۱۳۹۶ بهمن ۱۲, پنجشنبه

حمید اسدیان: شمه ای از خروار- درباره خوکچه ای که به جهنم سلام گفت!

قسمت اول 

جستجو در سایت
اخبارهمبستگي ملي ايران
صفحه اصلیاخبارگزيدهمقالاتصفحات ويژه
درباره ما
ويدئوها
سیمای آزادی
مقالات
حمید اسدیان: شمه ای از خروار- درباره خوکچه ای که به جهنم سلام گفت!
 چهارشنبه, 11 بهمن 1396


Submit to FacebookSubmit to telegramSubmit to Google PlusSubmit to Twitter
خائنان، مطرودان،
 درهم شکسته و،
          حقیر.
با تاول زخم نهفتة یهودا در روح،
و غربیلهای برای آن کس که دشنة خونچکان را
با آستین سفیدش پاک میکند،
گونه های سرخ از غازة بی شرمی را میآرایند.

ورودی:
در ایام صباوت، یعنی زمانی که تازه سر از تخم در آورده و در فضای روشنفکری دهه ۱۳۴۰ نفس می کشیدم، برای اولین بار رمان کوتاه کافکا به نام «مسخ» را خواندم. تا مدتها گیج و مبهوت بودم که چرا و چگونه می شود یک آدم تبدیل به عنکبوت یا سوسک شود. این «بهت» تنها ناشی از قدرت شگفت انگیز کافکا در نوشتن نبود. خود مقوله «مسخ» برایم تازه و بدیع بود. از آن پس هم، که یادم نیست چند بار بوده است، هر بار که این رمان کوچک را خوانده ام برایم تفکر برانگیز بوده و با انبوهی سؤال مواجه شده ام.

در ادامه، نمایشنامه ای از «اوژن یونسکو»، نمایشنامه نویس رومانی الاصل که از بزرگان تئاتر پوچی است، خواندم به نام «کرگدن». نمایشامه عجیبی است. این بار نه یک نفر که اهالی شهری یک به یک تبدیل به کرگدن می شوند. پوستها سخت می شود و شاخی بر پیشانی ها می روید. برخورد افراد متفاوت است. کرگدن شدگان در ابتدا سعی در پوشاندن مسخ خود دارند. بعد به مسخ شدن خود عادت می کنند؛ و برخی از تسلیم شدگان به کرگدن، خود براثر مرور زمان، کشف می کنند که کرگدن موجود آن چنان نفرت انگیزی هم نیست! و عده ای هم از زیبایی های کرگدن می گویند! کار به جایی کشیده می شود که تمام اهالی تبدیل به کرگدن شده اند الَا یک نفر. یک نفر به نام برنژه که اتفاقا جلنبرترین فرد شهر هم هست و در شادخواری گوی سبقت از همگان ربوده اما تسلیم نمی شود و انسان می ماند.

آغاز شناخت دیگری از مسخ شدگان:
بعدها در زندان شاه با معنا و انواع دیگری از مسخ شدگی انسان مواجه شدم. تا قبل از زندان این مقوله برایم بیشتر یک مقوله فلسفی بود. ولی در زندان موجوداتی را یافتم که مسخ شده کامل بودند و نوع جدیدی از «تبدیل انسان به حیوان» را نمایندگی می کردند. برادر مسعود در یکی از آموزش هایش به ما سفارش کرد تا کتاب جهانی از خود بیگانه را بخوانیم. کتاب را شادروان دکتر حمید عنایت نوشته بود. استادی فاضل و آگاه که گویا در دانشکده حقوق استاد خود برادر مسعود بوده است. بعد از خواندن کتاب برادر مسعود در ادامه آموزشش آیه «لاتکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم...» (سوره حشر آیه ۵۹) را برایمان تفسیر کرد و به عنوان مثال از مسخ نوع خاصی از انسانها صحبت کرد و آیه «کونو قرده الخاسئین...»(سوره بقره آیه ۶۵) را شرح داد؛ و من، همچنان غرق در هفت توی معنای آیات قرآنی، تازه تازه می فهمیدم که «قضیه» بسیار عمیق تر از یک درک و دریافت فلسفی و روشنفکری است. «نی» مولوی که از اصل خود بریده شده بود را که خوانده ایم. تمام داستان انسان در یگانه شدن با خود و جهان بی انتهای بیرون از خود است. داستان وصل و قطع انسان از ذات انسانی خود است و بعد مسخ شدنی که انواع دارد و شدت و ضعف. براین اساس بعد از تفسیر برادر مسعود بوزینگانی که بر منبرها ورجه ورجه می کنند برای من هیچگاه نه تنها جاذبه نداشتند که اتفاقا آنها را زیانکاران بزرگ می دیدم. (به این موضوع در جای دیگر همین نوشته دوباره خواهم پرداخت)
بررسی فلسفی یا جامعه شناسانه و یا روانشناسانه مقوله از خودبیگانگی و یا مسخ انسان به طور کلی موضوع سخن ما نیست. بلکه در این نوشتار روی مسخ شدگانی متمرکز هستم که به قول میلان کوندرا «از صف خارج می شوند و به سوی نامعلوم می روند»(تعریف کوندرا از خیانت). من اضافه می کنم کسانی که از صف خارج می شوند و در صف نوبت اجازه از یهودای اسخریوطی به جهنم سلام می کنند. این جماعت علی الحساب تا ویزای ورود از یهودا برایشان صادر شود کارشان کاسه لیسی زبونانه برای سبقت از همگنان خود برای لجن مال کردن ارزشهای انسانی و انقلابی است. همین جا اضافه کنم که جانوران نوع اخیر با مسخ شدگان نوع کافکا و یونسکویی بسیار متفاوت هستند. «گرگور سامسا» مسخ شده در رمان کافکا یک قربانی قابل ترحم است؛ و خودش در فلاکت خودش نقش ندارد. از این نظر ترحم ما را برمی انگیزد و خشم مان، به عنوان خواننده، متوجه شرایط و مناسبات اجتماعی می شود. مناسباتی که یک انسان را له می کند و از «جانشین خدا بر روی زمین» یک عنکبوت منزوی با امحا و احشایی بیرون زده می سازد...درحالی که خائنان نفرت انگیز هستند و حرفها و نوشته هایشان تهوع آور است.
در نخستین مرحله از شناخت خائنان که همان جانوران و مسخ شدگان عالم سیاست و انقلاب هستند سران خیانتکار حزب توده را مجسمه عینی و گویای خیانت شناخته بودم؛ و هر چه که گذشت دریافتم شناختم درست ولی چقدر سطحی بوده است. شنیدم که فدایی قهرمان مسعود احمدزاده گفته است «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» را برای روشن کردن مرز انقلابیون مارکسیست با خیانتکاران توده ای جماعت نوشته است که مثل بختک بر «چپ» ایران کاری به جز ضربه زدن نداشته اند. به گفته شادروان دکتر غلامحسین ساعدی توده ای های خیانت کرده، حیوانی بودند که وقتی نفسشان به هر زمینی می خورد هفت سال علف سبز نمی شد؛ اما آنها در مسیر انحطاط خود تا قبل از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هنوز به مرحله «خیانت» نرسیده بودند. آنها تا آن مقطع اشتباهات فراوانی داشتند. می شد با آنها مخالف یا موافق بود. می شد به آنها مارک وابستگی، یا هر چیز دیگری، زد؛ اما از فردای ۲۸ مرداد تعریف آنها در یک کلمه شد «خائن»؛ و این، دو کیفیت کاملا متفاوت است. این خیانت بزرگ ملی مبنای خیانت های بعدی آنها در سالهای بعد شد. به تأیید «انقلاب سفید» شاه پرداختند، و به عنوان یک مانع جدی در برابر جنبش مسلحانه علیه شاه موضع گیری و کارشکنی کردند، و بزرگترین و فدارکارترین سازمان چپ ایران را شقه کردند، بعد هم در زمان خمینی با علم کردن دعوای «ارتجاع و لیبرال» به جاسوسی برای خمینی پرداختند؛ و به اعضا و هوادارانشان دستور دادند که به مثابه یک کادر اطلاعاتی خمینی خانه های مجاهدین و بقیه گروههای مبارز را لو بدهند. آخر سر هم خود قربانی جلاد شدند و سر از تلویزیون آخوندی در آوردند؛ و این مسیر گریزناپذیر انحطاط محصول همان خیانت شان به مصدق و مردم ایران بود. خیانتی که هیچگاه لکه ننگ را از پیشانی سیاه شان پاک نکرد. همین قضاوت را می توان در مورد کاشانی کرد. همه می دانند که کاشانی فردی مرتجع و بسیار خودخواه و مقام پرست بود؛ اما همین فرد مرتجع تا قبل از ۲۸ مرداد یک مرتجع بود و بعد از این که با سرلشکر زاهدی به ویرانه خانه مصدق رفت تبدیل به یک خائن شد؛ یعنی در یک دادگاه فرضی اولین سؤال از او این نیست که چرا افکار ارتجاعی داشته است یا مقام پرست بوده و یا هزار و یک درد و مرض دیگر داشته است. اولین سؤال این است که چرا به مصدق خیانت کرد و تقاضای اعدام او را از شاه کرد؟ بعد از این سؤال است که تازه راه باز می شود تا افکار و خصلتهای او را نقد کنیم.

دو مثال دیگر:
در سالهای ۵۰ به بعد در زندان با خائنان رنگارگی روبه رو شدیم که هرکدامشان درک ما را از این مقوله عمیق تر کردند. به عنوان مثال می توانیم از یک به اصطلاح «چپ انقلابی» به نام سیروس نهاوندی نام ببریم که آن روزها یک مسأله فکری برای همه مان بود. نهاوندی از اعضای کنفدراسیون دانشجویان خارج کشور و عضو فعال و بالای «سازمان رهایی بخش خلق های ایران» بود. همراه با برخی از همفکرانش مثل پرویز واعظ زاده به چین رفته و دوره دیده بود. بعد هم به اتفاق برخی از دوستانش مانند اکبر ایزدپناه و محمود جلایر و کوروش یکتایی به ایران می آیند و سازمان «رهایی بخش خلق های ایران» را بنیان می گذارند. در سال ۱۳۴۸ بانک ایران و انگلیس را مصادره می کنند و در یک عملیات دیگر اقدام به گروگانگیری سفیر آمریکا می کنند که البته موفق نبود. تا اینجای قضیه می توان با سیروس نهاوندی و همفکرانش وارد بحث سیاسی و استراتژیک شد. می توان آنها را نقد کرد و هر عیب و ایرادی هم به آنها گرفت؛ اما همین سیروس نهاوندی در یک نقطه به خیانت کشیده می شود. پرویز ثابتی (مدیر امنیت داخلی ساواک) که برای همه مبارزان و مجاهدان آن سالها شناخته شده و به مقام امنیتی معروف است در کتابی که دستپخت مشترک ساواک و اطلاعات آخوندی است (صفحه ۲۶۷) مطالبی می نویسد، که البته درست و غلط بودن آن در جزئیات را نمی دانم و بر عهده خود اوست؛ اما می نویسد: «با سیروس نهاوندی صحبت کردیم گفت که من باید به یک کیفیتی آزاد بشوم که بتوانم به نفع شما همکاری کنم و چون همه متوجه شده اند که من زندانی شده ام، باید کاری کرد که وانمود شود مثلا من فرار کرده ام. البته ساده هم که نمی شد از دست مأموران فرار کرد؛ بنابراین خودش خواست که شلاقش بزنیم که آثار آن روی بدنش باقی بماند و آخر سر هم یک تیر به وی بزنیم... بحث شد و طرح را چنین اجرا کردیم که او در بیمارستان ارتش بستری شود و اینها از بیرون با خبر شوند بعد روزی از بیمارستان فرار کند. البته به پایش تیراندازی نکردیم که شک به وجود بیاید و بپرسند با پای تیر خورده فرار کرده و در نتیجه به دستش تیراندازی کردیم. به دستش تیر خورد و رفت و در این فاصله خود کوروش لاشایی که دکتر بود آمد و معالجه اش کرد. ظرف ۲ ـ ۳ هفته ما رفتیم داخل همه شبکه...». رفتن به داخل شبکه که پرویز ثابتی اشاره می کند همان و لو دادن پرویز واعظ زاده و همسرش و تعداد زیادی از رفقای مبارزشان همان. ملاحظه می شود که اینجا دیگر با یک خائن روبه رو هستیم. خائنی که نزدیکترین یارانش را به دم تیغ جلاد می دهد. این تجربه (صرف نظر از جزئیات آن) از این بابت قابل اهمیت است که در سالهای اخیر با خائنانی روبه رو شده ایم که دست برقضا بسیار هم فحش به آخوندها می دهند. بعد در راستای انجام مأموریت شان راه باز می شود حرف اصلی شان را در ضدیت با مجاهدین بزنند.

خائنی که از شکنجه گرش تشکر کرد
مثال بسیار آموزنده دیگر وحید افراخته از جریان اپورتونیستی چپ نما است. او از فرماندهان بالای نظامی جریان اپورتونیستی چپ نما بود. در چندین عملیات بزرگ شرکت کرد و همگان قاطعیت و تبحر نظامی او را ستایش کرده اند. در جریان اپورتونیستی سال ۵۴ از افرادی بود که با تمام وجود به جریان تقی شهرام و بهرام آرام پیوست؛ و این بار به عنوان یک بازوی پرتلاش و فعال نظامی آنها وارد میدان شد. همانطور که می دانیم اپورتونیستها مجید شریف واقفی را خائنانه به سر قراری کشانده و به شهادت رساندند و جسدش را هم سوزاندند. فرمانده تیم عملیات وحید افراخته بود. مجاهد قهرمان مرتضی صمدیه لباف دومین نفری بود که حکم اعدامش صادر شد و وحید افراخته بر روی او سلاح کشید و به سویش تیراندازی کرد. صمدیه لباف به شدت مجروح و بعد توسط ساواک دستگیر شد. سه ماه تمام تحت وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفت ولی کلامی از آن چه که نارفیقان خیانت پیشه برسر او آورده بودند به بازجویان نگفت. سه ماه بعد، در مرداد سال ۵۴، وحید افراخته دستگیر شد؛ و در کمتر از یک هفته شکست و به همکاری با ساواک تن داد. دامنه خیانت او به حدی گسترده بود که نوشته اند بیش از ۴۰۰ نفراز اعضا و هواداران سازمان را لو داد. وحید در بازجویی ها شرکت می کرد و به شکنجه گران خط و ربط می داد. (به گفته برخی ها در جریان وحید افراخته برای سه هزار نفر تک نویسی شد) سوژه اول او مجاهد قهرمان صمدیه بود که توسط شکنجه گران زنجیر به دست و پایش بسته بودند و موقع حرکت صدای جرینگ جرینگ زنجیرهایش در راهروهای کمیته ضدخرابکاری شاه می پیچید. وحید در نامه به یک سرشکنجه گر درباره صمدیه نوشته است:‌ «جناب آقای دکتر منوچهری سلام، با صمدیه لباف به اندازه لازم و کافی بحث کردم هیچ دلیل و منطقی برای رد عقاید من و اثبات اعمال گذشته نداشت و حتی خودش هم نسبت به گروه بدبین و نسبت به مبارزه مسلحانه کاملاً مردد بود. ولی به علت غرور و تعصب مذهبی، حاضر به پذیرش حقیقت نبود به او گفتم آن قسمت از فساد و گمراهی گروه را که قبول داری باید در دادگاه مطرح سازی ولی او با این بهانه که»: این عمل به نفع رژیم تمام می شود و من نمی خواهم قدم خطایی بردارم و... « می خواست شانه خالی کند و... به هرحال با این تعصب زیادی که نشان می دهد حتی به نظر من اطلاعات خود را نیز اگر توانسته باشد به تمامی نداده است». دو اسیر اکنون رو در روی هم، در آخرین آزمایش زندگی خود، قرار داشتند. یکی مجاهدی استوار که حتی علیه ترورکنندگان خود در زیر شکنجه های سبعانه کلامی نگفت و دیگری که به خیال خود پوسته ایدئولوژی خرده بورژوازی مجاهدین را شکسته بود و به مارکسیسم رسیده بود. ما در اینجا درباره صمدیه سخنی نمی گوییم. او دلاوری بود که آزمایش انقلابیگری خود را به خوبی پس داد و برای همیشه جاودانه شد؛ اما به قول آن شاعره ژاپنی کسی که فراموش می کند سزاوار زندگی نیست. ذیلا وصیتنامه وحید افراخته را بخوانیم تا بیشتر روشن شود عمق فاجعه چیست؟ او در سحرگاه ۴ بهمن ۵۴ وقتی با تعداد دیگری از قربانیانی که خودش به ساواک تحویل داده بود در مقابل اعدام قرار می‌گیرد وصیتنامه ای نوشته است که به واقع مو بر تن هرخواننده شرافتمندی سیخ می کند. او نوشته است:
۱) از این که امکان دارد در مقابل اعمال ننگینی که انجام داده ام به مجازات برسم شرمنده ام در پیشگاه خدا و در پیشگاه اعلیحضرت، ملت ایران و خانواده ام. خدا را شاهد می گیرم که قصدم خدمت بود ولی اکنون فهمیده ام که به راه خیانت کشیده شدم و امیدوارم گناهانم را خداوند ببخشد.
 ۲) از مقامات امنیتی کمیته به علت محبت ها و راهنمایی هایی که به من فرمودند نهایت سپاسگذاری را دارم، زیرا موجب شد پی به اشتباهاتم ببرم و بتوانم ذره ای از دین خودم را به مملکتم ادا کنم و می دانم اگر نتوانند اقدامی در مورد تخفیف مجازات من به عمل آورند ناشی از بدی آنها نیست، بلکه اعمال گذشته من باعث شده است چنین مجازات شوم.
۳) باز هم استدعا دارم اگر امکان دارد به من فرصت داده شود تا به جبران گذشته بپردازم، مخصوصاً در مورد اطلاعاتی که دارم احتیاچ به مدتی وقت است تا به تکمیل آن بپردازم، زیرا مجدداً شروع به نوشتن بازجویی کلی کرده و مطالب جدیدی به خاطرم رسیده است.
۴) آرزو دادم هیچ فرد دیگری به مسیری که من رفتم کشیده نشود و هر ایرانی با اقدامات مفید و سازنده خود در ساختن ایران نوین و ایرانی سعادتمندتر کوشش کند و با پیروی از اصول مترقیانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبری خردمندانه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر فرد مفیدی برای خود و کشورش باشد. همچنین آرزو دارم هر کسی در کنار زندگی عادی خود در صورت امکان به دستگاه امنیتی کشور در مبارزه مقدس شان با خرابکاری و تروریسم همکاری کند و مانع از این شود که داستان غم انگیز زندگی من برای یک جوان ایرانی دیگر تکرار شود.
۵) با این آرزو که تا لحظه ای که زنده ام به جبران گذشته بپردازم و با دستگاه امنیتی در زمینه اطلاعات و زمینه های دیگر اقدامات ضد خرابکاری همکاری کنم و همچون سربازی جانباز و فداکار برای شاهنشاه محبوبم و ملت عزیزم بمیرم.
۶) آرزو دارم یکی از مقامات کمیته را که مرا می شناسد ببینم و مطالبی را عرض کنم. امضا
 ۷) دیگر وصیتی ندارم».
چهره مسخ شده یک انقلابی سابق را به عیان می شود دید که چگونه پس از مسخ تمام عیار حالا به مداح «مقامات امنیتی کمیته (ضد خرابکاری شاه)» تبدیل شده و از «محبت ها و راهنمایی هایی» آنها سپاسگزاری می کند و داد سخن» از اصول مترقیانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبری خردمندانه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر» می دهد. یاد کرگدن شده های یونسکو نمی افتید که در وصف زیبایی کرگدن سخن می گفتند؟ غیر قابل باور است اما با هزار دریغ باید واقعیت را پذیرفت. اخوان ثالث در رثای جهان پهلوان تختی در شعر «خوان هشتم» آنگاه که به تمثیل خیانت شغاد، برادر خیانتکار رستم که او را به چاه انداخت به رستم اشاره می کند می گوید: «هوم، نبایستی بیندیشم/ بس که زشت و نفرت انگیز ست این تصویر» آری تصویر خیانتکاران بسیار زشت و نفرت انگیز است؛ اما اتفاقا بایستی به آن اندیشید.
تأسفبارتر این که ادامه دهندگان همان طریقت خائنانه به عوض این که بر کسی که هنگام مرگ از شکنجه گرانش تشکر می کند برچسب خیانت بزنند به توجیه خیانت می پردازند و می نویسند:‌ «شکسته شدن وحید افراخته در زیر شکنجه را نباید توجیه کرد و نمی توان و نباید هم به حساب تصمیم آگاهانه و آزادانه او گذاشت، فشار زندان، شکنجه و به ویژه ترس از دست دادن جان، با تصمیم آزادانه در تضاد است. آن چه او در زندان مرتکب شد، ناشی از جنایتی است که رژیم شاه علیه زندانیان به کار می برده است که به هر حال ضعف او (توجه کنید: ضعف و نه خیانت!) و جریان مبارزه را نشان می دهد. دشمن شخصیت سیاسی او را خرد کرد و آنچه خود می خواست از زبان او بیان کرد. مبارزان سیاسی و تشکیلاتی در واقع اندام های سازمان شان هستند و شخصیت سیاسی شان تداوم آن است. شخصیت سیاسی بسیاری از آن افراد تا سالها پس از مرگ شان چه بد و چه خوب همچنان در یادهاست. یک مسأله را بایستی در نظر داشت این است که هیچ مسئول تشکیلاتی و سازمانی نیست که بر او انتقادی وارد نباشد (عجبا از این کشف محیرالعقول!). از سوی دیگر شدت شکنجه و فشار ساواک با میزان مسئولیت و داشتن اطلاعات فرد رابطه مستقیم دارد. بایستی یادآوری کرد که مقاومت در برابر پلیس رژیم و شکنجه در زندان یک اصل است، اما فردی نیست بلکه مبارزه ای است طبقاتی و از همه مهمتر اعمال و کرداری که فرد در آخرین روزها و لحظات زندگی اش از خود نشان می دهد، مشخص کننده دست آوردهای مبارزاتی او در گذشته نیست. زندگی وحید افراخته ۲۵ ساله، تراژدی زندگی یک مبارز است که گاه رخ می دهد».
اکنون سالها از آن خیانت بزرگ که هست و نیست یک سازمان انقلابی متشکل را برباد داد می گذرد. تجربه دردناک حاکمیت خمینی را هم به چشم دیده ایم؛ بنابراین سؤال می کنیم آیا واقعا زندگی وحید افراخته «تراژدی زندگی یک مبارز است که گاه رخ می دهد»؟ و آیا او تغییر ایدئولوژی داده و مارکسیست شده بود؟ ای دریغ که چنین فکر کنیم. تا آنجا که به مجاهدین مربوط می شود هیچگاه با هیچکس برسر اعتقادات قدیم و جدیدشان حرفی نداشته اند. همیشه هم اعلام کرده اند که مسأله ایدئولوژی امری است انتخابی و هرکس می تواند انتخاب خود را داشته باشد؛ و فراموش نکنیم کسی را که در بحبوحه جانسوزترین خیانت ها و در شرایطی که سگ صاحبش را نمی شناخت به تنهایی، و به معنای واقعی به تنهایی، در میان انبوه اتهامات و سیل تهمت ها فریاد برداشت که این جریان خائنانه یک جریان اپورتونیستی است و ربطی به مارکسیسم ندارد. پس بهتر است اول از همه سردمداران جریان اپورتونیستی را با صفت «خائن» مشخص کنیم. آنها در وهله اول به خودشان و بعد به مجاهدین خیانت کردند، آنها به جنبش مسلحانه خیانت کردند و منسجم ترین سازمان انقلابی آن زمان را از هم پاشانیدند؛ و راه را برای ورود هژمونی خمینی باز کردند. بعد برای توجیه خارج شدن خود از صف دست به یک ضد حمله ناجوانمردانه می زنند. اسمش را هم می گذارند تغییر ایدئولوژی یا دیدگاه و نظرگاه. این قبیل خائنان بدترین نوع خائنان هستند.

خائنان در شبهای غثیان میمیرند
و هیچ پاشویهای درمان حسرتشان
در رهایی از بختک خیانت
نخواهد بود.

یک نمونه متفاوت:
ما از سال ۱۳۵۰ به بعد با کسانی مواجه بوده ایم که به هردلیل در زیر شکنجه جلادان ضعف نشان داده اند؛ اما هرگز صفت خیانت زیبنده آنان نبوده و نیست. کما این که بعدها همین افراد توانسته اند خود را بیابند و در برخوردهای بعدی جبران مافات کرده و حتی قهرمانانه مقاومت کرده و حتی برخی از آنان به شهادت هم رسیده اند. این قبیل افراد بلافاصله تا فرصتی یافته اند صادقانه از خود انتقاد کرده اند و با صراحت ننگ یک ضعف را از خود زدوده اند.
مثالها فراوان است اما به ذکر یک نمونه کفایت می کنم. نام جعفر کوش آبادی را شنیده اید؟ شاعری ساده و مردمی بود که به علت صمیمت خود شاعر، شعرهایش به دل می نشست. منظومه معروف «برخیز کوچک خان» یکی از سروده های او است. ساواک او را در سال ۱۳۵۱ دستگیر کرد. کوش آبادی به دلایلی که برمن مشخص نیست ضعف نشان داد و به تلویزیون ندامت شاه آمد؛ اما بلافاصله متوجه خیانت خود شد و به انتقاد از خود پرداخت. شگفت آن که نه تنها از طرف مردم و روشنفکران بخشوده شد بلکه بر اعتبارش افزود. او شعری دارد به نام «من چه بودم، چه شدم» که نقل قسمتی از آن نشانه صداقت کامل شاعر است.


من چه بودم؟ چه شدم؟
شرم بادم که اگر چند به زور
یا خود از ترس که اندرز زبونی می داد
همزبان گشتم من با دشمن
و سخن گفتم آن گونه که دلخواهش بود
یاوه هایی ناساز
در پشیمانی و پوزش خواهی مانده ام امروز که می بینیدم
از رفیقان محروم
شرمگین از همسر
خجل از «کاوه» که دارد پدری همچون من
و... شما ای مردم
که به حق از من بیزاری می جویید.
آه... ای مردم
به شما وامی سنگین دارم
بتراشیدم با تیشه خشم
بر سرم پتک بکوبید گران
تا دگر باره به سامان گردم
تا تلغزم دیگر در ورطه هول
تا نبازم دل در روز نبرد.
انتهاي قسمت اول