طاهر اقبال
من مجاهد خلق طاهر اقبال هستم و قصد دارم در این یادداشت، چند خاطرهی بهعمد فراموششده را مرور کنم. البته از نگاه وزارتیها این من نیستم که مشغول نوشتن این یادداشت هستم. از نگاه آنها مرا به زور وادار به نوشتن این مقاله کردهاند. کما اینکه بهخیال آنها برادرم احسان هم چندی پیش، مقاله «عمهجان وزارتی» را به زور نوشته بود یا فرد دیگری به اسم او، آنرا نوشته بود. اصلاً شاید نویسنده این مقاله یکی از همان رباتهایی باشد که وزیر خارجه آخوندها در توییتش از آنها به «جک» شکایت کرد و خواستار بستهشدن آنها شد.
شاید هم آنطور که خبرنگار ولایی اشپیگل به سفارش وزارت اطلاعات آخوندها نوشته بود، یک نفر «گلویم» را بریده، یا «دستم را شکسته» و مرا بهزور وادار به تایپ این سطور کرده است. خلاصه اینکه خودم در حال نوشتن این یادداشت نیستم. این من نیستم که میدانم عمهجان نجاستی یا همان عفت اقبال، همراه با شوهر عمهجان مرا که آن زمان کودکی ۱۱ساله بودم از خانهشان بیرون کردند و در مقابل یکی از پایگاههای مجاهدین بهنام زائریان رها کردند.
و لابد این من نبودم که از علی مقصودی (همان شوهر عمهجان وزارتی) با کمربند بهمدت یک ساعت تمام در اتاق دخترانش کتک خوردم. آن زمان، خبری از دلسوزیهای امروز این عمهجان نجاستی نبود. او بیاعتنا به اشکهای من، در اتاق کناری نشسته بود و از کارهای همسرش هم بسیار راضی بود. همه این اتفاقات در حالی رخ داد که علی مقصودی، حتی دخترش را از اتاق خارج کرد تا مانع از کتکخوردن من نشود.
علاوه بر اینها، باز هم این من نبودم که همواره از سوی عمهجان نجاستی مورد تهدید قرار میگرفتم که اگر بخواهم نزد دوستان همبازیام بروم یا اگر به حرفهایش گوش نکنم، او مرا به پانسیون آلمان خواهد فرستاد و البته آخر سر هم همینطور شد، و شاید باز هم این من نبودم که همین عمهخانم، مستمر در گوشم میخواند که مبادا به عراق بروی و به ارتش آزادیبخش بپیوندی. بله! این عمهخانم وزراتی در تشویق ما به مبارزهنکردن ید طولایی دارد.
خدا را هزار مرتبه شکر که سمپاشیهای عفت اقبال، کوچکترین تأثیری روی انتخاب من نگذاشت و با سربلندی تمام، مسیر مبارزه تمامعیار با دیکتاتوری ولایت فقیه را انتخاب کردم. امروز هم اگر هزار مرتبهی دیگر به عقب برگردم با سرفرازی همین مسیر را انتخاب کرده و جانانهتر از قبل ادامه خواهم داد.
عمهجان نجاستی، خاطرات جشن تولد احسان را بهخوبی بهیاد دارد، او حتی روزی را که احسان بهدنیا آمد با جزییات به خاطر میآورد، اما ماجرای باجخواهی خود و شوهرش از سازمان مجاهدین خلق ایران را بهعمد فراموش کرده است و هرگز به این موضوع اشاره نمیکند که چطور بههمراه همسرش، سازمان مجاهدین را تحت فشار قرار داده بودند و قشقرقی بهراه انداخته بودند که ما نمیتوانیم احسان و طاهر را نگه داریم و هر طور شده باید پدر و مادر آنها مبارزه با رژیم آخوندی را رها کنند و فرزندانشان را تحویل بگیرند. در صورتیکه در سال 1369 عفت در صحبت با مادرم بدون هیچ اما و اگری سرپرستی ما را پذیرفته بود.
همان زمان، سرپرستی بسیاری از فرزندان مجاهدین توسط هواداران شرافتمند سازمان پذیرفته شده بود. هوادارانی که هیچ رابطه خویشاوندی با مجاهدین نداشتند، اما بهصرف اینکه این بچهها فرزندان رزمندگان ارتش آزادیبخش هستند، با طیب خاطر سرپرستی آنها را قبول کردند و همچون فرزندان خودشان به آنها رسیدگی کرده و بزرگشان کردند.
عفت اقبال یادش رفته که در تمام سالهایی که ما نزد مادر بزرگ پیرم زندگی میکردیم، حتی یک اتاق خواب و تخت هم برای او فراهم نکرده بود. حتی یک اتاق خواب هم برای من و احسان فراهم نکرد. طی ۳سال و نیمی که بعد از جنگ اول خلیج فارس نزد آنها بودم، همراه با برادرم و مادر بزرگم در هال خانه غذا میخوردیم و همانجا درس میخواندیم و همانجا هم میخوابیدیم.
شاید شما خوانندگان این سطور، از خودتان بپرسید که بازگویی این موضوعات خانوادگی چه دلیلی دارد؟ واقعیت این است که این موضوعات به هیچوجه خانوادگی و شخصی نیستند. هدف من از نوشتن این یادداشت، افشای یک جنگ کثیف روانی است که بین مجاهدین و رژیم خونخوار ولایت فقیه در جریان است. دعوا بر سر این خاطره و آن خاطره نیست. دعوا بر سر مبارزهکردن یا نکردن است. دعوا بر سر مقاومتکردن یا تسلیمشدن و مزدوری برای فاشیسم دینی است. رژیم همین خط را در اشرف و لیبرتی هم دنبال میکرد و من در لیبرتی نیز یکی از این طرحهای کثیف را در مطلبی افشا کردم (مقاله من از مبارزهام لذت میبرم). دیکتاتوری خونخوار ولایت فقیه با به خدمتگرفتن این عمههای معلومالحال، قصد دارد خط وادادگی و تسلیم را ترویج کند. اگر نگاهی به یادداشتهای این عمه نجاستی در فیسبوکش بیاندازید، خواهید دید که چکیده تمام حرفهایش یک جمله بیشتر نیست. او میگوید، باید به رژیم ولایت فقیه تن داد. او میگوید مبارزه و مقاومت در برابر این رژیم بینتیجه است. آخر این تکرار همان لغزهایی است که سالهاست وزارت خونریز اطلاعات آخوندی از طریق پیشکسوتان عمهجان در مزدوری، علیه سازمان میخواند. به همین خاطر است که صفات نجاستی و وزارتی، تنها صفات شایسته اینچنین عمهیی است.
ترجیعبند تمام لجنپراکنیهای عمهجان نجاستی، تمرکز بر روی «اشرف» است. البته عمهجان و اربابانش در وزارت اطلاعات، جای درستی انگشت گذاشتهاند. اشرف، پایتخت مقاومت ایران است. اشرف آمادگاه سرنگونی و محل تمرکز نیروی سرنگونکننده رژیم است. مکانش مهم نیست، آنچه که مهم است محتوای آن است. فقط کافی است که عربدهکشیهای ولی فقیه ارتجاع و همراهی سایتهای وزارت اطلاعات را در کنار حملات عمهجان نجاستی به اشرف قرار دهید تا به هدف مشترک این جماعت پی ببرید. بله! آخوندهای جانی تا وقتی که دستشان میرسید با تیر و تبر و موشک به جان ما میافتادند و حالا که دستشان کوتاه شده به تروریسم و شیطانسازی علیه ما روی آوردهاند و صنعت عمهسازی هم یکی از ابزارهای شیطانسازی است.
شغالی گَر
ماهٍ بلند را دشنام گفت
پیرانشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند
...عمهجان مدعی است که مجاهدین عدهیی را «در عراق و آلبانی زندانی و اسیر و کشته و مجروح» کردهاند و حتماً من هم یکی از همین زندانیان هستم. بنده هم عکسم را از همین زندان در زیر این یادداشت آوردم تا ببینید که در هواخوری غیر آزادانه در کوههای تیرانا چه بلایی بر سر من میآورند!
طاهر اقبال در آلبانی
عفت اقبال که بهنحو مضحکی میخواهد خودش را دلسوز من و احسان نشان دهد، در تمام سالهایی که نزد او در فرانسه بودم، حتی یک برگه قانونی هم برای من تهیه نکرد، چه برسد به پاسپورت. من از یک سالگی در فرانسه بودم و پاسپورتم در جریان جنگ اول خلیجفارس، گم شده بود. همه میدانند که حل و فصل مسائل قانونی من آنهم در فرانسه، آن سالها کار بسیار سادهیی بود، اما باور کنید که این عمهجان نجاستی کوچکترین قدمی در این راستا برنداشت. او حتی اجازه نداد که با مسئولین مدرسهیی که در آن تحصیل میکردم، همراه با همکلاسیهایم به سفر تحصیلی بروم. یادم هست که کلاس پنجم ابتدایی بودم و مدیر و معلمم گفتند که مسئله قانونی منرا برای این سفر حل خواهند کرد. اما عمهجان از همین موضوع هم اهرمی برای فشار روی مجاهدین ساخت و گفت باید پدر و مادرت خودشان بیایند و ما هیچ مسئولیتی در این رابطه نخواهیم پذیرفت.
ای هواداران و دوستان و اعضایی که این مطلب را میخوانید، این همان «ربات» طاهر اقبال است که دارد این خاطرات را یادآوری میکند. عجب رباتی است! این ربات سالها از نزدیک با این جماعت زندگی کرده و جز سیاهی چیزی در خاطرش باقی نمانده است.
اخیرا این بی عفت بد اقبال قشقرقی هم در مورد پدر بزرگ من راه انداخته بود به این جهت خواستم این خاطره را هم یادآوری کنم، در تمام سالهایی که من نزد این خانواده زندگی کردم، حداکثر یک یا دو بار عفت حاضر شده بود با ماشین شخصیاش پدر بزرگم را برای خرید میوه و سبزیجات از خانهی ما در حومهی پاریس (St Leu La Foret) به بازار «باربس» ببرد. باقی دفعات «پاپاجون» خدا بیامرز که جز خوبی از او بهخاطر ندارم و تنها مشوقم در این خانواده برای پیوستن به مجاهدین بود با پای پیاده و با قطار به بازار میرفت که من همیشه اگر مدرسه نداشتم اصرار میکردم با او بروم. کیسهها بسیار سنگین بودند و اگر درست خاطرم باشد یک ساعت و نیم باید با قطار و مترو میرفتیم تا به بازار برسیم و بعد همین مسیر را باز باید بر میگشتیم. پدر بزرگم با آن سن زیادش چند بار در مترو زمین خورد و من هم سنم خیلی پایین بود و نمیتوانستم بیشتر از این، بارها را بردارم و کمکش کنم.
یاد پاپاجون (حاج علی اقبال) بهخیر که مرد بزرگی بود و سرسختانه از خواهر مریم و برادر مسعود و همهی مجاهدین هواداری میکرد و هرگز هم کوتاه نیامد و در طول حیاتش، عمهجانها جرأت نمیکردند، ماهیت نجاستی خود را آشکار کنند.
من مجاهد خلق طاهر اقبال هستم و قصد دارم در این یادداشت، چند خاطرهی بهعمد فراموششده را مرور کنم. البته از نگاه وزارتیها این من نیستم که مشغول نوشتن این یادداشت هستم. از نگاه آنها مرا به زور وادار به نوشتن این مقاله کردهاند. کما اینکه بهخیال آنها برادرم احسان هم چندی پیش، مقاله «عمهجان وزارتی» را به زور نوشته بود یا فرد دیگری به اسم او، آنرا نوشته بود. اصلاً شاید نویسنده این مقاله یکی از همان رباتهایی باشد که وزیر خارجه آخوندها در توییتش از آنها به «جک» شکایت کرد و خواستار بستهشدن آنها شد.
شاید هم آنطور که خبرنگار ولایی اشپیگل به سفارش وزارت اطلاعات آخوندها نوشته بود، یک نفر «گلویم» را بریده، یا «دستم را شکسته» و مرا بهزور وادار به تایپ این سطور کرده است. خلاصه اینکه خودم در حال نوشتن این یادداشت نیستم. این من نیستم که میدانم عمهجان نجاستی یا همان عفت اقبال، همراه با شوهر عمهجان مرا که آن زمان کودکی ۱۱ساله بودم از خانهشان بیرون کردند و در مقابل یکی از پایگاههای مجاهدین بهنام زائریان رها کردند.
و لابد این من نبودم که از علی مقصودی (همان شوهر عمهجان وزارتی) با کمربند بهمدت یک ساعت تمام در اتاق دخترانش کتک خوردم. آن زمان، خبری از دلسوزیهای امروز این عمهجان نجاستی نبود. او بیاعتنا به اشکهای من، در اتاق کناری نشسته بود و از کارهای همسرش هم بسیار راضی بود. همه این اتفاقات در حالی رخ داد که علی مقصودی، حتی دخترش را از اتاق خارج کرد تا مانع از کتکخوردن من نشود.
علاوه بر اینها، باز هم این من نبودم که همواره از سوی عمهجان نجاستی مورد تهدید قرار میگرفتم که اگر بخواهم نزد دوستان همبازیام بروم یا اگر به حرفهایش گوش نکنم، او مرا به پانسیون آلمان خواهد فرستاد و البته آخر سر هم همینطور شد، و شاید باز هم این من نبودم که همین عمهخانم، مستمر در گوشم میخواند که مبادا به عراق بروی و به ارتش آزادیبخش بپیوندی. بله! این عمهخانم وزراتی در تشویق ما به مبارزهنکردن ید طولایی دارد.
خدا را هزار مرتبه شکر که سمپاشیهای عفت اقبال، کوچکترین تأثیری روی انتخاب من نگذاشت و با سربلندی تمام، مسیر مبارزه تمامعیار با دیکتاتوری ولایت فقیه را انتخاب کردم. امروز هم اگر هزار مرتبهی دیگر به عقب برگردم با سرفرازی همین مسیر را انتخاب کرده و جانانهتر از قبل ادامه خواهم داد.
عمهجان نجاستی، خاطرات جشن تولد احسان را بهخوبی بهیاد دارد، او حتی روزی را که احسان بهدنیا آمد با جزییات به خاطر میآورد، اما ماجرای باجخواهی خود و شوهرش از سازمان مجاهدین خلق ایران را بهعمد فراموش کرده است و هرگز به این موضوع اشاره نمیکند که چطور بههمراه همسرش، سازمان مجاهدین را تحت فشار قرار داده بودند و قشقرقی بهراه انداخته بودند که ما نمیتوانیم احسان و طاهر را نگه داریم و هر طور شده باید پدر و مادر آنها مبارزه با رژیم آخوندی را رها کنند و فرزندانشان را تحویل بگیرند. در صورتیکه در سال 1369 عفت در صحبت با مادرم بدون هیچ اما و اگری سرپرستی ما را پذیرفته بود.
همان زمان، سرپرستی بسیاری از فرزندان مجاهدین توسط هواداران شرافتمند سازمان پذیرفته شده بود. هوادارانی که هیچ رابطه خویشاوندی با مجاهدین نداشتند، اما بهصرف اینکه این بچهها فرزندان رزمندگان ارتش آزادیبخش هستند، با طیب خاطر سرپرستی آنها را قبول کردند و همچون فرزندان خودشان به آنها رسیدگی کرده و بزرگشان کردند.
عفت اقبال یادش رفته که در تمام سالهایی که ما نزد مادر بزرگ پیرم زندگی میکردیم، حتی یک اتاق خواب و تخت هم برای او فراهم نکرده بود. حتی یک اتاق خواب هم برای من و احسان فراهم نکرد. طی ۳سال و نیمی که بعد از جنگ اول خلیج فارس نزد آنها بودم، همراه با برادرم و مادر بزرگم در هال خانه غذا میخوردیم و همانجا درس میخواندیم و همانجا هم میخوابیدیم.
شاید شما خوانندگان این سطور، از خودتان بپرسید که بازگویی این موضوعات خانوادگی چه دلیلی دارد؟ واقعیت این است که این موضوعات به هیچوجه خانوادگی و شخصی نیستند. هدف من از نوشتن این یادداشت، افشای یک جنگ کثیف روانی است که بین مجاهدین و رژیم خونخوار ولایت فقیه در جریان است. دعوا بر سر این خاطره و آن خاطره نیست. دعوا بر سر مبارزهکردن یا نکردن است. دعوا بر سر مقاومتکردن یا تسلیمشدن و مزدوری برای فاشیسم دینی است. رژیم همین خط را در اشرف و لیبرتی هم دنبال میکرد و من در لیبرتی نیز یکی از این طرحهای کثیف را در مطلبی افشا کردم (مقاله من از مبارزهام لذت میبرم). دیکتاتوری خونخوار ولایت فقیه با به خدمتگرفتن این عمههای معلومالحال، قصد دارد خط وادادگی و تسلیم را ترویج کند. اگر نگاهی به یادداشتهای این عمه نجاستی در فیسبوکش بیاندازید، خواهید دید که چکیده تمام حرفهایش یک جمله بیشتر نیست. او میگوید، باید به رژیم ولایت فقیه تن داد. او میگوید مبارزه و مقاومت در برابر این رژیم بینتیجه است. آخر این تکرار همان لغزهایی است که سالهاست وزارت خونریز اطلاعات آخوندی از طریق پیشکسوتان عمهجان در مزدوری، علیه سازمان میخواند. به همین خاطر است که صفات نجاستی و وزارتی، تنها صفات شایسته اینچنین عمهیی است.
ترجیعبند تمام لجنپراکنیهای عمهجان نجاستی، تمرکز بر روی «اشرف» است. البته عمهجان و اربابانش در وزارت اطلاعات، جای درستی انگشت گذاشتهاند. اشرف، پایتخت مقاومت ایران است. اشرف آمادگاه سرنگونی و محل تمرکز نیروی سرنگونکننده رژیم است. مکانش مهم نیست، آنچه که مهم است محتوای آن است. فقط کافی است که عربدهکشیهای ولی فقیه ارتجاع و همراهی سایتهای وزارت اطلاعات را در کنار حملات عمهجان نجاستی به اشرف قرار دهید تا به هدف مشترک این جماعت پی ببرید. بله! آخوندهای جانی تا وقتی که دستشان میرسید با تیر و تبر و موشک به جان ما میافتادند و حالا که دستشان کوتاه شده به تروریسم و شیطانسازی علیه ما روی آوردهاند و صنعت عمهسازی هم یکی از ابزارهای شیطانسازی است.
شغالی گَر
ماهٍ بلند را دشنام گفت
پیرانشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند
...عمهجان مدعی است که مجاهدین عدهیی را «در عراق و آلبانی زندانی و اسیر و کشته و مجروح» کردهاند و حتماً من هم یکی از همین زندانیان هستم. بنده هم عکسم را از همین زندان در زیر این یادداشت آوردم تا ببینید که در هواخوری غیر آزادانه در کوههای تیرانا چه بلایی بر سر من میآورند!
طاهر اقبال در آلبانی
عفت اقبال که بهنحو مضحکی میخواهد خودش را دلسوز من و احسان نشان دهد، در تمام سالهایی که نزد او در فرانسه بودم، حتی یک برگه قانونی هم برای من تهیه نکرد، چه برسد به پاسپورت. من از یک سالگی در فرانسه بودم و پاسپورتم در جریان جنگ اول خلیجفارس، گم شده بود. همه میدانند که حل و فصل مسائل قانونی من آنهم در فرانسه، آن سالها کار بسیار سادهیی بود، اما باور کنید که این عمهجان نجاستی کوچکترین قدمی در این راستا برنداشت. او حتی اجازه نداد که با مسئولین مدرسهیی که در آن تحصیل میکردم، همراه با همکلاسیهایم به سفر تحصیلی بروم. یادم هست که کلاس پنجم ابتدایی بودم و مدیر و معلمم گفتند که مسئله قانونی منرا برای این سفر حل خواهند کرد. اما عمهجان از همین موضوع هم اهرمی برای فشار روی مجاهدین ساخت و گفت باید پدر و مادرت خودشان بیایند و ما هیچ مسئولیتی در این رابطه نخواهیم پذیرفت.
ای هواداران و دوستان و اعضایی که این مطلب را میخوانید، این همان «ربات» طاهر اقبال است که دارد این خاطرات را یادآوری میکند. عجب رباتی است! این ربات سالها از نزدیک با این جماعت زندگی کرده و جز سیاهی چیزی در خاطرش باقی نمانده است.
اخیرا این بی عفت بد اقبال قشقرقی هم در مورد پدر بزرگ من راه انداخته بود به این جهت خواستم این خاطره را هم یادآوری کنم، در تمام سالهایی که من نزد این خانواده زندگی کردم، حداکثر یک یا دو بار عفت حاضر شده بود با ماشین شخصیاش پدر بزرگم را برای خرید میوه و سبزیجات از خانهی ما در حومهی پاریس (St Leu La Foret) به بازار «باربس» ببرد. باقی دفعات «پاپاجون» خدا بیامرز که جز خوبی از او بهخاطر ندارم و تنها مشوقم در این خانواده برای پیوستن به مجاهدین بود با پای پیاده و با قطار به بازار میرفت که من همیشه اگر مدرسه نداشتم اصرار میکردم با او بروم. کیسهها بسیار سنگین بودند و اگر درست خاطرم باشد یک ساعت و نیم باید با قطار و مترو میرفتیم تا به بازار برسیم و بعد همین مسیر را باز باید بر میگشتیم. پدر بزرگم با آن سن زیادش چند بار در مترو زمین خورد و من هم سنم خیلی پایین بود و نمیتوانستم بیشتر از این، بارها را بردارم و کمکش کنم.
یاد پاپاجون (حاج علی اقبال) بهخیر که مرد بزرگی بود و سرسختانه از خواهر مریم و برادر مسعود و همهی مجاهدین هواداری میکرد و هرگز هم کوتاه نیامد و در طول حیاتش، عمهجانها جرأت نمیکردند، ماهیت نجاستی خود را آشکار کنند.
حاج علی اقبال
بیعفت بداقبال که مزدوریاش دیگر برای همه آشکار شده است، به لجنپراکنی و چنگزدن به اعضای شورای ملی مقاومت و شخصیتهای مقاومت میپردازد و از جمله پهلوان مسلم اسکندر فیلابی را آماج اتهام و تهمت میکند. حال آنکه پهلوان فیلابی یکی از افتخارات ایران و مقاومت ما است و سالهاست تمام زندگیاش را وقف مبارزه با این رژیم ضد بشری کرده است و اتفاقاً بنده افتخار آشنایی نزدیک با پهلوان را دارم.
نوروز ۱۳۹۷ـ طاهر اقبال و پهلوان مسلم اسکندر فیلابی
از کسی که پا بر روی خون برادر شهید خودش گذاشته انتظاری نمیشود داشت که هیچ حرمت دیگری را حفظکند. او حالا هم برای ریختن خون سایر مجاهدین راهگشایی میکند. زهی وقاحت و بیشرمی!
همه اینها بخشی از پروژه کثیف وزارت اطلاعات است و هدفی جز شیطانسازی علیه مجاهدین ندارد.
اکنون که میبینید، این عمهجان نجاستی کاری جز پاچهگیری از مجاهدین ندارد، اصلاً تعجب نکنید و بهدنبال سند و مدرک بیشتر نباشید، همین بس که عملکردشان در خدمت وزرات خونریز است. البته داستان برادر پاسدار علی مقصودی، شوهر بیعفت بداقبال را نیز میدانیم. همان که بعد از سالها به فرانسه نزد علی آمده بود تا بگوید خبر موثق دارد که عموی شهیدم عارف اقبال را که در ۳۰خرداد ۱۳۶۰ شهید شد، خود مجاهدین از پشت زدهاند!!!!
مجاهد شهید عارف اقبال روبهروی دانشگاهش در انگلیس
و بعد هم مردم ایران از وضعیتشان خیلی راضی هستند و از انبوه اعدامهای رژیم کاملاً حمایت میکنند. حالا معلوم نیست که نقطه وصل به وزارت اطلاعات بعد از سفر این پاسدار بوده یا قبل از آن. شنیدم که علی مقصودی طی مدت اقامت برادر پاسدارش در فرانسه، میخواست او را بهعنوان متخصصترین و بالاترین و ماهرترین و... ترترترین نفر ایران در پلسازی معرفی کند؛ ولی با مزخرفاتی که این برادر پاسدار در مورد عارف شهید گفت، رشتههایش پنبه شد.
اطلاعات آخوندی در اشرف و لیبرتی از طریق انجمن نجاست به اسم خانواده میخواست زیر پای مجاهدین را خالی کند، اما از یکسو خانوادههای واقعی مجاهدین تن به فشارهای رژیم برای شرکت در این نمایشها ندادند و از سوی دیگر مجاهدین توی دهان انجمن نجاست و خانوادههای الدنگ زدند و این طرح را خنثی کردند. حالا در اروپا و آلبانی نوبت به عمهجان وزارتی رسیده که ابلهانه میخواهد به اسم زن و ازدواج برای ما دام پهن کند. او یک داستان بی سر و ته هم برای احسان سر هم بندی کرده تا با چشمک و چراغهای رذیلانه و با حربه زن و زندگی به خیال خام و باطل خود، او را از مسیر مبارزه علیه رژیم خارج کند. چون جواب دادن به این اراجیف از شأن احسان بهدور است، من میخواهم به عمهجان وزارتی بگویم، ما اگر دنبال این وسوسهها بودیم، زندگی و تحصیل را در اروپا ترک نمیکردیم و صفوف مبارزه و مجاهدت را انتخاب نمیکردیم و در سرفصلها یک به یک بر عهد و پیمان خودمان با خدا و خلق و سازمان و رهبری محبوبمان پای نمیفشردیم. ما از همه مواهب زندگی برخوردار بوده و میتوانستیم در قلب اروپا بهترین آینده را داشته باشیم؛ اما در پاسخ به ندای وجدان خود حاضر نشدیم خلق اسیرمان را تنها بگذاریم و عهد بستیم تا آزادی مردممان دمی از پا ننشینیم و مجاهد بمانیم و مجاهد بمیریم.
اینرا هم اضافه کنم که طرحهای وزارت اطلاعات برای عضوگیری جاسوس و تروریست از طریق زن یک ریل تکراری و لو رفته است. همه در جریان دو مزدوری که قصد بمبگذاری تروریستی در گردهمایی بزرگ مقاومت در پاریس را داشتند، هستند. منظور امیر سعدونی و نسیمه نعامی است که تحت هدایت اسدالله اسدی دیپلماتتروریست دستگیر شده رژیم کار میکردند و قبل از حرکت بهسمت پاریس، در بروکسل دستگیر شدند. همچنین داستان معروف وزیر شیلات نروژ برای همه شناخته شده است. این یک کار کثیف فاشیستی است که البته در رابطه با مجاهدین هیچ وقت به جایی نمیرسد. پس ای عمهجان بهجای تلفکردن وقتت، پولت را از وزارت بگیر و اینهمه زحمت بیعفتی نکش.
و اما روی سخن من با دیکتاتوری پابگور مذهبی است. روی سخن من با ولی وقیح درمانده ارتجاع است. همان ولی وقیحی که این روزها از کابوس کانونهای شورشی روز و شب ندارد و برای قطعکردن مردم و جوانان ایران از مجاهدین به هر جنایتی متوسل میشود.
میخواهم تصریح کنم که سازمان مجاهدین خلق ایران یک نام مجازی نیست، یک اسم در فضا نیست. سازمان مجاهدین خلق ایران تنها هماورد دیکتاتوری ولایت فقیه است. سازمان مجاهدین خلق ایران به اعضایش شناخته میشود. ما اعضایش هستیم. من مجاهد خلق طاهر اقبال، سازمان مجاهدین خلق ایران هستم؛ تا وقتی حتی یک نفر از ما زنده است، این رژیم روی آسایش را به خود نخواهد دید و بند از بند آن خواهیم گسست.
راه و سنت ما، راه مسعود و مریم رجوی است که مبارزه بیامان و فدای حداکثر تا آزادی ایران است. همان راه حنیف کبیر و سردار موسی خیابانی. من همهچیز را در سازمان مجاهدین آموختم. من شرافت انسانی و انقلابی و مجاهدیام را مدیون خواهر مریم و برادر مسعود و دیگر همرزمان و مسئولینم هستم. من در سازمان مجاهدین این توان را یافتم که از منافع فردی خودم بگذرم و زندگیام را فدای جوانان ستمدیده و رنجکشیده میهنم بکنم. همرزمانی دارم که هزار بار از برادر تنی به من نزدیکتر هستند. کسانی که هزار بار جانم را برایشان فدا خواهم کرد. کسانی که در سختترین روزها بهترین یار من بوده و هستند. به تک به تک لحظاتم در سازمان مجاهدین افتخار میکنم و از آن لذت میبرم. شغل ما مجاهدین هم یک چیز بیشتر نیست: سرنگونی رژیم. ما این کار را بلد هستیم و هر چقدر که طول بکشد، از هدف آزادی ایران کوتاه نخواهیم آمد. این همان مسیر پر افتخاری است که همرزم و دوست و یار نازنینم شهید قهرمان مجاهد خلق رحمان منانی و همرزم دیگرم قهرمان مجاهد خلق یاسر حاجیان و هزاران مجاهد دیگر جانشان را در این راه فدیهی آزادی خلق و میهن کردند.
شهید قهرمان مجاهد خلق رحمان منانی
آنها جانشان را فدا نکردند که من و ما به سواحل امن رسیده و دست از مبارزه علیه رژیم برداریم؛ بلکه جانشان را فدا کردند تا این مبارزه تداوم یابد و تا سرنگونی رژیم و آزادی و آبادی ایران ادامه خواهد داشت.
عضو کوچک و سر بلند سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران – طاهر اقبال
۲۱ خرداد ۱۳۹۸