انقلاب و براندازی نظامهای دیکتاتوری، مانند نظام شاه و خمینی، هرگز نمی تواند با این نظامها سر سازش و آشتی داشته باشد. چنین رژیمهایی خلق را ستم پذیر، رام و بهره ده و چشم و زبان و دهان بسته می خواهند، نه خلقی که بخواهد سرنوشتش را به دست خودش بسازد.
رژیمهایی این چنین، با مردم آگاه و آزادیخواه و بیدادستیز هرگز سر سازگاری ندارند. جای چنین کسانی در این نظامها یا زندان است یا گورستان.
وقتی خلق آگاه می شود و رفته رفته به تهدیدی جدّی برای چنین رژیمهایی تبدیل می شود، همه دشمنان همگون، چه در حکومت و چه در بیرون آن، تضادهایشان را کمرنگ می کنند و یکپارچه دربرابر خلق بپاخاسته به مقابله برمی خیزند و تا نابودیش از پای و پویه نمی نشینند. در این میدان رویارویی، پیشتازان دلسوز آزادی خلق که با مشعل جانشان راه را از بیراهه به آنها نشان می دهند و خود بی هیچ چشمداشتی سر به پای آزادی خلقشان می نهند، آماج سهمگین ترین تیرهای به زهراندودۀ دشمنان خلق می شوند.
این پیشتازان پاکباز همواره در صمیم دل و جان خلق آگاهشان جای دارند و از پشتیبانی یکپارچۀ آنها برخوردارند. به عکس رژیمهایی مانند رژیم شاه و خمینی، که با آگاهی خلق مشتاق آزادی، بی مایگی و زبونی آنها را از پرده برون می افتد، راهی ندارند جز مددجویی از قدرتهای جهانخواره. این حقیقت را از ابتدای کودتای انگلیسی سردودمان رژیم پهلوی ـ رضاسوادکوهی ـ تا پایان زمامداری شاه به روشنی می توان دید. همچنان که خمینی نیز در یکی دو سال پس از انقلاب ۵۷، در پرتو آگاهی مردم تشنه آزادی در ذهن و نگاه جوانان آگاه و قاطبۀ مردم از ماه به چاه افتاد و از آن پس برای بقای رژیمش راهی نیافت جز سرکوب مستمر و بی امان و صدور تروریسم به بیرون مرزهای خودی و دخیل بستن به قدرتهای غربی که مدام بلندگوهای یاوه گویشان «مرگ» آنها را ندامی دهند.
***
مروری شتابزده بر بیش از نیم قرن اتّکای بی وقفۀ سلطنت خودکامه رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی به قدرتهای بزرگ غرب، که وقتی کارساز بودند، آنها را بر سر کار آوردند و وقتی سیاست اقتضای دیگری پیش آورد، آنها را از میانه میدان به بیرون انداختند.
رضا سوادکوهی (رضاشاه بعدی) در ۲۴اسفند ۱۲۵۶شمسی در روستای آلاشت، از روستاهای سوادکوه مازندران، زاده شد. . ۴۰روزه بود که پدرش درگذشت و مادرش او را به تهران برد و در محله سنگلج ساکن شد. روزگار کودکی وی در تهیدستی گذشت. در ۱۴سالگی (۱۲۷۰ش) توسط یکی از بستگانش به عنوان سرباز به فوج قزّاق سوادکوه وارد شد. «وقتی در بریگارد قزّاق، وارد خدمت شد. اصلاً سواد نداشت!».
پس از کشته شدن ناصرالدین شاه در سال ۱۲۷۵شمسی، فوج سوادکوه، که رضا سوادکوهی جمعیِ آن بود، به تهران فراخوانده شد و مأموریت نگهبانی از سفارتخانه ها و مراکز دولتی به آن سپرده شد.
نیروی نظامی قزاق پس از فتح تهران در سال ۱۲۸۸ شمسی و تشکیل دولت «انقلاب» توسط سپهدار تنکابنی به عنوان بازوی نظامی دولت نوپا برقرارماند.
رضاخان از آن پس نیز در قزّاقخانه ماند و همراه با سواران بختیاری و ارامنه برای خواباندن شورشها و قیامهای محلی به زنجان و اردبیل اعزام شد و در جنگ با قوای ارشدالدّوله، برادر محمدعلی شاه قاجار، از خود رشادت نشان داد و با درجه یاوری (سرگردی) به فرماندهی دسته تیرانداز و در سال ۱۲۹۷ خورشیدی به فرماندهی آتریاد (=تیپ) همدان منصوب شد. در همین منصب بود که مأمور جنگ با میرزا کوچک خان و ازمیان بردن جنبش جنگل شد.
جنبش جنگل همزمان با جنگ حهانی اول، در شهریور ۱۲۹۳شمسی (اوت ۱۹۱۴) شکل گرفت و در مدّتی کوتاه نه تنها در گیلان، بلکه در اکثر نقاط ایران با استقبال مردم رو به رو شد و روز به روز بر توان نظامی آن افزود، به طوری که به خطری جدّی برای سیاست استعماری انگلیس در منطقه تبدیل شد.
اوج جنبش جنگل با پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه و آغاز حکومت بلشویکها همزمان بود. حکومت نوپا، اندکی پس از پاگرفتن، همۀ قراردادهای استعماری دوران حکومت تزارها با ایران را الغاکرد. در این زمان احمدشاه، پسر ۲۱ساله محمدعلی شاه قاجار، قدرت را به دست داشت که پس از سقوط حکومت تزاری، که قوای قزّاق تحت فرمان آن، اصلی ترین نیروی نظامی آن روز ایران بود، بسیار ناتوان شده بود.
پس از کوتاه شدن دست استعماری روس تزاری در ایران، استعمار انگلیس، که بر نیمۀ مرکزی و جنوبی ایران چیرگی داشت، به فکر سلطه بر سراسر ایران افتاد. تنها مانع رسیدن به این مقصود، جنبش جنگل، به فرماندهی میرزا کوچک خان جنگلی بود. از این رو، برای نابودی این جنبش دست به کارشد و برای پیشبرد این مقصود شوم، بلافاصله پس از لغو «کلیۀ معاهدات تحمیلیِ» روسیه به ایران، در اوایل سال ۱۹۱۸ یکی از افسران تزار به نام بیچراخُف، را که فرماندهی حدود هزارتن از قزّاق تزاری را به عهده داشت، با واگذاری مبلغ کلانی به او، به خدمت گرفت.
چند ماه بعد، قوای نظامی انگلیس، در ۲۱خرداد۱۲۹۷ (۱۲ژوئن۱۹۱۸ـ ۴رمضان ۱۳۳۶قمری) با توپخانه سنگین، هواپیما و زرهپوش به نیروهای تحت فرمان میرزا کوچک خان، که جز تفنگ و دو مسلسل سلاح دیگری نداشتند، در پل منجیل (محل کنونی سدّ سپیدرود) یورش بردند. در این یورش ۱۸تن از رزمندگان جنگل به شهادت رسیدند.
در یورشهای نابرابر و ویرانگر بعدی که تا کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و پس از آن تا شهادت میرزا کوچک خان جنگلی ادامه یافت، رضاخان از فرماندهان قزّاق و از عاملان اصلی سرکوب جنبش بود و در چشم فرماندهان انگلیسی و قزّاق، خوش درخشید و با این خوشخدمتی به «دشمنان وطن» پله های ترقی را به سرعت پیمود.
در کودتای سوم اسفند۱۲۹۹ که توسط نیروهای قزّاق تحت امر انگلیس و فرمانده آن ـ رضاخان «میرپنج» ـ انجام شد، زمام نخست وزیری به سیدضیاء طباطبایی و مقام «سردار سپه» به رضاخان واگذارشد.
تا سه ماه پس از کودتای سوم اسفند، رضاخان «سردار سپه» و خانواده اش در همان خانه اجاره یی محلۀ «دروازه قزوین» زندگی می کردند که محمدرضا و اشرف، پسر و دختر دوقلوی رضاخان، در روز ۴ آبان ۱۲۹۸ (اول ماه صفر ۱۳۳۸ هجری قمری ـ ۲۶ اکتبر ۱۹۱۹) در آن خانه زاده شده بودند.
پس از آن بود که به خانه یی بزرگ تر نقل مکان کردند. اما وقتی «سردارسپه» در ۲۱آذر ۱۳۰۴ به تخت شاهی نشست، خانه یی به وسعت «ایران» نصیب «خاندان پهلوی» شد.
رضاشاه از این تاریخ تا سوم شهریور ۱۳۲۰ که نیروهای نظامی شوروی و انگلیس از شمال، جنوب و غرب، ایران را به اشغال درآوردند و او را که از آلمانیها در جنگ جهانی دوم طرفداری می کرد، مجبور به استعفا کردند و او در ۲۵شهریور از سلطنت کناره گیری کرد، با خودکامگی در ایران حکومت کرد.
برخی از «خدمات» مشعشع رضاشاه پهلوی:
ـ با کودتای سوم اسفند۱۲۹۹، دو مسأله مهم، یعنی کنترل ارتش و مالیۀ ایران در اختیار انگلستان قرارگرفت.
ـ کلنل محمدتقی خان پسیان، از افسران آزاده و وطن پرست و فرمانده نیروهای ژاندارم در خراسان، که به اطاعت گردانندگان کودتای انگلیسی تن نداد، در ۱۱مهر۱۳۰۰، در مقابله با نیروهای نظامی کودتاگران، در راه آزادی ایران جان باخت.
ـ رضاخان سردارسپه در ۱۲ آبان ۱۳۰۰ برای ازمیان بردن بقایای جنبش جنگل و ازجمله میرزا کوچک خان، در رأس نیروهای قزّاق و انگلیس به رشت حمله کرد. مجاهدان جنگل در برابر این یورش نابرابر یک ماه مقاومت کردند و بسیاری از آنها به شهادت رسیده یا دستگیر شدند و یا امان نامه گرفتند. میرزاکوچک خان، سردار قهرمان جنگل، در مسیر عقب نشینی به سوی خلخال در ۱۱آذر ۱۳۰۰ در گردنۀ گیلوان در میان برف و بوران و سرمای شدید از پای افتاد و سر به راه آزادی ایران نهاد.
ـ در سوم آبان ۱۳۰۲ احمدشاه فرمان نخست وزیری رضاخان را صادرکرد. سردارسپه در روز ۵ آبان کابینه اش را تشکیل داد و در ۱۱ آبان احمدشاه روانه اروپاشد و دیگر اجازۀ بازگشت به او داده نشد.
ـ روز ۲۸ اسفند۱۳۰۲ رضاخان چند نفر را نزد محمدحسن میرزا، ولیعهد احمدشاه، فرستاد که او را به استعفا وادارکنند. چون نپذیرفت، برای تدارک مقدمات تغییر سلطنت، بساط جمهوری خواهی قلابی برپا کرد که با اعتراض شماری از نیروهای ملّی روبه روشد. ازجمله میرزاده عشقی، شاعر معروف، سرسختانه با جمهوری قلابی رضاخان به مخالفت برخاست و در اولین شماره روزنامۀ «قرن بیستم»، که صاحب امتیاز و مدیر آن بود، و در تیرماه ۱۳۰۲ منتشرشد، مقالات و اشعار تند و انتقادی در ردّ جمهوری قلابی نوشت. روزنامه عشقی بلافاصله بعد از انتشار توقیف و تمام شماره های آن جمع آوری شد و خود او نیز دو روز بعد به دست ایادی رضاخان به شهادت رسید.
پس از این که رضاخان در جلسه نهم آبان ۱۳۰۴ به سلطنت رسید، فشارها و اجبارها و سرکوبیها و قتل و زندانی کردن مخالفان و آزایخواهان بسا بسا بیشتر شد که آن جمله می توان به قتل سیدحسن مدرس، دکتر تقی ارانی و فرخی یزدی و بسیاری دیگر در زندان و کشتار وحشیانه حدود دو هزار تن از مردم معترض به کشف اجباری حجاب در مسجد گوهرشاد مشهد در نیمه شب ۲۱تیرماه ۱۳۱۴ نام برد.
رضاشاه که با پشتبیانی استعمار انگلیس و کشتار آزادیخواهان و وطن دوستان بر مسند قدرت تکیه زده و موانع گسترش قدرتش را با زور و قلدری و تحکّم و اجبار کنارزده بود، تحمل اندک انتقادی را نداشت و از اولین اعلامیه اش پس از کودتای سوم اسفند۱۲۹۹ که با «حکم می کنم!» آغاز می شود و پر از تهدید و ارعاب است، تا آخرین فرمانهایش پیش از شهریور ۱۳۲۰ به همین شیوه اختناق پادگانی مقاصدش را به پیش برد.
همین راه و شیوه خودکامگی را پسرش محمدرضاشاه نیز با اتّکا بر پشتیبانیهای انگلیس پس از تکیه زدن بر مسند سلطنت در شهریور ۱۳۲۰، در پیش گرفت و در مقابله کین جویانه اش با حکومت ملی دکتر محمد مصدق، رهبر جنبش ملی ایران و کودتای آمریکایی ۲۸مرداد۳۲ و برکناری و زندانی کردن و حصر خانگی اش تا پایان عمر در ۱۴اسفند ۱۳۴۵، ننگ ابدی را به جان خرید.
***
شاه و خمینی هرگز تضادی آشتی ناپذیر با هم نداشتند. خمینی هرگز در پی برافکندن بنای بیداد شاه نبود. حتی برای نظام شاه از «انقلاب از پایین»؛ انقلابی که مردم فرودست و ستم کشیده پیشتاز آن باشند، هراس داشت. در مخیّلۀ خمینی هرگز اندیشه براندازی نظام شاه نمی گنجید. براندازی نظام بیدادگری که تسمه از گردۀ مردم می کشد، تنها به دست همان مردمی که جانشان از آن رژیم به لب رسیده است، تحقّق می پذیرد. پیشتازان راه براندازی نیز همان پاکبازانی هستند که تا بن استخوان به آزادی خلق وفادارند و بی هیچ جشمداشتی در این راه از جان و خان و مالشان می گذرند.
نه تنها خمینی بلکه اسلاف عقیدتی او هم به همین شیوه عمل می کردند. شیخ فضل الله نوری همواره با سرسپردگان محمدعلی شاه قاجار در دشمنی با مشروطه خواهان، به ویژه مشروطه خواهان همرزم و همسنگر ستارخان قهرمان، همسو و همگام بود. آنها جز به براندازی رژیم سفّاک محمد علی شاهی نمی اندیشیدند.
شاه و شیخان همسو با او، از آگاهی و همنوایی و خیزش مردم هراس دارند و نفی حاکمیت خودکامه و بناشده بر جور و جهل خود را در آن می بینند. وقتی مردم در ۳۰تیر۱۳۳۱، یکپارچه به پشتیبانی دکتر مصدق بپاخاستند، هم شاه و هم کاشانی و رجّاله هایی را که مانند او دکان دو نبش گشوده بودند و هم از توبره و هم از آخور می خوردند، در کنار شاه قرارداد و کودتای ننگین ۲۸مرداد۳۲ برای آنها نیز «نبرد مقدس» شد.
انتقاد خمینی به لایحه «انجمنهای ایالتی و ولایتی» که در هیأت دولت اسدالله علم در ۱۶مهر۱۳۴۱ تصویب شد، از موضعی زن ستیزانه و عمیقاً ارتجاعی بود؛ از این رو که چرا در این لایحه زنان از حق رأی برخوردار شدند. از همین زاویه نیز به رفراندوم «انقلاب سفید» (۶بهمن ۱۳۴۱) شاه ایراد داشت و در پاسخ «جمعی از متدیّنین بازار» که نظرش را درباره رفراندوم «انقلاب سفید» پرسیده بودند، گفته بود: «کسانی… اعلیحضرت را اغفال کردهاند که به نفع زنان این عمل را انجام دهند. اینان اگر برای ملت میخواهند کاری انجام دهند چرا به برنامه اسلام و کارشناسان اسلامی رجوع نکرده و نمیکنند؟» (جلالالدین مدنی، تاریخ سیاسی معاصر ایران، ج۲، ص۱۳).
خمینی هیچگاه به کودتای ننگینی که دولت قانونی دکتر مصدق را برانداخت و رهبر جنبش آزادیخواهانه مردم ایران را پس از آن نیز تا پایان عمر یا در زندان و یا در حَصر خانگی نگه داشت، نه تنها سخنی به اعتراض نگفت بلکه بعدها حتی از سیلی خوردن دکتر مصدق به دست شاه نیز خوشحالی اش را پنهان نکرد.
خمینی فجایعی را که ساواک شاه به دستور مستقیم او پس از کشتار مردم بی دفاع در روز ۱۵خرداد ۱۳۴۲، در شکنجه گاهها و در میدانهای اعدام انجام داد و فضای سیاسی را به کلّی بست و در برابر هرگونه فعالیت سیاسی دیوار مانعی کشید و مبارزه مسلحانه را تنها راه برای رسیدن به آزادی خلق دربند گریزناپذیرکرد، هرگز محکوم نکرد.
خمینی، در پی برافکندن بنای بیداد رژیم خودکامه شاه نبود، در پی سهمی در همان رژیم بود. این را، بارها، به زبان آورده بود، ازجمله، در سخنرانیش در روز ۱۸شهریور ۱۳۴۳، که گفته بود: «... باید یک وزارت فرهنگی، یک فرهنگ صحیح باشد و فرهنگ هم حقّش است دست ما باشد. خوب ما در این مملکت یک وزارتخانه نداشته باشیم؟ همه وزرا از آمریکاست، خوب، یکی هم از ما. خوب، بدهید این فرهنگ را دست ما. خودمان اداره می کنیم. ما خودمان یک کسی را وزیر فرهنگ می کنیم و اداره می کنیم. اگر از شما بهتر اداره نکنیم، بعد از ۱۰ـ۱۵سال ما را بیرون کنید. تا یک مدتی دست ما بدهید. وزیر فرهنگ را از ما قرار دهید... وزارت اوقاف می خواهید درست کنید. باید وزارت اوقاف از ما باشد نه این که شما تعیین کنید...» («صحیفۀ نور»، جلد اول، ص۹۸).
خمینی در ۱۳آبان ۱۳۴۳ از قم به فرودگاه مهرآباد تهران و از آنجا به ترکیه تبعید شد. تا ۱۳مهر۱۳۴۴ که با پادرمیانی برخی از «علما»ی قم، از ترکیه به نجف فرستاده شد، هیچ پیام و اعلامیه یی علیه رژیم شاه صادر نکرد. این حال در نجف نیز تکرار شد. حتّی، در نامه یی که به تاریخ ۲۷فروردین ۱۳۴۶، همزمان با جشن تاجگذاری شاه، به هویدا، نخست وزیر وقت، فرستاد، نخست، بدون اشاره مستقیم به این جشن، نوشت: «آیا علمای اسلام که حافظ استقلال و تمامیت کشورهای اسلامی هستند، گناهی جز نصیحت دارند؟ آیا حوزه های علمی غیر از خدمت به اسلام و مسلمین و کشورهای اسلامی نگاهی دارند؟» (صحیفه نور، جلد اول، ص۱۳۶).
خمینی در نجف به حاشیه نویسی کتابهای «علما»ی پیشین مشغول بود و نامی از او در میدان جانبازیها و ازخودگذشتگیهای مجاهدین و چریکهای فدائی و دیگر پای در راهان این مبارزه خونبار نبود.
آخوند حمید روحانی که در نجف با خمینی همراه بود، مینویسد: «... در آن روزها به حدی جوّ به نفع این گروه (سازمان مجاهدین) بود که میتوان گفت که کوچکترین انتقادی نسبت به این گروهک با شدیدترین ضربه ها رو به رو میشد. بسیاری از افراد را میشناسم که بر این اعتقاد بودند که دیگر نقش امام در مبارزه و در نهضت به پایان رسیده است و امام با عدم تأیید مجاهدین درواقع شکست خود را امضا کرده است. این افراد باور داشتند که امام از صحنه مبارزه کنار رفته اند و زمان آن رسیده است که سازمان مجاهدین خلق نهضت را هدایت کند و انقلاب را به پیش ببرد. واقعاً هم این گروه درمیان مردم پایگاهی به دست آورده بود. امام هم این را می دانستند. هر روز از ایران نامه میرسید مبنی بر این که "پرستیژ شما پایین آمده. دربین مردم نقش شما در شُرُف فراموش شدن است. مجاهدین خلق دارند جای شما را میگیرند..."» («پابه پای آفتاب»، جلد۳، ص۱۶۳).
خمینی در نجف در لاک انزوایش خفته بود تا زمانی که به «معجزه سیاست جدید کارتر»، که آن را هم مبارزات پاکبازانه مجاهدین و فدائیان و دانشجویان به پاخاسته به رژیم خودکامه و حامیان برونمرزیش تحمیل کرده بود، در ایران فضای نیمه بازی پدید آمد.
جیمی کارتر، رئیس جمهوری آمریکا از حزب دموکرات، که در ۱۳ آبان ۱۳۵۵ (۴نوامبر۱۹۷۶) به ریاست جمهوری برگزیده شد، مسأله «حقوق بشر» را سرلوحه سیاست خود قرارداد و پیشبرد آن را در کشورهای زیرسلطه، به نفی تدریجی دیکتاتوری حاکم و ایجاد فضای بازسیاسی درجهت رشد نیروها و احزاب نیمه ملّی منوط نمود و سیاست دیکتاتورپروری را به بهانه مبارزه با کمونیسم مردود دانست.
کارتر شاه را زیر فشار گذاشت که سیاست حقوق بشر را در ایران پیاده کند. شاه دربرابر این خواست کارتر، عقب نشینی گام به گام را پیش گرفت. مهمترین گام او در این عقبنشینی، اجازه بازدید نمایندگان صلیب سرخ جهانی از زندانهای ایران بود.
همزمان با سست شدن بندهای اختناق، فعالیتهای مخالفان سیاسی رژیم شاه نیز آغاز شد.
شاه و ساواک تحت امرش برای گشادن فضایی که خمینی و آخوندهای همپالکی او را به صحنه جامعه پرالتهاب ایران بکشانند، شماری از همگامان او، از جمله حبیب الله عسکراولادی و مهدی کروبی را که کینه یی اهریمنی نسبت به مجاهدین داشتند، بعد از برگزاری مراسمی که در آن «سپاس شاهنشاه» گفتند، در بهمن ۵۴ از زندان قصر آزادکرد تا راه شهرت خمینی را در میان بازاریان و مردم هموارکنند.
شاه و ساواک با خمینی تضادی آشتی ناپذیر نداشتند و در پی آن بودند که با تقویت خمینی و هوادارانش راه پیشرفت و گسترش نفوذ نیروهای براندازی را که دل به مجاهدین و فدائیان بسته بودند و در پی برافکندن بنای بیداد رژیم شاه بودند، منزوی کنند.
برای کشاندن خمینی به میانۀ مبارزات دانشجویان و مردمی که برای مبارزه با رژیم خودکامه شاه هر روز آماده تر می شدند، روز ۱۶دیماه۵۶، داریوش همایون، وزیر اطلاعات و جهانگردی و سخنگوی دولت جمشید آموزگار، مقاله یی را با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه»، به قلم احمد رشیدی مطلق، برای چاپ به روزنامۀ اطلاعات سپرد که فردای آن روز (۱۷ دیماه ۱۳۵۶) در این روزنامه به چاپ رسید. در این مقاله، خمینی «شاعری عاشق پیشه و عامل استعمار»، «سیدهندی»، «شهرت طلب و بی اعتقاد»، «ماجراجو و وابسته و سرسپرده به مراکز استعماری» و «عامل واقعه ننگین روز ۱۵خرداد» نامیده شد که در «بلوای شوم ۱۵خرداد»، «خون بی گناهان را ریخت و نشان داد هستند هنوز کسانی که حاضرند خود را صادقانه در اختیار توطئه گران و عناصر ضدّملی بگذارند».
این مقاله، پلّۀ صعود خمینی شد و او را که در بوتۀ خاموشی و فراموشی خفته بود، به یکباره، بر سر زبانها و در صمیم دلها نشاند.
اعتراضات به این مقاله ابتدا از قم آغاز شد. روز ۱۹دی، بازاریان قم در اعتراض به این مقالۀ توهین آمیز مغازه هایشان را بستند و در تظاهراتی که به همین مناسبت برپاشد، عدّه یی از مردم بی دفاع به دست مأموران شهربانی قم کشته شدند.
روز ۲۹بهمن، در چهلمین روز کشتار قم، مردم تبریز طی خیزشی قهرمانانه به مراکز حزب رستاخیز، سینماها و بانکها یورش بردند. شیشه های آنها را شکستند و برخی را به آتش کشیدند. در این تظاهرات نیز عدّه یی از مردم کشته یا زخمی شدند.
روز ۱۰ فروردین ۱۳۵۷، در تظاهراتی که به مناسبت بزرگداشت چهلم شهیدان تبریز، در شهرهای اصفهان، تهران، قم، یزد و... برگزار شد، عدّه یی کشته شدند.
این تظاهرات پی در پی نام خمینی را بر زبانها نشاند و «امدادهای غیبی» را به سویش جلب کرد.
شاه و گردانندگان سیاست «حقوق بشر» در ایران میکوشیدند تحوّلات را در مسیر «انتقال منظّم» سوق دهند و از شعلهورشدن خشم مردم جلوگیری کنند. در همین راستا، در روز ۵شهریور ۵۷ شاه بهدرخواست «یکی از مراجع مهم مذهبی»، جمشید آموزگار را (که از ۱۵مرداد۵۶، به جای هویدا به نخست وزیری منصوب شده بود) برکنارکرد و به جای او شریف امامی، رئیس مجلس سنا و بنیاد پهلوی، را، به عنوان «دولت آشتی ملی»، به نخستوزیری نشاند و به هنگام معرفی شریفامامی، رئوس برنامه های دولت را «ازبین بردن گرفتاریهای مردم... تعظیم بهشعائر اسلام، که درصدر همهچیز قرار میگیرد...» تعیین کرد.
شریف امامی در اولین روز نخست وزیری اش در اعلامیه یی، ضمن هشدار نسبت به بحرانی بودن وضع مملکت، اعلام کرد: «دولتِ حاضر... تعظیم به شعائر مذهبی و احترام به جامعۀ روحانیت و احکام اسلامی را... پیوسته و در همۀ امور نَصبُ العین قرار خواهد داد».
شریف امامی برای جلب نظر «علما» و کاستن از دامنۀ نارضاییهای عمومی، به سه کار «نمایشی» دست زد: تعطیل قمارخانهها و کازینوها، تغییر سالشمار شاهنشاهی، و حذف پست وزیر مشاور در امور زنان که دولت آموزگار آن را به وجود آورده بود و آخوندها با آن مخالف بودند.
دو روز بعد از آغاز نخست وزیری شریف امامی(۷شهریور)، روزنامۀ اطلاعات ـ که در روز ۱۷دی۵۶ مقاله «ایران و استعمار سرخ و سیاه» را علیه خمینی نوشته بود ـ برای نخستین بار عکس خمینی را در صفحۀ اوّل خود چاپ کرد و زیر عکس با خط درشت نوشت: «مذاکرات و فرستادن هیأت برای بازگشت حضرت آیة الله العظمی خمینی».
فردای آن روز (۸شهریور) امیرطاهری، سردبیر کیهان، در مقاله یی در کیهان انگلیسی، هدفِ ایجاد «فضای باز سیاسی» را منزوی کردن «دستۀ برانداز» اعلام کرد و نوشت: «حکومت میتواند به مخالفان سیاسی حرفه یی اجازه دهد علنی شوند ...نتیجۀ فعالیت علنی سازمانیافتۀ مخالفان [سیاسی حرفه یی] هرچه باشد... کشور از آن سود خواهد برد... کوششهای علنی... "دستۀ برانداز" (نیروهای خواهان سرنگونی رژیم شاه) را منزوی میکند. دستۀ برانداز به قطبی شدن جامعه امید بسته است که در آن حکومت ناچار شود بهزور دست بزند. شریف امامی با تمام قدرت باید از این امر جلوگیری کند».
گشاده ترشدن فضای سیاسی، مبارزۀ مردم را برای رسیدن به آزادی شعله ورتر می کرد. روز عید فطر (۱۳شهریور۵۷)، مردم تهران پس از برگزاری «برزگترین نماز عبد فطر»، در تپه های قیطریه به سوی تهران راهپیمایی کردند.
کیهان ۱۴شهریور، از «تظاهرات و راهپیمایی چند میلیونی» مردم تهران خبرداد. در این راهپیمایی «مسالمت آمیز و آشتی جویانه»، «راهپیمایان، سربازان و افسران را در خیابانها گلباران کردند»:
تظاهرات روز ۱۵شهریور ۵۷ در تهران نیز بسیار گسترده بود. روزنامه کیهان ۱۶شهریور، از آن به عنوان «بزرگترین راهپیمایی تاریخ ایران» نام برد که مانند راهپیمایی ۱۳ شهریور تهران، «با آرامش برگزارشد».
روز ۱۶ شهریور علی امینی، در مصاحبهیی با روزنامۀ اطلاعات، مخالفان رژیم شاه را به دو دسته تقسیم کرد و ضمن تخطئۀ «گروهی که مشتی سنگ دارند»، از «حرکت هوشیار و بینا و دارای منطق گروهی از مبارزان ملی» تجلیل کرد که هدفشان «به دستآوردن دموکراسی، برقرارکردن اصول مترقّی قانون اساسی و حمایت از دین و مذهب کشور است»؛ گروهی که «سنگ بهشیشه نمیزند و آتش برپا نمیکند». او در این مصاحبه از شریف امامی خواست که با میداندادن هرچه بیشتر بهاین گروه، «سنگانداز»ها را منزوی کند.
تظاهرات و راهپیمایی ها بی وقفه ادامه داشت و به رغم تلاش گردانندگان برای برگزاری آرام تظاهرات و دادن گل به نظامیانی که با گلوله سینه مردم را هدف قرار می دادند، عرصه برای اوجگیری فعالیتهای «دسته برانداز»، روز به روز آمادهتر می شد و شعار «مرگ بر شاه» طنین کوبنده تری می یافت.
در تظاهرات چند صد هزار نفره مردم تهران در روز پنجشنبه ۱۶شهریور که از خیابان شمیران آغاز شد و تا میدان راه آهن و سپس میدان شوش ادامه یافت، شعارها رنگ تندتری به خود گرفت. در پایان تظاهرات قرار تظاهرات بعدی دهان به دهان می گشت: «فردا صبح، ۸صبح، میدان ژاله».
قرار بود راهپیمایان از میدان ژاله تا مجلس شورای ملی در میدان بهارستان راهپیمایی کنند.
در شامگاه روز ۱۶شهریور «شورای امنیت ملّی» رژیم به ریاست شریف امامی جلسه یی تشکیل داد. در این جلسه، به درخواست سپهبد مقدّم، رئیس ساواک، دربارۀ برقراری حکومت نظامی گفتگو شد و سرانجام به «صلاحدید شاه»، در تهران و ۱۱شهر دیگر ـ تبریز، اصفهان، مشهد، شیراز، قم، آبادان، اهواز، قزوین، کرج، جهرم و کازرون ـ به مدّت شش ماه به تصویب رسید. ارتشبد غلامعلی اُویسی، فرمانده نیروی زمینی شاهنشاهی، به سِمَت فرمانداری نظامی تهران منصوب شد.
«رادیو ایران» از ساعت ۶صبح روز جمعه، ۱۷شهریور، برقراری حکومت نظامی در تهران را اعلام کرد. ساعاتی بعد، مأموران حکومت نظامی، به دستور شاه، به تظاهرات مردم در میدان ژاله تهران یورش بردند و صدها تن از مردم بی دفاع را، به گونه یی وحشیانه، کشتند.
این کشتار بیرحمانه، تمام رشته های «دولت آشتی ملی» شریف امامی را پنبه کرد.
کشتار جنایتکارانۀ میدان ژاله («۱۷شهریور»)، مردم به پاخاسته را به زانو ننشاند، امّا، فرمان دهندۀ اصلی آن را، که تمام تیرهایش برای خاموش کردن خشم و خروش مردم به سنگ خورده بود، زبون و بیچاره کرد:
«یک وزیر که روز شنبه ۱۸شهریور۵۷... او را دیده بود میگوید که شاه به اندازۀ ده سال پیر شده بود و لرزان راه میرفت و وقتی به بحث دربارۀ اوضاع پرداخته بود، به حال گریه افتاده بود» (دیروز و فردا، داریوش همایون، چاپ آمریکا، ۱۹۹۱، ص۸۴).
تمام ترفندها برای خاموش کردن جنبش مردم نقش بر آب شده بود. شریف امامی در روز ۲۷شهریور۵۷ بی اعتباری رژیم را در بین مردم اینطور بیان کرد: «...وضع طوری شده که میگوییم روز است، مردم میگویند نه».
کشتار وحشیانۀ مردم به پاخاستۀ تهران در روز ۱۷شهریور در میدان ژاله، درب هرگونه آشتی جویی را گل گرفت و از آن پس فریادهای «مرگ بر شاه» به اوجی بسا گسترده تر از پیش رسید.
تردیدی نمانده بود که رژیم شاه به نفس نفس افتاده و ماههای پایانی عمرش را می گذراند. این فضای تازه، لحن خمینی را هم تند کرده بود و با سیاست دولت عراق که چند سال پیش از این، قرارداد ۱۹۷۵ را با رژیم شاه امضا کرده بود، همخوانی نداشت و خمینی را مجبورکرد از آن کشور بیرون برود. خمینی و چندنفر همراهش از راه زمینی به مرز کویت رفتند. امّا کویت به او اجازۀ ورود به کشورش را نداد.
وقتی خمینی را به کویت راه ندادند، با همراهی دکتر ابراهیم یزدی که در مرز کویت به او پیوسته بود به بغداد برگشت و در روز ۱۳مهر۵۷ از فرودگاه بغداد روانۀ پاریس شد.
بعدها ژیسکار دِستن، رئیس جمهور وقت فرانسه، فاش کرد که شاه از او خواست که به خمینی ویزای ورود به کشورش را بدهد و امنیت و حفاظتش را تاٌمین کند.
خمینی پس از ورود به فرانسه در شهرک «نوفل لو شاتو» در حومۀ پاریس اقامت گزید.
از نخستین هفته های ماه مهر۵۷، اعتراضها و اعتصابها گستردهتر شد. از روز ۱۵ مهر اعتصاب معلمان در اعتراض به اختناق و کشتار آغاز شد. دانشجویان نیز در اعتراض به حضور گارد در دانشگاه کلاسها را تحریم کردند. اعتصاب هواپیمایی ملی، بیمارستانهای دولتی، رادیو و تلویزیون و... نیز آغاز شد. ایران یکپارچه اعتراض و خیزش بود.
خمینی در روز ۱۹مهر در جمع دانشجویانی که بهدیدارش رفته بودند، به عقب بودنش نسبت به انقلاب مردم به پاخاسته اعتراف کرد و گفت: «الآن همه میگویند ما شاه را نمیخواهیم. یک بچۀ هفت هشت ساله، پنج شش ساله، آن که زبان بازکرده، الآن میگوید "مردهباد شاه". این زبانِ همه است. مملکت ما امروز قیام کرده است و این قیامی است که همه موظّف هستیم بهدنبالش برویم تا به نتیجه برسد» («اسناد و تصاویری از مبارزات خلق مسلمان ایران»، ص۲۵۲).
در اثر خیزشهای همهگیر، رژیم شاه در آستانۀ سرنگونی بود.
روز ۱۳ آبان، مأموران حکومت نظامی در پایان «هفته همبستگی»، به تظاهرات دلیرانه دانشجویان دانشگاه تهران، وحشیانه، یورش بردند. در این یورش، شماری از دانشجویان، درحین جنگ و گریز، کشته شدند. در اخبار شب تلویزیون رژیم، فیلم این کشتار پخش شد و موج مخالفتی عظیم علیه جنایتکاران حاکم برانگیخت.
روز ۱۴ آبان، مردم تهران در اعتراض به کشتار دانشگاه، دهها بانک، سینما و مؤسّسه دولتی را به آتش کشیدند. در همین روز، شاه در برابر فشار «ژنرالها» برای روی کارآوردن یک دولت نظامی تسلیم شد و دولت نظامی ارتشبد غلامرضا اَزهاری را روی کار آورد تا مگر با سرکوب خشن تر، خیزشها را تخته بندکند. امّا، شعله خیزشها نه تنها فروکش نکرد، بلکه اوج بیشتری گرفت.
روز ۱۹ آذر (۹ محرّم= تاسوعا) ) راهپیمایی عظیمی در تهران برگزارشد. این راهپیمایی در کنترل رهبرانی بود که از پیش با «دستهای پنهان استعمار» در ارتباط بودند و «توافق» شده بود که برنامه در «چهارچوب از پیش تعیینشده» به اجرا درآید و شعار «مرگ بر شاه» داده نشود. به نوشتۀ ارتشبد قره باغی، وزیر کشور دولت نظامی ازهاری، «در چند نقطه که گروههایی می خواستند شعارهایی علیه اعلیحضرت بدهند مأمورین انتظامی راهپیمایی ممانعت کردند... وقتی گروههای راهپیمایی از مقابل سربازخانهها یا سازمانهای ارتشی عبور میکردند شعارهایی مانند "برادر ارتشی ـ چرا برادرکشی؟" را میدادند» («خدمتگزار تخت طاووس»، راجی، ص۸۷).
اما روز بعد (عاشورا) تظاهراتی بسیار گسترده تر از تظاهرات روز پیش در تهران برگزار شد. رادیو بی.بی.سی، شمار تظاهرکنندگان را حدود دو میلیون نفر تخمین زد. «در نتیجۀ توافقی که صورت گرفته بود»، راهپیمایی بدون درگیری پایان پذیرفت. امّا، مردم قهرمان تهران از حکم رهبران سازشکار سرپیچیدند. بهنوشته قره باغی، «اکثر شعارها... عبارات توهینآمیز نسبت به اعلیحضرت بود».
در اوج قیام میلیونی مردم، به پیشنهاد ژیسکار دِستن، رئیس جمهوری فرانسه، سران چهار کشور غربی ـ آمریکا، انگلیس،آلمان و فرانسهـ در روز ۱۵دی ۵۷ (۵ژانویه ۱۹۷۹) برای گفتگو و رایزنی دربارۀ بحران ایران، کنفرانس سه روزه یی را در جزیرۀ گوادلوپ (از جزایر آنتیل کوچک در آمریکای مرکزی) تشکیل دادند. در این گردهمایی کارتر، کالاهان (نخست وزیر انگلیس)، هِلموت اِشمیت (صدراعظم آلمان) و ژیسکار دستن شرکت داشتند.
در کنفرانس گوادلوپ، که تا روز ۱۷ دی (۷ ژانویه ۱۹۷۹م) به طول انجامید، پس از گفتگوهای طولانی سرانجام رئیس جمهوری فرانسه کارتر را متقاعد کرد که از حمایت شاه دست بردارد.
نتیجۀ کنفرانس این شد که کارتر به خروج شاه از ایران رضایت داد.
پیش از برگزاری کنفرانس گوادلوپ، خمینی در اواخر سال میلادی۱۹۷۸، ابراهیم یزدی را به آمریکا فرستاد تا دربارۀ حکومتی که درپی برقراری آن است، ذهن زمامداران آن کشور را روشن کند.
در فرانسه نیز، «یک هفته قبل از کنفرانس، وزارت خارجۀ فرانسه با صادق قطب زاده ـ که بسیار به خمینی نزدیک بود ـ تماس گرفت. فرانسویها از قطب زاده خواستند برای آنها روشن کند که در صورت پیروزی آیت الله خمینی چه نوع سیاستهایی از جانب ایشان اتّخاذ خواهد شد.
قطبزاده در زمانی بسیار کوتاه تحلیلی تهیه و برای وزارت امور خارجۀ فرانسه فرستاد. چند روز بعد از ارسال آن تحلیل، قطب زاده با وزارت امور خارجه فرانسه تماس گرفت. به او پاسخ داده شد که بله، رئیس جمهور مسألۀ ایران را در کنفرانس مطرح خواهد کرد و تحلیل قطب زاده را دیده است... تحلیل قطب زاده به قدری رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داده است که ژیسکار دستن به کارتر توصیه خواهد کرد که با دولت احتمالی جدید تهران، که ریاست معنوی آن با آیت الله خمینی خواهد بود، وارد مذاکره شود» (آخرین تلاشها در آخرین روزها، ابراهیم یزدی، چاپ اول، ص۹۷).
پس از کنفرانس گوادلوپ، «لحن مقامات و مطبوعات و محافل آمریکا نسبت به ایران تغییر محسوس میکند».
روز ۱۸ دی، کارتر از طریق نمایندگان ژیسکار دستن، که به دیدار خمینی رفته بودند، پیامی را برای او فرستاد. او در این پیام به خمینی خبرداد که آمریکا پذیرفته است که شاه کنار برود.
در این دیدار نمایندگان رئیس جمهوری فرانسه تأکید کردند که «انتقال قدرت در ایران باید کنترل شود و با احساس مسئولیتهای سیاسی همراه باشد».
خمینی خطاب به آنها گفت: «الآن به من اطلاع دادند که یک کودتای نظامی در شُرُف تکوین است... من کودتا را نه به صلاح ملّت میدانم و نه به صلاح آمریکا... اگر بخواهید آرامش در ایران حاصل شود، راهی جز این نیست که نظام شاهنشاهی که قانونی نیست، کنار برود تا من یک شورای انقلاب تآسیس کنم برای نقل قدرت... خوف آن دارم که اگر کودتای نظامی بشود انفجاری بشود در ایران که کسی نتواند جلوِ آن را بگیرد. من به شما توصیه میکنم از کودتا جلوگیری کنید».
خمینی در دیدار با نمایندگان ژیسکار دستن، از رئیس جمهوری فرانسه به خاطر تلاشش برای قبولاندن حذف شاه به کارتر، تشکر کرد و از او خواست که از کارتر بخواهد از وقوع کودتای نظامی در ایران جلوگیری کند.
ابراهیم یزدی که خود در این دیدار حضور داشت، نوشت: «نمایندۀ پرزیدنت ژیسکار دستن مجدّداً یادآور شد که این پیغام محرمانه بماند، که امام تأکید کردند که محرمانه بودن آن مُحرَز است. به علّت اطلاع خبرنگاران از حضور نمایندگان دولت فرانسه... توافق شد که دو طرف موضوع ملاقات را پیرامون ادامۀ اقامت در پاریس عنوان نمایند» («آخرین تلاشها در آخرین روزها»، ابراهیم یزدی، ص۹۵).
روز ۲۱ دی ۵۷، شاپور بختیار اعضای دولت خود را برای گرفتن رأی اعتماد به مجلس معرّفی کرد.
در همین روز، سایروس ونس، وزیر خارجه آمریکا، اعلام کرد: شاه باید ایران را ترک کند و در غیاب او «شورای سلطنت» تشکیل شود و سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، از واشینگتن پیامی دریافت کرد مبنی بر این که در اولین فرصت از شاه دیدار کند و به او اطلاع دهد که «دولت ایالات متّحده مصلحت شخص او و مصالح کلّی ایران را در این میبیند که هرچه زودتر ایران را ترک کند».
روز ۲۲ دی، سولیوان، به اتفاق هایزر، با شاه دیدار کرد و پیام واشینگتن را به اطلاع او رساند. در همین روز ۲۲دی، خمینی در اعلامیه یی خبرداد که شورایی موقّت به نام «شورای انقلاب» تشکیل داده است. خمینی مأموریت «شورای انقلاب» را بررسی شرایط تأسیس دولت انتقالی و فراهم نمودن مقدّمات اولیۀ آن، اعلام کرد.
هستۀ اولیۀ «شورای انقلاب» عبارت بودند از: سیدمحمد بهشتی، مرتضی مطهّری، رفسنجانی، موسوی اردبیلی و محمدجواد باهنر (روزنامه «اطلاعات»، ۳۱تیرماه ۱۳۵۹).
روز ۲۶ دی، بختیار از مجلس شورای ملی رأی اعتماد گرفت. در همین روز، شاه و همسرش فرح، با چشمان اشکبار، با یک هواپیمای اختصاصی، از فرودگاه مهرآباد تهران عازم مصر شدند.
شاه قبل از حرکت از ارتشبد قرهباغی، رئیس ستاد ارتش، خواست که سران ارتش را از دست زدن به کودتا بازدارد.
پس از خروج شاه، ایران یکپارچه، شور و شادی شد و مردم در خیابانها بهرقص و پایکوبی پرداختند و در بسیاری از شهرها مجسّمههای شاه را پایین کشیدند.
به نوشتۀ ابراهیم یزدی، روز ۲۷دی، بهشتی در یک مکالمه تلفنی با خمینی، تأکید کرد که تماس با سران نظامی را «به طور قطع، مفید و عدم تماس را مضرّ می دانم». خمینی ضمن موافقت با این گونه تماسهای پنهانی، گفت: «تماس بگیرید، دلگرم کنید، اطمینان بدهید که حال ارتشیها خوب خواهد شد».
یزدی می نویسد:
«تاکتیک رهبری در آن مرحله عبارت بود از برقراری تماس با هر دو طرف، یعنی، هم بختیار و هم با سران ارتش» («آخرین تلاشها در آخرین روزها»، ابراهیم یزدی، ص ۱۳۹).
در خیابانها سینه های مردم به پاخاسته آماج آتش تیر بود، امّا «رهبران» در پشت درهای بسته برای انتقال مسالمت آمیز قدرت با قاتلان مردم سرگرم چانه زنی بودند.
رابطۀ بسیار نزدیک و دوستانۀ بختیار و سران ارتش با نمایندگان خمینی، برای برخی از وابستگان نزدیک رژیم شاه شگفتی آفرین بود.
یکی از دولتمردان پیشین در این باره نوشت: «در تهران مأموران فرمانداری نظامی که انباری را با حدود هزار پلاکارد و شعارهای ضدّ رژیم توقیف کرده بودند، پس از تلفن بهشتی به مقامات حکومتی انبار را آزاد کردند تا تظاهرکنندگان روز بعد بتوانند آنها را با خود ببرند... تلفن های رهبران مذهبی مخالف وزنی بیش از وزیران داشت. هیچ کس در دولت از این تضاد درشگفت نمی ماند که چرا باید تظاهرکنندگان را در خیابانها به گلوله بست ولی از رهبران آنان فرمان برد» («دیروز و فردا»، داریوش همایون، ص۸۲).
روز ۱۱بهمن بختیار در پیامی خطاب به مردم گفت: «...در این ساعات که حضرت آیت اللّه العظمی امام خمینی پس از سالیان دراز وارد خاک کشور می شود، دولت، ضمن تبریک و تهنیت به کلیۀ مسلمانان ایران، لازم می داند که نکات زیر را به اطلاع عموم برساند: دولت کلیه نظرات و راهنمایی های معظّم لَه و آیات عِظام را مغتنم خواهد شمرد... من با صدای بلند به عموم هموطنان عزیز هشدار می دهم از این ساعت هر قطرۀ خونی که در این کشور ریخته شود، با درنظرگرفتن آزادیهایی که داده شده و روش مسالمت آمیز دولت، به گردن افرادی خواهد بود که توطئه نموده و قوای انتظامی را به مبارزه دعوت می کنند... دیگر جای خشونت و زدو خورد نیست».
بختیار از سپهبد مقدّم (رئیس ساواک) و سپهبد رحیمی (فرماندار نظامی تهران و رئیس شهربانی کشور) خواست که «اقدامات امنیتی لازم را در هنگام ورود آقای خمینی به اجرا بگذارند و علاوه بر آن، سپهبد ربیعی (فرمانده نیروی هوایی) را ماٌمور امنیت پرواز و امور داخلی فرودگاه مهرآباد نمود و به نامبرده دستور داد با آقای صبّاغیان، رئیس کمیته یی که از طرف مردم برای استقبال آقای خمینی تعیین شده است، همکاری نماید».
«در موقع ورود آقای خمینی، دولت و نیروهای مسلّح شاهنشاهی به طوررسمی از وی مانند رئیس کشور استقبال کردند» («حقایق دربارۀ بحران ایران»، قرهباغی، ص۳۴۴).
روزنامه کیهان ـ ۱۲ بهمن۵۷: «آیتالله روحالله خمینی»، که از روز ۱۳آبان ۱۳۴۳ ابتدا بهترکیه و سپس، به عراق تبعید شده بود، در میان استقبال پرشور مردم بهایران بازگشت. او و همراهانش در ساعت نه و نیم صبح روز پنجشنبه، ۱۲بهمن ماه ۱۳۵۷، به همراه یک مهماندار فرانسوی، از پلههای هواپیمای «اِرفرانس»، که از فرودگاه «شارل دو گل» پاریس بهپرواز درآمده بود، بر زمین فرودگاه مهرآباد تهران فرود آمد و در میان «دود اسپند و کندر... شاخه های گل... شعارهای سوزان پیروزی... و میلیونها استقبال کننده، میلیونها قلب پرتپش و شوق» «بعد از ۱۵سال پا بهخاک وطن گذاشت».
خمینی پس از سخنان کوتاهی در فرودگاه مهرآباد «از درِ غربی سالن فرودگاه خارج شد و با اتومبیل بلیزر مخصوص، بهطرف مسیر تعیین شده، به بهشت زهرا رفت و در «قطعه ۱۷» بهشت زهرا سخنرانی کرد.
او در سخنرانیش، ازجمله، گفت: «... میخواهیم مملکت دارای نظامِ ناشی از ملت باشد... محمدرضای پهلوی، این خائن خبیث... همه چیز را بهباد داد؛ مملکت ما را خراب کرد، قبرستانهای ما را آباد... تمام اقتصاد ما الآن خراب و درهم ریخته است... زراعت، به کلّی ازبین رفت... اصلاحات ارضی یک لطمه یی بود به مملکت که شاید تا ۲۰سال دیگر نتوانیم آن را جبران کنیم... تمام انسانها و نیروی انسانی ما را، این آدم، ازبین برده است... خونهای جوانان ما برای این ریخته شد که ما آزادی میخواهیم. ما پنجاه سال است که در اختناق بهسر بردهایم... ای مردم بیدار باشید... بر همه واجب است که این نهضت را ادامه بدهیم تا آن وقتی که اینها ساقط بشوند و ما به واسطة آرای مردم، مجلس مؤسّسان درست کنیم...» (کیهان، ۱۲بهمن ۱۳۵۷).
به گفتۀ عباس امیرانتظام، مشاور بازرگان در دولت موقت، بازرگان و موسوی اردبیلی در روز ۲۰بهمن، در منزل فریدون سحابی با سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، دیدار کرده و درباره راههای انتقال مسالمتآمیز قدرت دولتی گفتگو کردند (روزنامة میزان، ۱۵فروردین۱۳۵۸).
همزمان با این گفتگوهای پنهانی و دور از چشم مردم برای انتقال آرام قدرت و جلوگیری از به همریختگی ارتش، پرسنل نیروی هوایی در پایگاه دوشان تپه ـ مرکز فرماندهی نیروی هوایی ـ در حدود نیمه شب ۲۰بهمن، با دیدن مراسم فیلم بازگشت خمینی که از تلویزیون پخش میشد، با دادن شعار به ابراز احساسات پرداختند. مأموران گارد شاهنشاهی برای خاموشکردن احساسات به هیجان آمدة پرسنل، با آنها درگیر شدند و کار به تیراندازی کشید. پرسنل برای مقابله درب اسلحه خانه را شکسته و مسلّح شدند. درگیری خونین تا فردای آن شب ادامه یافت. روز ۲۱ بهمن، در خیابانهای اطراف محل درگیری، تظاهرات گسترده یی از سوی مردم به طرفداری از پرسنل نیروی هوایی برگزارشد.
کارها در رأس رهبری، به خلاف خواست توده های مردم، با بند و بست و سازش و مسالمت جویی پیش می رفت ولی ورود عنصر رزمندۀ نیروی هوایی، کار را از مسیر پیش بینی شده منحرف کرد و مردمی که در پی دستیابی به آزادی و استقلال، آمادۀ فدا و گذشتن از خان و مان بودند، به پیشتازی پرسنل انقلابی نیروی هوایی، به مراکز دشمن، به پادگانها، قرارگاهها، زندانها و شکنجه گاه هایش حمله بردند. براساس همین نافرمانی! از اوامر خمینی جنایتکار بود که رفسنجانی، چند روز پس از پیروزی انقلاب ۲۲بهمن وقیحانه در تلویزیون سراسری اعلام کرد که: «گشودن پادگانها و دادن اسلحه به دست مردم به دستور ساواک بوده است». آخر امام جنایتکارش تا آخرین لحظۀ پیروزی انقلاب «فتوای جهاد» نداده بود.