ اما وقتی کسی شرم را خورده و حیا را بالا آورده باشد با وقاحت تمام به شکرخوری هایش ادامه می دهد: «انقلاب ایدئولوژیک اگرمحتوایی داره بیبینید، اسناد هست، صدها ساعت، شاید چند هزار ساعت فیلمبرداری شده، عوض دشنام دادن و بد و بیراه گفتن و شعار دادن حداقل یک خلاصه ای از این جلسات رو که ما اشاره ای به بعضی هایش داریم بردارن پخش بکنند، رک وپوست کنده بگند آقا ما چی میگیم چرا همه چیز باید پنهان بمونه، گوش فلک کر شد از انقلاب ایدئولوژیک» شگفتا از این همه کوری و کری مصلحتی بودن. با وجود این همه فیلم از نشست های درونی مجاهدین، با این همه سخنرانی ها که در نشست های درونی مجاهدین منتشر شده باز هم یک نفر پیدا شده و مدعی است «همه چیز پنهان» است. راستی مجاهدین چه ناگفته و پنهانی را دارند که انتشار عمومی نداده اند. تنها یک ذهن بیمار و یک انسان مسخ شده و یک کوتوله سیاسی که در ادامه راه خیانت باری که انتخاب کرده به شدت کم حافظه هم شده چنین دعاوی ابلهانه ای را می کند. از قدیم گفته اند که کر مصلحتی دوا ندارد. برای همین هم وقتی به ارزیابی خواهران و برادران مجاهد می پردازد با بلاهت غیر قابل تصوری سطح درک و شعور خود را از مجاهدین به نمایش می گذارد و می نویسد: «یکیشون صحبت می کردند، خانم ۴۰ ـ ۴۲ ساله ای که ۳۰ سال در تشکیلات بوده، ازش سوالاتی کردم. بسیار انسان والا و شریفیه. هیچ چیزی رو نمی تونست جواب بده، ازسیاست و از اقتصاد ازشرایط اجتماعی...»
نمونه دیگری از افاضات یغمایی را بخوانیم که نمایشی است از کودنی روستایی آدمی که تازه به شهر رسیده و غرق شگفتی های آن شده است: «پس از ۵۰ سال میان رسما اعلام می کنند که آقا خواهران ما «کلفت اول» ند «کلفت دوم» ند مسئول اول ما هم کلفت اوله، آخه این چه ترمیه که شما بکار می برید؟ مگر کلفت میتونه مملکت رو اداره بکنه؟» ملاحظه می کنید که مدعی تاریخ شناسی و تاریخ پژوهی چقدر کم حافظه است؟ یادش رفته که ستارخان می گفت: «من سگ توده هستم و می خواهم پاسبان این توده باشم» همچنین فراموش نکنیم که مصدق هم خود را «نوکر مردم و نخست وزیر ملت» می دانست؛ بنابراین تا آنجا که به مجاهدین مربوط می شود از آنجا که خود را از فرزندان تاریخی ستار خان و مصدق می دانیم وقتی نیای مبارزاتی مان خود را «سگ توده» و «نوکر ملت» می خواند برای ما «نوکر» ی یا «کلفت» دومی رده بسیار بالایی است. ما به این رده برای خلقمان افتخار می کنیم.
اسفنجهای اشباع شده از ادرار و زهر
با غوغای پتیارگان
و قال و قیل کلامشان
که سرگین گاوی است ابلق با عمامهای سفید
در زروقهای گلاب و عنبر
برادههای عفونی ندامتهایشان را میفروشند.
ـ «مجاهدین تاریخ ۵۰ ساله دارند در هیات یک اپوزیسیون و نیروی جنگاور. کارکرد اینها کارکردی ست مذهبی و اسلامی که اینجا بدشانسی آورده اند. به نظر من دورانش در سیاست سپری شده و در حال سپری شدن است و هر اتفاقی بیفته در ایران کسی دیگر به اسلام سیاسی و انقلاب مطمئنا توجهی نخواهد داشت» البته او حق دارد و درست می گوید که: «اینها تشکیلات نیرومندی دارند اینها امکانات مادی بسیار خوبی دارند اینها بسیار هوشیار شده اند در طول چهل سال گذشته در کار سیاست و می دانند که نبردشان نبرد مرگ و زندگی است و اگر ببازند هیچ اثری از آثار سازمانش شان نخواهد ماند» این مورد از معدود حرفهای درست یغمایی است. مجاهدین در کارشان که همان مبارزه با رژیم آخوندی است بسیار خبره شده اند. چشم تمام خائنان کور تشکیلات بسیار قوی هم دارند. خوب هم می دانند نبردشان با آخوندها و کلیه محصولات آخوندی نبرد مرگ و زندگی است. ولی علاوه براین «اگر ببازند» را مطلقا باور ندارند. برعکس تردید ندارند که آخرین نفرشان آخرین نفر رژیم آخوندی را به زمین خواهد زد. آن وقت یکی از حرفهای استثنائا درست یغمایی تحقق می یابد. او گفته است: «روزگاری که رژیم سقوط کند پرونده ها رو خواهد شد. وزارت اطلاعات را می کشند بیرون مدارکش را و معلوم میشه که کی اطلاعاتی است؟ کی اطلاعاتی نیست و آن مزدوران واقعی که پس از سالیان مبارزه سر بر آستان خامنه ای گذاشتند حتما باید در دادگاههای عادله و دمکراتیک محاکمه بشوند و شرایط شرایطی است که نمیشه این بازی را ادامه داد» ما که برای تشکیل چنین «دادگاه عادله و دموکراتیکی» روزشماری می کنیم و خطاب به «آن مزدوران واقعی که پس از سالیان مبارزه سر بر آستان خامنه ای گذاشتند» می خوانیم:
خائنان،
در انکار نیمة باقی راه،
مرداب کفتاران و لاشخواران را
بر سر تکه گوشتی از جسد شهیدان مغشوش میکنند.
و دریوزة غرامت راه رفتهاند
از بی مرگانی تف کرده بر بقای خفت بار.
درخواستم این است که یک بار دیگر جملاتی را که از مصاحبه ها و حرفهای یغمایی نقل کردم بخوانید و در تک به تک کلماتش تأمل کنید. فارغ از همه گفته ها و ناگفته، و کرده ها و ناکرده ها، چنین موجودی چه می تواند باشد؟ یک مبارز؟ یک روشنفکر؟ یک زندانی سابق زمان شاه؟ یک شاعر یا محقق تاریخ؟ از نظر من تنها یک کلمه سیمای این فرد را مشخص می کند. «خائن»! او نه شاعر است و روشنفکر و محقق و نه حتی یک سلطنت طلب معتقد! و نه یک مأمور بی جیره مواجب «اتاق مبارزه با نفاق»، و نه آن چنان که خود ادعا می کند «سوسیالیست معتدل جمهوریخواه». چنین موجودی قبل از هرچیز یک «خائن» است و بعد از این است که بقیه مشخصاتش چهره می نماید. چنین موجودی بردرگاه دوزخ به انتظار ایستاده تا با کاسه لیسی قاتلان بهترین فرزندان میهنش، که همان دوستان سابق او بودند، شاید که در کنار سردمدار تاریخی اش «یهودای اسخریوطی» عطشی فروبنشاند. او چوب نقض عهدها و مرزشکنی هایش را می خورد و به همین دلیل نه یک مخالف سیاسی و حتی ایدئولوژیک و نه یک شاعر روشنفکر که درمانده حقیری است در دوزخ لعنت زده خود دست و پا می زند و با نفسهای مسمومش بر سرنای کینه و نفرت می دمد.
اما واقعیت و وای بر واقعیت:
همه این ادعاها و راست و دروغ به هم بافتن ها را کنار بگذاریم و ببینیم این موجود با این اوصاف و افکار چگونه موجودی است؟ چه مسیری را طی کرده؟ و چرا به چنین فلاکتی افتاده است که هرچه کاسه لیسی شیخ و شاه را می کند رانده و مطرودتر می شود.
محض اطلاع کسانی که نمی دانند بگویم من با این موجود از سال ۵۸ در ساختمان بنیاد علوی تهران آشنا شدم. مسئول تشکیلاتی او بودم و تا آخرین روزی که به طور کامل برید و رفت با او نزدیکترین روابط را داشتم. بنا به خصلت کارمان که نوشتن و سرودن بود با هم بسیار گفتگو داشتیم و بنا به اعتراف خودش و کلیه کسانی که همه ما را می شناختند بهتر از همه کسان دیگر او را می شناختم. واقعیت این بود که طی این سالها من همواره حامی و پشتیبان تشکیلاتی او بودم. هستند دوستان مشترک آن روزگار که همین الان گواهی می دهند که بعد از بریدن یغمایی سفارشش را به آنها می کردم و تأکید داشتم که برای جلوگیری از سقوط بیشترش هوای او را داشته باشند. با یادآوری این نکات می خواهم براین نکته تأکید کنم که شناختم تنها تحلیل تئوریک یک خائن نیست. برداشتهایم مبتنی بر یک شناخت نزدیک و رابطه چندین ساله است. البته طی سالهای سقوط و انحطاط یغمایی، با این که می دانم وقتی انسانی مرزهایی را زیر پا بگذارد مجازات اتودینامیک مرزشکنی اش از این بهتر نمی شود، اما باز هم بارها از خود پرسیده ام که آیا برای جلوگیری از این سقوط دردناک می توانسته ام کاری بکنم و نکرده ام؟ و در پایان همه کنکاشهایم به این نتیجه رسیده ام که تمام قصه انسانها در انتخابهایشان خلاصه می شود. فرق ما، به عنوان روشنفکران آن هم از نوع پیشتاز و انقلابی اش، با توده ناآگاه مردم در همین است. زندگی آنها را یک جبر مطلق و تا حدی گریزناپذیر رقم می زند در حالی که زندگی ما را انتخابهایمان مشخص می کند. زندگی توده ناآگاه را برایش می نویسند و ما به عنوان عنصر آگاه و انقلابی هستیم که زندگی و سرنوشت خود را رقم می زنیم؛ بنابراین ایمانم به آن آیه مبارکه صدبار بیشتر شده است که خدا خطاب به پیامبر می گوید تو نمی توانی مردگان و یا کسانی که (انتخابشان را کرده و) پشت کرده و به راه دیگری می روند را بشنوانی. (سوره نمل آیه ۸۰).
می خواهم نتیجه بگیرم که یغمایی تا موقعی که انتخابش را عوض نکرده بود در میان ما بود. بد و خوب با همه کاستی ها و کژی ها یکدیگر را تکمیل و کمک می کردیم؛ اما واقعیت این است که یغمایی از یک نقطه مرزهایی را زیر پا گذاشت که نتایج اتودینامیکش همین است که می بینیم.
من اگر بخواهم جمعبندی خودم را از علت اصلی این «مسخ» دردناک بگویم اول انتخاب و دوم عدم صداقت است. او در تمام طول زندگی اش که با مجاهدین بود از یک بحران هویتی هولناک رنج می برد. هیچگاه به معنای واقعی انتخاب نکرد که یک مجاهد باشد. معنای این جمله را باید به صورتی عمیق درک کرد. وقتی می گوییم «مجاهد» ارزشها و ویژگی های مشخصی را می گوییم که ممکن است خیلی ها با آن موافق نباشند؛ اما اگر داعیه «مجاهد» بودن داریم موظف به رعایت آنها هستیم. دو جایه نمی شود خورد. یغمایی از همان اول رابطه اش با سازمان از این تضاد رنج می برد. نتوانست بین «شاعر یا مجاهد» بودن اول (تأکید می کنم) اول مجاهد بودن را انتخاب کند؛ و البته که این روند تا ابد نمی توانست ادامه یابد. در یک نقطه، که بعد به آن اشاره خواهم کرد، این تضاد بالغ و به تعارض کشیده شد؛ و در اوج این تناقض بود که یغمایی انتخاب خود را کرد. از صف مجاهدین خارج شد و فراموش کرد که در سالیانی که میان مجاهدین بوده است به مدد امتیازات ویژه ای بوده است که از بالا تا پائین سازمان به او پرداخت می کرده اند. داستان این پرداختها به حدی بود که صدای بسیاری از مجاهدین دیگر را در آورده بود. او باید به یاد داشته باشد که تا چه حد از امکانات رفاهی گرفته تا پشتیبانی کاری و اجرایی کارها برخوردار بود. چگونه وقتی همه مجاهدین در اتاقهای جمعی، چند نفر چند نفر، در یک اتاق کار می کردند به یغمایی اتاق تکی داده می شد و او با دست باز به این طرف و آن طرف می رفت و تابع هیچ مقررات و برنامه ای نبود. یغمایی باید به یاد آورد که وقتی تمام مجاهدین به دنبال تأمین مالی سازمان به سخت ترین کارها و یا به کارهای مالی می پرداختند حتی یک روز در این سختی ها شرکت نداشت. نمی دانم او به خاطر می آورد یا نه که من و تعداد دیگری از خواهران و برادرانم از سال ۱۳۶۲ در ترکیه شروع به جمع آوری خاطرات مبارزات و زندان مجاهدین کردیم تماما به عنوان خوراک آماده به او تحویل دادیم و او هم با رندی تمام گفت: هرکس را بهر کاری ساختند! کار من نوشتن است؛ و این چیزی بود بالکل متضاد با فرهنگ مجاهدین. یغمایی بگوید در تمام سالهای بودنش با مجاهدین در کدام درد و رنج آنها سهیم بود و یک قدم برای آنها برداشت؟ یغمایی خود را موظف به رعایت ضوابط و مرزبندی های همین مسائل تا مسائل حساس ایدئولوژیک نمی دید؛ و بالاخره مگر چند بار می شود برید و رفت بعد از مدتی به التماس افتاد و برگشت. این تذبذب هویتی نهایتا به یک سمت باید حل شود؛ مثلا همه می دانند که اولین شرط مجاهد شدن و ماندن «جان برکف» ی است؛ یعنی اولین قدمی که هر انسانی باید بردارد تا وارد دنیای مجاهدین شود این است که جانش کف دستش باشد. ولی آیا یغمایی این گونه بود؟ یادم هست یک بار در بغداد بودیم در بحبوحه جنگ خمینی و عراق، رژیم موشکی به سمت بغداد شلیک کرد. موشک در نزدیکی یکی از ساختمانهای مجاهدین فرود آمد و خسارتهایی برجای گذاشت که داستانی جداگانه دارد؛ اما خوشبختانه به ساختمان ما آسیبی نرسید. چند ساعت بعد به اتاق یغمایی رفتم. دیدم یک مجسمه فلزی کوچک را که همیشه روی میزش بود در میان انبوهی پارچه پیچیده است. از او علت را پرسیدم گفت اگر رژیم یک موشک دیگر بزند و باعث شود این مجسمه فلزی پرتاب شود ممکن است به شقیقه من بخورد و بمیرم! من از این همه جبن و ترسویی شاخ در آوردم. همان شب یغمایی به قاسم (برادر بزرگوارم محمدعلی جابرزاده که آن زمان مسئولیت کل تبلیغات را به عهده داشت) مراجعه و اعلام بریدگی کرد. سازمان هم گفت بفرمایید و ایشان را به پاریس فرستاد؛ و بعد از مدتی البته هوای پاریس دلش را زد و دست از پا درازتر بازگشت. ما هم با همهّ تناقضی که داشتیم به سفارش شخص برادر مسعود او را پذیرفتیم؛ و باور کنید دیگر حسابش از دست در رفته بود که این رفت و برگشت چند بار انجام شد. نمونه دیگر تا حد بسیار زیادی مضحک است. او در زیر یکی از شعرهایش محل سرودن شعر را «کلکته» نوشته بود. یکی از دوستان گاف را گرفته بود که یغمایی برای چه به هندوستان سفر کرده است؟ یغمایی از کوره در رفت و فحش را کشید به جان آن بنده خدا و گفت من به خاطر مسائل امنیتی گاهی محل سرودن شعرهایم را مکانهای جعلی می نویسم؛ و بر ما معلوم نشد که چه خطر امنیتی در قلب پاریس یا لندن ایشان را تهدید می کرده است؟ جز ترس از مرگ و زبونی تا این اندازه؟ مقایسه کنید با نامه مبارز قهرمان فرهاد وکیلی که در زندان دژخیمان و در آستانه اعدام نوشت: مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه ای است بی آزار.
انتهاي قسمت دوم