۱۴۰۰ آبان ۱۱, سه‌شنبه

فرخ حیدری:آموزگاری که سلاح بدست گرفت!


در سال شصت یعنی همان سالی که بیرحمانه به خون نشست، درون زندان و بازداشتگاههای امنیتی اصفهان، روند باصطلاح «قضایی» برای یک زندانی «گروهکی» معمولآ به این شکل بود که پس از پشت سرگذاشتن دوران سخت و خشن و خونین بازجویی و شکنجه های طاقت فرسا و انواع تعزیرات شرعی  که عمدتآ با کابل برق و مشت و لگد و چشم بند دائمی و خفقان سلول انفرادی و بقیه مخلّفات اتاق تعزیر اِعمال میشد، اگر متهم نامبرده شانس میاورد و حین بازجویی حکم «ضرب حتی الموت» و یا در دادگاه اتهام «باغی و یاغی و طاغی» نصیب اش نمیشد و خلاصه افقی نمی رفت... سرانجام با بدنی رنجور و فرسوده و البته با یک فقره حکم محکومیت سنگین به زندان، که یک رقمی یا دو رقمی بودن اش در آن ایام چندان اهمیتی هم نداشت، وارد بند عمومی زندان دستگرد اصفهان میشد.... البته این ریل عمومی بود ولی لزومآ همه افراد تازه دستگیر شده این پروسه را با همین ترتیب طی نمیکردند.

 بهرحال در ازدحام و تراکم بندهای زندان در آن دوران سیاه، ورود از سلول دربسته به بند عمومی همانند آمدن از مکان تنگ و تاریک به محیط باز و روشنی بود که طبعآ برای هر کس، مدت زمانی طول میکشید تا چشمانش به نور عادت کند و بتدریج محیط جدید را ببیند و بشناسد. من هم وقتی بعد از ماهها شرایط زیر بازجویی و دادگاه، به بند عمومی زندان دستگرد منتقل شدم همین ضرورت زمانی را برای شناخت بهتر محیط و افراد بند تجربه کردم... غیر از بچه هایی که خیلی زود در جمع دیدم و شناختم، یکی از زندانیانی که در همین دوره بتدریج چشمم به او عادت کرد و نگاهم بسویش جلب شد، منوچهر براتی بود.

 منوچهر برخلاف بیشتر بچه های بند که نوجوان و شلوغ و پر جنب و جوش بودند، آرام و متین و کم حرف بود... البته با او هم اتاق نبودم ولی معمولآ او را در هواخوری بند میدیدم که در کنار دیوار قدم میزد و گاهآ سیگار میکشید. بیست و چند سال بیشتر نداشت ولی پختگی و جاافتادگی خاصی در رفتارش دیده میشد. بعدها فهمیدم که او قبل از دستگیری در نجف آباد اصفهان آموزگار بوده و چه بسا متانت رفتاریش چنین زمینه های قبلی در زندگی اجتماعیش داشت.

او فرزند مردم سلحشور و دلیر لرستان بود و چند سال بعنوان کارمند آموزش و پرورش در استان اصفهان مشغول خدمت بود و البته جرمش چیزی نبود جز برافروختن مشعل دانش و آگاهی و توزیع برگه هایی با پیام آزادی و منادی نام مسعود در محیط مدرسه و اداره و محله.

 او مدتها در ارتباط با بخش اجتماعی تشکیلات مجاهدین در اصفهان و نجف آباد قرار داشت و البته در آن دوران، مجاهدین خلق نیروی محوری و پرچمدار مبارزه مسالمت آمیز سیاسی با ارتجاع مذهبی حاکم بود. بهرحال در موج دستگیریهای پس از سی خرداد شصت، منوچهر به همین جرم بازداشت میشود ولی با برخورد هوشیارانه از زیر تیغ احکام مرگبار حاکم شرع شرور اصفهان جان بدر میبرد، هرچند که نهایتآ بقول خودش یک حکم ۱۰ سال زندان توی قابلمه اش میگذارند!

 طی دوران حبس، در زمره بچه های مطمئن و مقاوم زندان بود و از افراد کیفی جمع مجاهدین دربند محسوب میشد. تلفیق تجربیات اجتماعی قبل از دستگیری و آموزه های سیاسی و تشکیلاتی او، چهره خاص تری به این آموزگار مبارز در زندان داده بود. ضمن اینکه در همان جمع بچه های زندان نیز، بازهم میاموخت و تجارب ارزنده ایی می اندوخت... در عین حال مثل هر زندانی دیگر، شاهد ظلم و ستم مستمر و جنایات بی حدی بود که توسط کارگزاران نابکار و مقامات قسی القلب رژیم در پس پرده تزویر و در پشت دیوار زندانها، انجام میگرفت.

 البته بسیاری از احکام سنگین زندان که سال شصت توسط توله طلبه ها بعنوان «حاکم شرع» برای زندانیان سیاسی اصفهان صادر شده بود، طی سالهای بعد با وساطت و توصیه دفتر آقای منتظری، در چند نوبت در تجدید نظرهای کلی شکسته شد. در این بین منوچهر عزیز نیز بعد از تحمل پنج سال زندان، سرانجام اواسط سال ۶۵ از بند و زندان خلاص شد... تا اینکه اوایل سال ۶۷ توانست از جهنم خمینی خارج شود و برای دریدن تور اختناق و گشودن راه آزادی، به یارانش در اشرف به پیوندد و سلاح بدست بگیرد.
او در میدان رزم و نبرد آزادیبخش و در عرصه انقلاب درونی و مناسبات تشکیلاتی و شرایط سخت زندگی سنگری، در حالیکه همراه با یارانش در خطرناکترین منطقه ژئوپلیتیکی و ناهنجارترین شرایط زیست محیطی یعنی خاک عراق محاصره شده و در میانه آتش ناخواسته سه جنگ بزرگ منطقه ایی و بین المللی قرار گرفته بود، طی حدود سه دهه با آرمان آزادی و آرزوی بهروزی مردم محبوب میهنش ایران، همگام با دیگر همرزمان و همبندان دوران زندان، در ستیز با پدیده پلید فاشیسم مذهبی و داعش شیعی در صحنه های گوناگون جنگید و جنگید و پایداری کرد ولی در کمرکش مبارزه و مجاهدت بی پایان، رفیق نیمه راه نشد و پا پس ننهاد و با شجاعت و فداکاری بسیار به شایستگی در موضع یک فرمانده ارشد ارتش آزادی قرار گرفت...

 اتفاقآ سال ۱۳۷۲ در تظاهرات بزرگ سالگرد سی خرداد شصت، بطور غیرمنتظره ایی او را در لس آنجلس امریکا دیدم. ظاهرآ او و دهها کادر ارزنده دیگر مقاومت برای انجام ماموریت سیاسی و سازمان دهی اعتراضات ایرانیان تبعیدی علیه حکومت آخوندی، از اشرف به اروپا و امریکا اعزام شده بودند... بهرحال بعد از حدود هفت سال دوباره با خوشحالی و اشتیاق همدیگر را میدیدیم. مثل سابق ساده و صمیمی بود و به سوالات متعدد من و یکی دیگر از همبندان سابق زندان اصفهان از شرایط منطقه و اوضاع بقیه بچه ها و بیم ها و امیدها در آن دوران، مختصر و مفید و مهربانانه پاسخ میداد.

متقابلآ ما هم از وضعیت اقامتی و شرایط زندگی خودمان برایش میگفتیم... یادم میاید در بین صحبتها یکبار با کنجکاوی از او پرسیدم راستی منوچهر جان ازدواج کرده ای؟ او صریح و بدون هیچ دست اندازی با اعتماد به نفس خاصی گفت: ازدواج و تشکیل خانواده برای ما میماند برای بعد از سرنگون کردن آخوندها... ما همه علایق و عواطف فردی خودمون را گذاشتیم فدیه آزادی مردم کشورمون ایران!

 راستش از صداقت و ازخودگذشتگی که در پاسخ کوتاه او گرفتم متوجه فاصله کیفی میان بچه هایی مثل منوچهر در خط مقدم مقاومت و بچه های پشتیبان مثل خودمان در پشت جبهه شدم... بهرحال بعد از تظاهرات بزرگ لس آنجلس، او در پی انجام وظایف سیاسی- تشکیلاتی خود به ایالت دیگری در امریکا اعزام شد و من هم به شهر محل اقامت خودم بازگشتم.

 تا اینکه چند ماه بعد بخاطر بروز یک ضایعه غیرمنتظره و پاره شدن یکی از دریچه های قلبم، درحالیکه با حالی زار در بیمارستان بستری بودم، شب قبل از عمل جراحی قلب باز، از بیمارستان به او زنگ زدم و بنوعی با او و بقیه یاران خداحافظی کردم و او هم با اطمینان قلبی خاصی برایم آرزوی سلامتی و تجدید دیدار کرد... فکر میکنم یکی دو سال بعد هم برگشت به اشرف.

حدود بیست سال، دیگر او را ندیدم ولی هربار هر پیک یا دوستی که از آن طرفها میامد حتمآ جویای احوال او و دیگر همبندان سابق میشدم. تا اینکه در جنایت «حمله موشکی» آبان ۱۳۹۴ به لیبرتی، بناگاه نام و عکس این همبند قدیمی و فرمانده دلاور را بر صفحه تلویزیون «سیمای آزادی» دیدم و با آهی تلخ بر جای خود میخکوب شدم... او و بیست و چند نفر دیگر از یارانش، فدیه راه و آرمانی شدند که تا بن استخوان به آن ایمان داشتند. همان راهی که بارها برای تداومش سوگند وفاداری خورده بودند.
ای آزادی، در راه تو بگذشتم از زندانها

ره پیمودم در غـوغای توفانها

پرپر کردم قلب خود را چونان گل در میدان‌ها

خون خود را جاری کردم چون رودی در سنگرها

تا بشکوفد گلبانگ تو بر لب های انسانها
و این دلنوشته کوتاه، در واقع ادای احترام و تجلیل صمیمانه من است نسبت به یک همبند و رفیق عزیز، یک آموزگار بزرگوار و یک رزمنده آزادی در سالگرد رفتن و جاودانه شدنش... و البته که در ایران آزاد فردا مردم ایران بسیار بسیار بیشتر از این جانهای شیفته و بذرهای ماندگار خواهند شنید.
شایسته است در همین جا با فروتنی و احترام تمام، یاد کنم از خیل همبندان و زندانیان سیاسی سابق زندان اصفهان که پس از رهایی از بند نیز برای ادامه مبارزه با فاشیسم مذهبی حاکم بر میهن، به صفوف مقدم نبرد در نوار مرزی پیوستند و بعنوان پیشمرگه مجاهد خلق و یا رزمنده ارتش آزادیبخش به رزم رودررو با پاسداران پلید پرداختند و با گشودن آتش متقابل پاسخ مناسبی به جنایات آنان دادند. دلاورانی که سرانجام جان و عزیزتر از جانشان را هم برای آزادی خلق محبوبشان فدا کردند.

 مجاهدان جانفشان و زندانیان سیاسی از بند رسته ای همچون: مسعود شجاعی، محسن حاجیان، اشکبوس شجاعی، کیان شجاعی، جمشید امیدی، سعید ریاحی، حسن ترکی، مرتضی ترکی، عباس طاهریون، احمد شربتی، محمد رضایی، محمود روزبهانی، احمد سامانی، احمد سعیدی، محمد کاظم شحنه ثابت، بیژن عدنانی، محسن هاشم خانی، حسینعلی نصرآزادانی، مهراب هاشمی، مسعود هاشمی، سید محمد هاشمی، کاوه شمس، احمد حضوری، مسعود غلامی، غلامحسین مالی، مجید ناظمی، منوچهر براتی ...
این بذرها به خاک نمی ماند
 از قلب خاک می شکفد چون برق
 روی فلات می گذرد چون رعد،
 خون است و
 ماندگار است!