سالها پیش نوشته ای به همین قلم با تیتر”صدا نشاط وزیدن است،آه ازدلی که نلرزد....“ ملهم از سروده مجاهد کبیر کاظم مصطفوی، در سایت همبستگی منتشر شد. این روزها در جریان جنبش دادخواهی، به یاد شاعر شوریده مقاومت و دوست از دست رفته حمید اسدیان که در جستجوی نام شهیدان و یافتن نشان مزار آنان از جمله قتل عام شدگان، عاشقانه مایه گذاشت، دلنوشته ی دیگری را نیز با عنوان یاد شده بالا به نگارش آورده ام:
” صدا نشاط وزیدن است، آه از دلی که نلرزد......“
لحظه و روزهای همه سالهای اضطراب و امید را وقتی خیابانهای پر ازدحام شهرها یا کوچه های خلوت سرد را با صورتهای کبود از سرما و ساقهای متورم از ساعات طولانی ایستاده بر پاها میگذراندیم و خواب خستگی شب را در پناهگاه های بازمانده از دوران جنگ جهانی که هوایش سخت نفسگیر بود سپری میکردیم، هنوز مثل خاطره های دیروز به یاد دارم و روشنای اول صبح را که چشم براه آمدنش با آرزوی بی ثمر خواب کلنجار میرفتم تا روز را دوباره در خیابانی دیگر با عابرانی همیشه عجول و بندرت رهگذری محجوب که به خواهش و اصرار متوقف گردد و اگر از نسل جوان باشد، تازه وقتی تاریخ ناباور خونبار ملتی را برایش بگویی که غول آدمخواری از اعماق قرون بر آنان شبیخون زده و نسلی را بلعیده، اگر خیال نکند قصه سرایی میکنی و به رسم ادب اروپایی همه حرفهایت را گوش کند، وقتی اما عکسهای هولناک شکنجه و کشتار و تیرک دار را نشانش میدهی، چشمان وحشت زده اش ناخواسته از ترس به هم میآید و دستش بی اختیار سمت قلبش میلغزد تا آخر سر پریشان و بهت زده یا غمگین و شرمزده از اینکه بیشتر تاب تحمل دیدن و شنیدن چنین قصه ی خونباری را ندارد با ابراز همدردی و عذرخواهی به راه خود برود تا زندگی روزمره را طبق عادات و آداب متداول در قاره سبز جهان آغاز کند و ما هنوز با دردی کهنه نهفته در سینه و قلبی فشرده از خشم و کینه، استوار و صبور ایستاده ایم از این سر تا آن سوی جهان بر پاهای شاید خسته و صورتهای نه هنوز کبود از سرما یا آفتابسوخته اما دلبسته به امید و آرزوی بزرگی که در تک تک شهرها و خیابانها و حتی کوچه پس کوچه های دورافتاده ی ایران نیز آنرا مردم شوریده ی عاصی و شورشگران پیشآهنگ دلاور به انگیزه اشرفیان فروتن جتگاور محقق خواهند نمود.
حال که این خاطرات نه چندان دور را با واژه های بسی نارسا از رنج و دردهای بیکران مردمان سرزمینی هنوز اسیر در پنجه های ضحاک زمان در ذهن مرور و تکرار میکنم، با آنکه سهم چشمگیری از زندگی، خود بخود با خاطره های دردناک، زهرآگین میشود اما وقتی مشتهای گره کرده و دستان خشماگین خانواده ها و شاهدان صدها، هزاران، صد هزاران.....زن، مرد و نوجوان آویخته بر تیرک دار یا کودکی خفته در آغوش پدر یا مادری سربدار را می بینم که با افراشتن تصاویر عزیزانش در برابر دادگاه شهر جوایز نوبل، ابعاد توحش جلادان را افشا میکنند که یکی از آنهمه اینک همچنان هار و بی حیا در برابر فرشته عدالت کشور سوئد ایستاده است، راستش با آنکه در سرم بی اختیار چوبه های دار و در برابر چشمانم جلادی با داس مرگ در دست، تصویر میشود که در عمق دخمه های مرگ، روح انسانها را ذبح میکند، بر زندگی و آرزوهای آنها تجاوز مینماید و بدنهایشان را ازهم میدرد، اما.....فریاد جاری بستگان و خروش انتقام پدران و مادران سربدار نیز برایم ناگهان به غریو سخت انتقام تبدیل میگردد، که فراتر از کابوس هراس مرگ، از بغض و خشم فروخفته در گلوی خلقی ستمدیده و زخم دیده برمیخیزد تا اضطراب ناهنجار درون را کاسته و در غمکده ی قلبها کورسوی امید را مثل روشنای کرمهای کوچک شبتاب بتاباند و سروشی از دوردست بخواند که: ” صدا نشاط وزیدن است، آه از دلی که نلرزد....“ و چنان مطمئن و هشیار که انگار صدا نه فقط نشاط وزیدن که سرود رهائی و سهم شأن و شایستگی انسان در برشدن از یخبندان و سکوت مرگ و ترسی ست که جز یگانگی آرمانی و عزم بی شباهت انقلابی” مریم “ همآورد دیگری برای آن نخواهد بود تا جوشش و تداوم جنبش دادخواهی سرانجام با پایان محاکمه جلاد در دادگاه سوئد بی توجه به نتایج آن تازه آغاز شود و سردسته جلاد حاضر در دادگاه استکهلم و دیگر دست آموزان دستگاه جنون جنایت، ترور و آدم ربایی دستار بر سران نیز در مقابل محاکم ذیصلاح جهان پاسخگوی جنایات خود علیه بشریت شده تاریکخانه های جاسوسی و رذالت مزدورانشان نیز افشا و یکجا از سرتاسر دنیا برچیده شود.