یک ضربالمثل فارسی میگه آدم عاقل ازیه سوراخ دوبارگزیده نمیشه،معنی این ضرب المثل اینه که آدم عاقل یک اشتباه رو دوبار مرتکب نمیشه. بنابراین من خیلی سخت میتونم باور کنم که اگر کسی یکبار یک مقاله مملو از دروغ علیه مجاهدین در اشپیگل نوشته باشه و بعد توسط دادگاه تنبیه شده باشه، بخواد دوباره همون اشتباه رو تکرار کنه
و یکبار دیگه مقالهیی به شدت یک بعدی و مغرضانه و مملو از دروغهای تکراری علیه مجاهدین منتشر کنه. از دو حال خارج نیست یا این فرد عاقل نیست و یا اینکه یک نیروی محرک دیگهیی پشتش هست که اون رو شارژ میکند.مقاله جدید خانم هومریش در مجله دی سایت تلاش دیگری است برای شیطان سازی از مجاهدین و اینبار سوژه آن امین گلمریمی و کودکان مجاهدین در شهر کلن آلمان است. خانم هومریش ادعا میکند که برای نوشتن این مقاله تحقیقات زیادی کرده است و همه حرفهای امین گلمریمی را تا جای ممکن راستی آزمایی کرده است. اما برای مثال معلوم نیست که این حرف که در خانه مشنیش به کودکان غذا کم میدادهاند یا اینکه فرستادن بچهها به خارج از عراق در جریان جنگ برای نابود کردن روابط خانوادگی بوده؟ و یا اینکه مادرش هنگام تلفن یا صحبت با او تحت فشار سازمان بوده را چطور اثبات کرده است؟
امین گل مریمی نه اولین خائن به مجاهدین است و نه آخرین، بلکه او فقط یک نمونه دیگر از کسانی است که برای رسیدن به منافع حقیرانهشان روی خون همه یاران خود و حتی پدرش پا میگذارد و با خودفروشی کامل تلاش میکند آخوندهای دیکتاتور در ایران مثل خامنهای و رئیسی را خوشحال کند. امین گل مریمی اکنون ۳۶سال سن دارد و دیگر نمیتواند ادعا کند که الان هم هیچ چیز را نمیفهمد یا معنی کلماتش را نمیداند، او بخوبی میداند که مردم کشورش تحت حاکمیت دیکتاتوری آخوندی روزانه از نبود آزادی، سرکوب و خفقان حکومتی، فقر و بیکاری و گرانی چه رنجی را تحمل میکنند و میداند که اکثریت مردم ایران خواهان نابودی این حکومت هستند. از طرفی هم میداند که مجاهدین تنها گروه اپوزیسیونی هستند که از چهل سال پیش برای سرنگونی این حکومت بیوقفه تلاش کردهاند و هر بهایی را تابحال پرداختهاند. او میداند که رژیم از هیچ چیز بیشتر از نزدیک شدن مردم به مجاهدین ترس و وحشت ندارد و به همین دلیل علاوه بر تمام تلاشهای تروریستیاش برای نابود کردن فیزیکی مجاهدین، بودجه کلانی را هم خرج تبلیغات برای شیطانسازی علیه مجاهدین میکند. پس وقتی او میگوید که «من میخواهم همه بدانند که مجاهدین چه گروه خطرناکی هستند» هدفش از خدمترسانی به حکومت آخوندی را به واضحترین شکل ممکن بیان کرده است، چون این همان هدفی است که حکومت آخوندی روز و شب دارد دنبال میکند.
داستان امین گلمریمی که توسط هومریش سرهم شده بخوبی نشان میدهد که او بسیار خودخواه است که سقف آرزوی زندگی اش علافی و ولگردی در مرکزشهر کلن و خوردن دونر کباب و سوار شدن در مترو و اتوبوس است. او شاید الان ذوق کرده باشد که عکسش روی جلد یک مجله آلمانی آمده است، ولی هر ایرانی که این داستان را بخواند متوجه میشود که این تصویر یک خودفروخته است که هیچ احساسی برای وطنش ندارد. در کل این مقاله او یکبار هم اشاره نمیکند که حتی لحظاتی به فکر مردم و جوانانی است که دارند روزانه در زیر دیکتاتوری آخوندی عذاب میکشند. در دیدگاه او قیامها و اعتراضات مردم ایران هیچجایی ندارد، احتمالا شهدای آبان و نوید افکاریها و مصطفی صالحیها برای او نامهایی غریب باشند. در خوشخدمتی او به آخوندها همین بس که او حتی یکبار هم در کل این مقاله جملهیی علیه دیکتاتوری آخوندی نمیگوید. او حتی به فرمول ۸۰-۲۰ هم وفادار نبوده و از اول تا آخر فقط به مجاهدین شلیک میکند. همان مجاهدینی که جان او را دوبار نجات دادند.
از آنجایی که من نیز یکی از همان کودکان مجاهدین بودهام که از کلن آلمان به عراق رفتم صرفا برای تکمیل تحقیقات خانم هومریش، برخی حقایق را اینجا بازگو میکنم:
من صالح عباسزاده، یکی از همان صدها کودکی هستم که در سال ۱۹۹۱ در زمانی که بغداد تحت یکی از شدیدترین تحریمهای اقتصادی و زیر یکی از مهیبترین بمبارانهای تاریخ قرار داشت، توسط مجاهدین، از عراق به اردن و سپس به آلمان انتقال پیدا کردم. فقط همین اقدام مجاهدین کافی است که من، که امروز ۴۲سال سن دارم، و همه آن صدها کودکی که از آن جنگ نجات یافتند تا ابد شکرگزار مجاهدین باشند. چون همه ما جانمان را مدیون مجاهدین هستیم.
امروزه فیلمهای بسیاری درباره کسانی ساخته میشود که کودکان یهودی یا ارمنی را از کشورهای در حال جنگ خارج میکنند و نام آنها را بعنوان قهرمانان در تاریخ ثبت میکنند. من که در آنزمان ۱۲سال سن داشتم بخوبی به یاد دارم که سازمان مجاهدین در چه پروژه عظیمی چند صد کودک را در میانه جنگ به سلامت به اردن منتقل کرد. چهره آن زنان و مردان مجاهدی که با خطرپذیری ما را نجات میدادند هرگز از خاطره من محو نمیشود. برای من جدا شدن از مادر و پدرم و رفتن به سمت یک سرنوشت ناشناخته اصلا چیز سادهیی نبود. در شبهایی که در بغداد جنگزده هیچ ساختمانی برق و آب نداشت، و سکوت و تاریکی مطلق شب گهگاهی با صدای انفجار موشکی یا شلیکهای رسام پدافندها در هم میشکست، من ساعتهای متوالی در کنار نور فانوسی نزد مادرم از ترس آینده نامعلومی که در انتظارم بود گریه میکردم و اصرار داشتم که نزد مادرم بمانم. اما پرواضح بود که شرایط آنزمان عراق جایی برای ماندن کودکان نبود و سازمان در یک حرکت انسانی، عظیم همه ما را در فوریه ۱۹۹۱ از آنجا خارج کرد. زمان خروج ما از عراق بسیار به موقع بود. چون کمتر از یک ماه بعد، در مارس سال ۱۹۹۱ نیروهای سپاه پاسداران رژیم آخوندی از شرایط بیثبات عراق استفاده کرده و با عبور از مرز به پایگاههای مجاهدین در داخل عراق حمله کردند و نبردهای سختی در گرفت که تعدادی از مجاهدین در آن جان باختند.
به یاد دارم که در زمان خروج ما از عراق تا لحظه آخر مادر و پدرم، مانند مادر و پدر همه بچههای دیگری که همراه ما بودند، پیش من و خواهرم بودند و با ما خداحافظی کردند. رابطه ما هرگز با هم قطع نشد و من بطور مرتب برای آنها نامه مینوشتم و آنها هم پاسخ نامههای من را میدادند. دو سال بعد برادر بزرگتر من بدلیل بیماری سرطان برای مداوا بهمراه پدرم از عراق به آلمان آمدند و من دوباره هر دوی آنها را دیدم. مادرم هم چند ماه بعد به آلمان آمد و من هر روز میتوانستم با آنها صحبت کنم یا نزد آنها بروم. هر چند که امروز پدر و برادرم دیگر در قید حیات نیستند، ولی روابط خانوادگی ما و علائقمان به همدیگر در هیچ روزی در ۳۰سال گذشته قطع نشدهاند و از نظر من این خیلی شنیع است که خانم هومریش میخواهد ورژن معکوسی از این واقعیت را برای پیشبرد مقاصد شوم طرف سومی در مقاله خود جلوه دهد.
تا جایی که من به یاد دارم همه بچهها مرتب با مادر و پدرهایشان که هنوز در عراق بودند تماس میگرفتند یا برای آنها نامه و هدایا میفرستادند و بالعکس. سازمان از طریق مسافرانی که به کشورها یا به عراق سفر میکردند همه هدایا و نامهها را به طرفین میرساند. من خودم شخصا در آوریل سال ۱۹۹۷ در مسافرتی به سوئد، میزان زیادی از هدایایی که از طرف والدین در عراق ارسال شده بود را برای بچههایی که آنزمان در سوئد بودند بردم و به دفتر سازمان در آنجا تحویل دادم تا به دست بچهها برساند.
من یکی از همان ۱۵۰کودکی بودم که به شهر کلن آلمان آمدند. سازمان نه فقط ساختمان «منشن» بلکه چندین ساختمان را به ما اختصاص داد. برخلاف ادعاهای مطرح شده در این مقاله در آنجا هم مالکیت شخصی وجود داشت و هم غذای کافی. تعداد زیادی از بچه ها که از شهرهای دیگر به آنجا آمده بودند با خودشان کامپیوتر و اسباببازیهای مختلف آورده بودند که به سایر دوستانشان هم میدادند تا با هم بازی کنند. خانم هومریش تلاش کرده در این مقاله اینطور جلوه دهد که کودکان مجاهدین در آلمان همواره تحت سیطره مجاهدین بودند و نمیتوانستند هیچ ارتباطی با دنیای بیرون داشته باشند و از امین گلمریمی نقل میکند که «ما همیشه تحت طلسم سازمان بودیم»، این یک دروغ محض است.
همه ما به مدارس مختلف در شهر کلن آلمان میرفتیم و در مدارس آلمانی با معلمهای آلمانی و دانشآموزان آلمانی سر و کار داشتیم. خیلی از بچههای ما در باشگاههای ورزشی محلی ثبتنام کرده بودند. ما مثل سایر نوجوانان همسن و سال خودمان بطور مرتب در تعطیلات به گردش و سفر میرفتیم، از موزه لوور در پاریس تا بارسلون اسپانیا، من بارها با همکلاسیهای آلمانیام بصورت کلاسی به مسافرت رفتم که خیلی از عکسهای آن موجود است و در صورت نیاز میتوانم در هر دادگاهی آنها را ارائه کنم.
خانم هومریش اگر شما فکر میکنید که در میان تمام تفریحات و جذابیت های رنگارنگ جامعه آلمان از سینما و فروشگاه و کنسرت و باشگاه و .... یک جمله «شما باید برزگ شوید و همین راه را بروید» باعث میشود که یک جوان از آن دنیا دل بکند و وارد یک مبارزه جدی با رژیم خونریز آخوندی شود، چرا فقط ۴۰ نفر از ۱۵۰ کودکی که بنا به گزارش شما به آلمان آمدند به عراق بازگشتند، برایتان سوال نشد که پس چرا ۱۱۰کودک دیگر این تصمیم را نگرفتند؟
شما قیاس به نفس میکنید و تصور میکنید هرکسی حاضر است شرافت و انسانیت خودش را به حراج بگذارد و به همین خاطر میخواهید حق انتخاب آگاهانه ما را زیر سوال ببرید و نمیخواهید قبول کنید که انسانهایی وجود داشتهاند که زندگی و رفاه و آسایش خود در غرب را رها کردند و جانشان را کف دست گرفته و برای هدفی بالاتر مبارزه کردند.
در نیمه دهه ۱۹۹۰ شاید سال ۱۹۹۵ یا ۱۹۹۶ تلویزیون ARTE آلمان یک گزارش از قرارگاههای ارتش آزادیبخش پخش کرد که در آن با رزمندگان جوان زن و مرد هم مصاحبه میکرد. من این برنامه را ضبط کرده و چندبار دیدم و برایم خیلی انگیزاننده بود که دختری تحصیلکرده از کانادا به ارتش آزادیبخش در عراق رفته بود و از بودن در آن لذت می برد. همزمان من که به خواندن علاقه بسیار داشتم بعد از خواندن چند کتاب بیوگرافی درباره چرچیل، کندی و نویسندگان دیگر، کتابی هم درباره چگوارا خواندم. بیشتر از همه به چگوارا علاقه مند شدم و کتابهای بیشتری از او خواندم. بعد با تعداد زیادی از دوستانم و حتی بسیاری از جداشدگان از سازمان شروع به صحبت کردن و تحقیق درباره سازمان کردم. تمام ادعاهای مخالفان سازمان و حتی وزارت خارجه آمریکا علیه مجاهدین را خواندم و بعد هم جوابهای مجاهدین را خواندم. با بسیاری از دوستان نزدیکم نیز در مورد این تصمیم صحبت کردم حتی با اعضایی از خانوادهام که در اروپا بودند و مخالف مجاهدین بودند. در آنزمان که من ۱۸سال سن داشتم در نتیجه همه این صحبتها و مطالعات به این نتیجه رسیدم که وظیفه من بعنوان یک جوان ایرانی نمیتواند این باشد که درس و تحصیلات خودم را بخوانم و در آلمان شغلی برای خودم دست و پا کنم، در حالیکه میلیونها جوان ایرانی دیگر باید زیر ستم و ظلم حکومت آخوندی در نداشتن آزادی زجر بکشند و استعدادهایشان پرپرشود و کشور من به قهقرا برود.
وظیفه من بعنوان یک جوان ایرانی باید تلاش و مبارزه برای سرنگونی منشا این ظلم یعنی حکومت آخوندی باشد.
من یکراست سراغ مجاهدین نیامدم و حتی به توصیه برخی از بریدگان از مجاهدین ابتدا روی سایر گروههای ایرانی تحقیق کردم، ولی هیچ گروهی نیافتم که از مجاهدین متشکلتر، جدیتر و با سابقهتر در مبارزه با حکومت آخوندی باشد. بنابراین درخواست خودم را به مجاهدین دادم تا به عراق بروم. مسئولان مجاهدین برای من روشن کردند که در عراق چه خطراتی وجود دارد، عراق تحت تحریم است و امکانات آنجا محدود است، امکان تشکیل خانواده و ازدواج در آنجا وجود ندارد.
بر خلاف دروغهای مطرح شده در این مقاله کسی مرا بطور قاچاقی به عراق نبرد، من با تصمیم خودم و با پاسپورت پناهندگی خودم به شکل کاملا قانونی به عراق رفتم. جهت اطلاع خانم هومریش پاسپورت آلمانی من بعد از ۲۵سال هنوز دست خودم هست. از آنجایی که پرواز ما از پاریس در ساعت ۵صبح بود طبیعی بود که ما باید از ساعت ۰۳۳۰ صبح بیدار میشدیم تا با یکساعت رانندگی به موقع به پرواز برسیم. موضوعی اینقدر بدیهی را خانم هومریش طوری در مقاله خود وارد کرده که انگار مجاهدین یک بچه را شبانه از تختخواب ربوده و در هواپیما انداختهاند.
خانم هومریش ادعا میکند که بر اساس تحقیقات وی مجاهدین بیش از ۴۰ کودک را که بدون والدینشان به کلن آمده بودند را به عراق بازگرداندند. جدا از اینکه او بعدها مجبور میشود از قول آقای مرتنز وکیل کودکان اذعان کند که این بچهها نزد والدینشان در عراق بازگشتند و این بلحاظ انسانی قابل درک است، در عراق من مادرم که چند سال پیش به عراق بازگشته بود و خواهرم را دیدم. در همان روز اول ورود من به عراق مادر من و مادر یکی دیگر از بچههایی که به همراه من آمده بود به بغداد آمدند تا ما را ببینند.
ما از آنجا به یک مرکز آموزشی رفتیم که بعدا دوستان دیگری از ما که از کشورهای مختلف میآمدند در آنجا به ما پیوستند. ما به مدت دوسال در این مرکز آموزشی بودیم. در تمام این مدت میتوانستیم هر بار که بخواهیم با مادر یا پدر یا سایر اعضای خانوادهمان دیدار داشته باشیم. در این مدت ما در هیچ عملیات نظامی و حتی مانور جنگی هم شرکت نکردیم. به خوبی به یاد دارم که مجاهدین ضوابط سختی داشتند که هیچ کس زیر ۱۸سال را در عملیات های نظامی شرکت ندهند. امین گلمریمی به گفته خودش در مارس ۲۰۰۱ به عراق رفته و در آوریل ۲۰۰۳ بعد از اشغال عراق توسط آمریکا سلاحهای مجاهدین همه جمعآوری شد، من میتوانم گواهی بدهم که امین گلمریمی هم تا زمانی که به سن ۱۸سالگی برسد در هیچ ماموریت نظامی شرکت نکرده و بعد از آن هم دیگر مجاهدین سلاحی نداشتند که فعالیت نظامی بکنند. بعد از تحویلدهی سلاحها فعالیت مجاهدین در اشرف اساسا کار سیاسی یا تبلیغاتی و تولید برنامههای تلویزیونی یا آموزشهای آکادمیک بود. تا زمانی که حفاظت اشرف دست آمریکاییها بود و هنوز تحویل دژخیمان عراقی تحت امر آخوندها نداده بودند انواع میهمانان ایرانی یا خارجی از ایران یا خارج از کشور یا از شهرهای عراق به اشرف رفت و آمد داشتند و همه اعضا میتوانستند با آنها صحبت کنند.
چیزی که شاید فهمش برای خانم هومریش مشکل باشد اینست که من برای زندگی و مسافرت و تفریح به عراق نرفته بودم بلکه به همان دلیلی به آنجا رفته بودم که چگوارا به بولیوی سفر کرده بود. اما باید بگویم که شرایط زندگی ما در کمپ اشرف هزار بار بهتر از شرایط یاران چگوارا در جنگلهای بولیوی بود. ارتش آزادیبخش مثل هر ارتش دیگری دارای دیسیپلین نظامی بود، عنصری لازم که بدون آن هیچ نیروی نظامی توان عملیاتی ندارد. سطوح فرماندهی این ارتش اکثرا از زنان تشکیل شده، آنها با ما در تمرینات و آموزشهای نظامی شرکت میکردند و طی روز هم در همه کارها همراه ما بودند و ما با هم در یک سالن غذا میخوردیم.
دوستی و صمیمیت بین اعضای مجاهدین یکی از پایههای اصلی روابط درونی مجاهدین است که همواره از طرف رهبری سازمان روی آن تاکید میشود. از قضا یکی از دلایلی که من را به مناسبات مجاهدین علاقهمند کرد همین روابط انسانی است که در درون مجاهدین وجود دارد، بطور خاص از طرف مسئولین سازمان. و هر گاه که کسی دچار مشکلی شود همواره کسانی هستند که میتوانی به آنها مراجعه کنی تا به تو در حل آن مشکل کمک کنند.
هر نیروی مبارز جدی باید مبارزه خود را بر اساس یک جهان بینی پیش ببرد. و بنیانگذاران مجاهدین جهانبینی اسلام را برای سازمان خود برگزیدند. من هم در بدو ورود در جلسات بسیاری زیادی با اندیشه مجاهدین آشنا شدم. در این جلسات هیچ نوع زور و اجباری وجود نداشت و همه مباحثات بطور کاملا آزاد پیش میرفت و هر کسی میتوانست هر سوالی را بپرسد و بصورت جمعی روی سوالات و پاسخ های آن بحث میکردیم. من هم بعد از آشنایی با جهانبینی اسلام انتخاب کردم که یک مسلمان باشم. زندگی یک مسلمان برای کسی که آن را انتخاب کرده باشد به هیچ وجه سخت نیست و مجاهدین مانند ۱.۸ میلیارد مسلمان دیگر در جهان برای اعتقادات خود ارزش قائلند و شعائر آن را به جا میآورند.
جای تردید نیست که اگر ارتش آزادیبخش در سال ۲۰۰۳ در جنگی که در آن رسما اعلام بیطرفی کرده بود توسط نیروهای ائتلاف بمباران نمی شد و قرارگاهها و ستونهای زرهی ما هدف موشکهای آنها قرار نمیگرفت، و ما توسط آمریکا خلع سلاح نشده بودیم قطعا سرنوشت حکومت آخوندی و منطقه چیز دیگری میشدو خانم هومریش هم دیگر به این سوژه تاریخی علاقهیی پیدا نمیکرد، چون دیگر کسی برای نوشتن این مقاله مملو از دروغ بودجه اختصاص نمیداد.
عجیب اینست که چرا خانم هومریش امروز یاد ما افتاده است، وقتی که همه موضوعات مطرح شده در این مقاله بارها و بارها در سایتهای ریز و درشت وزارت اطلاعات منعکس شده است و ما هم به اغلب این اتهامات بارها و بارها پاسخ دادهایم. در همان سال اول ورود من به عراق من خودم شخصا برای آقای مرتنز، وکیل وقت ما در آلمان، نامهیی نوشتم و در آن تاکید کردم که من با انتخاب خودم در عراق هستم. بعد از جنگ و اشغال عراق توسط آمریکا، همه بچههایی که از آلمان آمده بودند، مانند همه مجاهدین باید استاتوی خود را در مصاحبه با آمریکاییها تعیین تکلیف میکردند، چون اشرف تحت حفاظت آمریکاییها بود و دیگر امکان هیچگونه مسافرت مستقلی به خارج از عراق وجود نداشت.
در مصاحبههای مفصلی که با ارگانهای اطلاعاتی آمریکا انجام دادیم من همین داستان زندگیام را برای آنها تعریف کردم و اصرار کردم که میخواهم در اشرف بمانم. همچنین در مصاحبه با افرادی از وزارت حقوق بشر عراق و در مصاحبههای مکرر با افراد کمیساریا در لیبرتی باز هم سوالاتی مشابه این را پاسخ دادم که چرا و در چه سنی آلمان را ترک کردم. خوب است تاکید کنم که در همه این مصاحبهها من تنها و بدون حضور هیچ یک از اعضای مجاهدین مصاحبه را انجام دادم. همه آنها مشوق ما برای جدا شدن از سازمان بودند.
در آن زمان بخصوص از سال ۲۰۰۹ که ما تحت حملات وحشیانه نیروی قدس و نیروهای عراقی قرار داشتیم سازمان مجاهدین بارها از دولت آلمان خواست که پناهندگان سابق آلمان را بپذیرد، ولی دولت آلمان تنها به پذیرش ۱۰۰نفر از حدود ۳۵۰ نفر به انتخاب خودش بسنده کرد. حتی حمید ربیعی یکی از مجروحان حمله موشکی فوریه ۲۰۱۳ که سابقا پناهنده آلمان بود و به رسیدگی پزشکی فوری نیاز داشت را نپذیرفتند که نهایتا او در اثر جراحتهای وارده بعد از ۲۵روز در عراق جان باخت. اگر خانم هومریش در آن روزها دنبال این مقاله میرفت باز میتوانست به آن رنگ و لعاب حقوق بشری بدهد که مثلا میخواهد پناهندگان ایرانی که سابقا در آلمان بودند را نجات دهد، اما امروز که سازمان مجاهدین با تلاش زیاد همه نفرات خود را نجات داده و هیچ کس دیگر در عراق نیست، نوشتن مجدد یک مقاله مغرضانه و مملو از دروغ جز خدمترسانی به دیکتاتوری خامنهای- رئیسی چه هدف دیگری میتواند داشته باشد؟
در انساندوستی مجاهدین همین بس که همه آن بریدگانی که این اباطیل را سرهم کردند خودشان در صحت و سلامت در اروپا دارند زندگیشان را میکنند. امین گلمریمی به دروغ میخواهد یک کارمند کمیساریا را ناجی خود معرفی کند که توانسته او را از عراق خارج کند. در حالیکه او بخوبی میداند که امکان سفر به آلبانی را مسئولان سازمان مجاهدین با تلاش زیاد بدست آوردند و این خود مجاهدین بودند که در شرایطی که بسیاری بیمار اورژانس مانند رویا درودی داشتند ابتدا نوبت را به افرادی مانند امین گلمریمی دادند که میخواستند دنبال زندگیشان بروند. ما و همه کسانی که بعد از امین گلمریمی در عراق ماندیم ۳ موشکباران دیگر در لیبرتی را تحمل کردیم که هر کدام منجر به شهادت چند نفر شد. یعنی این مجاهدین بودند که با پذیرفتن ریسک خطر برای افراد زیادی که در کمپ مانده بودند جان امین گلمریمی و دیگران را نجات دادند و این امکان را فراهم کردند که آنها دنبال زندگیشان بروند. او همچنین هیچ اشارهیی نمیکند که چند سال و چه میزان بعد از جدا شدن از مجاهدین هنوز از سازمان برای گذران امور زندگی خود پول دریافت کردند. هر انسان منصفی باید شکرگزار کسانی باشد که حداقل دوبار جان او را نجات دادهاند، ولی وقتی کسی تصمیم به فروختن خود به جلاد میگیرد قبل از هر چیز هرگونه انسانیت را در خود میکشد. البته مصاحبه با خبرنگار معلوم الحالی مثل هومریش اولین قدم خودفروشی نیست.
خانم هومریش اگر بعنوان یک خبرنگار به خودش اجازه میدهد که از سازمان مجاهدین ۳۵سوال بپرسید و برای جواب دادن به آن زمان تعیین کند، اجازه بدهید که من هم بعنوان یک خبرنگار و مجری تلویزیون سیمایآزادی که قبلا هم درباره شما برنامهیی تولید کرده بودم (لینک برنامه آفساید اشپیگل) از او ۲۳سوال بپرسم. امیدوارم که جسارت این را داشته باشد که به این سوالات شفاف پاسخ دهد:
1- چه کسی شما را مامور کرده که راجع به موضوع کودکان مجاهدین در شهر کلن یک مقاله بنویسید؟
2- این مقاله در شرایط حاضر که ۲۵سال از آن وقایع گذشته چه مسئله یی از ذهن مخاطب آلمانی مجلهdie Zeit حل میکند؟
3- اسامی آن بریدگانی که سابقا در آلمان بودند را شما چطور پیدا کردید؟
4- آیا شما فردی به اسم مسعود خدابنده را میشناسید؟
5- آیا شما تابحال با فردی به اسم مسعود خدابنده یا آن سینگلتون ارتباطی داشتهاید؟ تلفنی یا ایمیلی؟
6- آیا شما میدانید که مسعود خدابنده یک مامور شناخته شده وزارت اطلاعات ایران است و بدلیل وابستگیاش به ارگان های اطلاعاتی رژیم ایران از سفر به آمریکا منع شده است و این موضوع در مراجع رسمی هم به ثبت رسیده است؟
7- آیا شما فردی بنام حسن حیرانی را میشناسید و با او در تیرانا ملاقات کردهاید؟ آیا این صحیح است؟
8- آیا میدانید که این فرد مرتب از سفارت رژیم ایران در آلبانی پول دریافت میکند و مامور آنهاست؟
9- چه کسی حسن حیرانی را در تیرانا به شما معرفی کرد؟
10- آیا شما فردی به اسم هادی ثانی خانی را میشناسید؟
11- طبق گفتههای هادی ثانی خانی سفارت ایران در تیرانا از آمدن شما به آلبانی خبر داشته و به تعدادی از ماموران خود در تیرانا دستور داده که با شما همکاری کامل بکنند و بسته مشخصی از دروغها علیه مجاهدین را به شما تحویل دهند. و مقاله اول شما درباره مجاهدین اساسا با استناد به این دروغها بوده است. آیا این توصیفات صحیح است؟
12- طبق گفتههای هادی ثانی خانی شما قبل از انتشار مقاله اول خودتان در اشپیگل به مدت سه ماه با او در ارتباط بودهاید و هربار سوالاتی را علیه سازمان مطرح میکردید و او در ارتباط با سفارت ایران در آلبانی به سوالات شما جواب میداده. آیا شما میتوانید این را تایید کنید؟
13- آیا این احتمال وجود ندارد که امین گلمریمی هم که به قول شما از وضعیت مالی خوبی برخوردار نیست، برای انجام این مصاحبه از منابع مشابهی پول دریافت کرده باشد؟
14- آیا شما از امین گلمریمی سوال کردید که به نوعی با ماموران اطلاعاتی رژیم ارتباطی دارد یا نه؟
15- بخشهایی از مقاله اول شما چند ماه قبل از انتشار در سایت اشپیگل، در ۲۶نوامبر ۲۰۱۸ در یکی از سایتهای وزارت اطلاعات به اسم «انجمن نجات کرمانشاه» چاپ شد، و به این معنی است که شما به شکلی با ارگانهای اطلاعاتی ایران در ارتباط بودهاید. آیا این صحیح است؟
16- آیا شما به مدت دو سال از سال ۲۰۱۶ تا ۲۰۱۸ در ایران به سر برده اید؟
17- آیا شما در این دوسال با افرادی در داخل ایران دوست شدهاید که هنوز با آنها در ارتباط باشید؟
18- طبق گزارشات، در زمانی که شما در ایران بودید آنقدر به زنان بسیجی نزدیک شده بودید که به شما اجازه شرکت در تور مسافرتی «راهیان نور» و تهیه گزارش از آن را دادند و همچنین با آنها عکس انداختید. گفتنی است که مسافرت «راهیان نور» خاص نزدیکترین طیف افراد به حکومت است که معمولا آنها را به جبهههای متروکه جنگ میبرند و در معرض تبلیغات حکومتی قرار میدهند. آیا این حقیقت دارد که فقط به افراد مورد اعتماد حکومت اجازه تهیه گزارش از چنین سفری داده میشود؟
19- آیا شما هنوز با افرادی در داخل ایران در ارتباط هستید که به حکومت نزدیک باشند؟
20- آیا شما طی مدت اقامت خودتان در ایران از انتخاباتی که در آن روحانی برنده شد گزارشی تهیه کردید؟
21- گفته میشود که شما در گزارشهای خودتان از انتخابات ایران به نفع روحانی خبرهایی را در توئیتر خود یا در رسانههای دیگر منعکس کردید. آیا این صحت دارد؟
22- آیا شما در ایران نوعی از سرمایهگذاری انجام دادهاید و هنوز ملک یا ثروتی در ایران دارید؟
23- برخیها گمانهزنی میکنند که بعد از شکست اشپیگل در دادگاه، بخاطر مقاله شما علیه مجاهدین که یک آبروریزی برای اعتبار اشپیگل بود، شما را از این مجله اخراج کردند. آیا این درست است؟
پیشاپیش از وقتی که برای پاسخ به این سوالات میگذارید سپاسگزارم
با احترام
صالح عباسزاده