۱۳۹۶ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

قیام و دادخواهی و فراخوان به حسابرسی از سران حکومت آخوندی کمیته عدالت برای شهیدان قتل‌عام 67 اجلاس استماع جامعه مدنی در ژنو


1-کیفرخواست -2-نظریه‌های متخصصان بین‌المللی -3-گواهی زندانیان و شهود -4-نتیجه‌گیری 
ژنو-کلوپ ملی مطبوعات -اول فوریه 2018 (12بهمن 1396 )

رمضان موسوی
 با سلام من رمضان موسوی هستم سال 61در رابطه با هواداری از سازمان مجاهدین در تهران دستگیر شدم،  ابتدا به زندان اوین و بعدازمدتها به زندان قزل‌حصار و سال 65به زندان ساری در استان مازندران انتقال یافتم،

در7مرداد67ساعت 12ظهر بود آمدند از بند ما، در زندان ساری 4بندکه یک بند جوانان و یک بند 6 بود و یک بند 5و یک بند که خانمها در آن بودند، از 3بند 40نفر را انتخاب کردند چشم‌بند زدند دست بند زدند بردند به اطلاعات زندان ساری یعنی از زندان بردند به اطلاعات و هر چند نفر ما را در یک سلول  انفرادی قرار دادند و ما وقتی رفتیم داخل سلول یعنی هیچ نمی‌دانستیم برای چه ما را چرا آوردند تا این‌که تک به تک ما را صدا می‌زدند و نفرات را می‌بردند در یک اتاقی، که نمی‌دانستم در آن اتاق چندنفر نشسته بودند ولی من صدای رئیس زندان را می‌شنیدم که چند سؤال می‌کردند دوباره برمی‌گرداندند، موقع برگشتم  من دیگر در آن سلول نبودم در سلول دیگری بودم با نفرات جدید دیگر در اطلاعات ساری ما بعدازمدت ها فهمیدیم که این بچه‌هارا اعدام کردند یعنی ما وقتی در آن سلولها بودیم هیچ اطلاعاتی نداشتیم که بچه‌ها دیگر کجا هستند؟ فکر می‌کردیم  شاید در سلول بغل یا سلول‌های دیگر هستند، بعد از مدت سه ماه بود که ما را از زندان اطلاعات دوباره بردند در خود زندان ساری، ما را در قرنطینه در دو سلول پر کردند و بعد از 3، 4ماه ما هنوز اطلاعات نداشتیم که بچه‌های دیگر چه شدند؟ تا این‌که در آن سلول قرنطینه که بودیم یکی از این بچه‌ها را می‌برند دادستانی، آنجا متوجه می‌شود که خانواده‌های زندانیان آنجا جمع هستند و محل قبر بچه‌هایشان  را می‌خواهند، وقتی او برگشت به سلول تازه ما فهمیدیم که تعدادی از این بچه‌ها را اعدام کردند که آن شب همان زندان اطلاعات ساری 7مرداد 67، 29نفر را بردند در جنگلهای  اطراف ساری، همانجا تیرباران کردند و 2نفر هم به‌نامهای محمد رامش و ابوالحسن ساری را بردند بابلسر روپل آنها را آویزان کردند و به‌عنوان قاچاقچی و فروش مواد مخدر آنها را اعدام کردند ولی بعدها ما دیدیم در شهرهای دیگر هم کسانی را اعدام کردند مثلاًًًً در زندان شهر قائمشهر 24یا 25نفر را اعدام کردند در زندان بابل اعدام کردند، در زندان نکا اعدام کردند، در زندان چالوس اعدام کردند، در زندان گرگان اعدام کردند، سراسر استان مازندران اعدامی داشتند، در هر شهر 20تا 30نفر اعدامی داشتند. امیدوارم که این رژیم در مجامع بین‌المللی محکوم بشود. باتشکر

(حسین) احسان نیاکان
من امروز می‌خواهم شمه‌ای از فاجعه دردناک و غیرقابل تصور تابستان 67که به گفته معاونت وزارت اطلاعات آقای رضا ملک که هم‌اکنون در زندان اوین به‌سر می‌برد، به گفته ایشان  بیش از 33هزار زندانی سیاسی دارای حکم را به‌دار آویختند، من خودم یکی از بازماندگان قتل‌عام 67که چندین بار در مقابل هیأت مرگ قرار گرفتم، هیأت مرگی که اعضای آن را حسنعلی نیری، پورمحمدی و اشراقی و زمانی تشکیل می‌دادند و اینان 3نفر از اعضای خانواده مرا به اعدام محکوم کردند، به‌نام حمیدرضا نظری، حسین نیاکان و زهرا نیاکان که زهرا نیاکان 19سال داشت و در مهرماه سال 67دستگیر شد و تاکنون هیچ خبری از او نداریم، رژیم، نه گفته  که اعدا م کردیم  و نه رژیم  جواب داده که در زندان هست  و هیچ اثری از این زندانی نداریم.
 حمیدرضا نظری کسی است که این حکم او است، حکمی که در8تیر سال 60در منزل دستگیر کردند و طبق این حکم یک سال بعد در سال 63به 4سال زندان محکوم می‌شود، تا به امروز رژیم هیچ اثری از این فرد اعلام نکرده، نه گفته است که این فرد در زندان هست و یا این‌که اعدام شده و حتی هیچگونه وسایل و ردی از این زندانی تا این ساعت به ما تحویل نداده است ، کسی که 4سال حکم داشته بر اساس حکمی که خود دادستان تهران داده، او بخشی از زندانش را در زندان اوین و بخشی در قزل‌حصار و بخشی از زندانش را در زمان قتل‌عام در زندان گنبد به‌سر می‌برده است، و خانواده او از زمانی که ملاقاتها قطع می‌شود هر جا مراجعه می‌کنند، زندان اوین، زندان تهران، زندان گنبد، هر جا مراجعه می‌کنند تا این ساعت هیچ ردی از این زندانی به ما نداده‌اند.
زهرا نیاکان19ساله بود در مهرماه 67که او را دستگیر می‌کنند  تا این ساعت هیچ کس، هیچ ارگانی، هیچ نهادی اعلام نکرده است که ما او را دستگیر کردیم، زندان است، اعدام کردیم، اسبابی از او بدهند،وسایلی بدهند، هیچگونه ردی ما ازاو نداریم.
حسین نیاکان، این عکسی که در وسط است، 8تیرماه سال 60دستگیرشد و به دو سال حکم زندان محکوم شد، سر دو سال حکم که تمام شد، حاج داوود رحمانی او را آزاد نکرد، در زندان قزل‌حصار و مجددا بدون این‌که به او حکم بدهند یا دادگاه ببرند دو سال ویک ماه مجدداً او را نگهداشتند و عوامل حاج داوود در زندان قزل حضار، به‌شهادت زندانیان بند4قزل‌حصار روی سینه‌اش شکنجه‌ای که کرده بودند  با آتش سیگار نوشته بودند ”درود بر خمینی “، این مربوط به زمانی بود که عوامل حاج داوود در زندان قزل‌حصار زندانیان را مورد شکنجه و ضرب ‌و شتم قرار می‌دادند.
من امروز می‌خواهم اینجا شهادت بدهم به‌عنوان کسی که سال 88دستگیر شدم،  این رژیم درست است که 29سال پیش این فاجعه را رقم زد ولی  تمام عواملی  که دست‌اندر کار این رژیم هستند چون خودم به‌صورت فردی با اینها برخورد کردم  دفاع می‌کنند از اعدامها واز اعدام های 67، طوری بود که بازپرس من در سال88 به‌نام محبی موقعی که من از او سؤال کردم تکلیف من چه می‌شود می‌خواهید با من چه کار کنید، مراتعیین تکلیف کنید، برگشت گفت بصراحت  گفت  ما اشتباه کردیم که ترا سال 67نزدیم، این حرف را سال 88بمن می‌زند،  نیری موقعی که حسین را 23مرداد سال 67 اعدام کردند، 25مرداد 67مرا بردند دادگاه  موقعی که رفتم داخل دادگاه همین که  وارد دادگاه شدم از من پرسید اسم، گفتم حسین، گفت فامیلی، گفتم نیاکان، یعنی با تعجب نیری سؤال کرد که چرا تو زنده هستی؟ عین کلامش، چون من از یک زندان دیگر آمده بودم و موقع انتقال من از زندان سمنان بود و دچار آسیبها و شکنجه‌هایی که شده بودم با عصا تردد می‌کردم و عصا زیربغل ام بود  گفت ببریدش بیرون. من در آن انتقالی که از سلول انفرادی که به‌نام آسایشگاهی که لاجوردی ساخته بود به  209که محل هیأت مرگ بود و کارهایش را انجام می‌داد، در آن مسیر که ما را گاها از انفرادی  می‌بردند و می‌آوردند، آنجا یک چیزهایی بود که خودم با چشمان خودم دیدم  که بهتر است آنها را هم  به اطلاع شما برسانم، یک موردی بود که جلوی در209یک کانتینر یخچالدار نو و آبی رنک بود که یخچالش هم روشن بود  که بهرحال برای تسویه در انتقال اجساد بود.
یک مسأله دیگر، موقعی که از در 209 می‌آمدیم بیرون، سمت چپ قسمت خیابان اصلی آنجا جایی بود که با فرقون دمپایی‌های اعدام شده‌ها را آورده بودند به‌صورت تپه‌ای درآورده بودند.
یک‌بار هم موقعی که در انتقال از 209 به  انفرادی آسایشگاه،  یکی از نگهبانان که مامور بود ما را انتقال بدهد برگشت گفت ببینید اینها دارند همه را می‌کشند، این حرف، حرف یکی از مامورها بود که او هم این مسأله را تأیید می‌کرد خیلی ممنون متشکرم.

سیما میرزایی
14نفر از عزیزانمان در این رژیم منحوس خمینی در زندانهای خمینی اعدام شدند. و این عکس 14نفر از اعضای خانواده‌ام است. که 7نفر از اینها به فتوای خمینی در قتل‌عامهای 1988با وجود این‌که حکم داشتند همه‌شان را اعدام کردند.
دلم می‌خواست مادرم زنده بود 10سال پیش می‌آمد که دانه به دانه همه زندانها را گذرانده بود، برایتان توضیح می‌داد که چه بلایی بر سر بچه‌هایمان آوردند و در کنار آنها چه بلایی بر سر خانواده‌هایمان آوردند. اینها تنها بچه‌های ما را نکشتند اینها خانوده‌های ما را بچه‌های ما را پدران و مادرهای ما را همه را در کنار بچه‌هایمان در زندانها شکنجه کردند و کشتند.
دو برادر و دو خواهرم در قتل‌عام سال 1988اعدام شدند.
-خواهرم خدیجه میرزایی دانشجو بود در سن 22سالگی در اکتبر 81در شهر تهران دستگیر شد و مدت دو ماه در زیر شکنجه بود و در زیر شکنجه به‌شهادت رسید. اینها جنازه‌اش را هم به ما ندادند چون آثار شکنجه روی جنازه‌اش بود.
- برادرم حسین لیسانس جامعه شناسی دانشگاه تهران که در سن 26سالگی در 20ژوئن 1981یعنی 19خرداد قبل از تظاهرات 30خرداد تظاهرات بزرگی قبل از این‌که رژیم تجمعات را ممنوع کند از خانه پدرم دستگیرش کردند.
حسین به مدت یک‌سال و نیم در سلولهای انفرادی بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم، هرچی پدرم و مادرم مراجعه می‌کردند کمیته زندان، قزل‌حصار، اوین هیچ جوابی به ما نمی‌دادند،  نمی‌دانستیم زنده است یا کجاست.
تا این‌که بعد از یک‌سال و نیم ملاقات دادند و مادرم رفته بود معلوم شده بود توسط مبشری جنایتکار محاکمه شده و  15سال حبس گرفته بود.
6ماه در قرنطینه بوده که بعد مجدداً توسط نیری جنایتکار محاکمه می‌شود همین کسی که یکی  از اعضای هیأت مرگ می‌باشد ا محاکمه می‌کند و مجدداً 17سال حکم می‌گیرد. همان‌طور که گفتم حسین همیشه در زندان زیر شکنجه بود، یک مورد یکی از همبندیهایش تعریف می‌کرد که یکبار حسین را می‌خواستند از اوین به گوهردشت ببرند، اشتباهی خودشان او را به قزل‌حصار می‌برند. در آنزمان حاج داودی رئیس قزل‌حصار بود حاج داودی با ضرب ‌و شتم شدید حسین را به اوین برمی‌گرداند و در اوین مستقیماًًًً به شکنجه‌گاه و انفرادی ماهها در انفرادی می‌ماند بعد از آن او را به زندان عادی تبعید می‌کنند اشتباهی که خود پاسدارها  کرده بودند ولی حسین ما 5-6ماه انفرادی  و شکنجه در میان زندانیان عادی به‌خاطر یک اشتباه کوچک خودشان. بالاخر در ژوئن 88دوباره حسین رفت توی انفرادی یعنی قبل از آتش‌بس قبل از این‌که خمینی قطعنامه آتش‌بس را بپذیرد، باز ما ملاقات نداشتیم، مادرم از مادرانی بود که از سال 1981که حسین دستگیر شد، شب و روزش از این زندان به آن زندان بود. هر چی می‌رفت می‌گفتند ممنوع‌الملاقات است، در انفرادی بود و از انفرادی مستقیماًًًً در 26اوت 88 اعدام گردید.
-برادر کوچکم مصطفی که در زمان دستگیری فقط 16سال داشت، شما فکرش را بکنید یک جوان 16ساله چه جرمی می‌تواند مرتکب شده باشد آنهم به جرم سیاسی  درست شبی که به خانه پدرم حمله کردند من آنجا بودم، هرگز آن نگاه معصومانه آن شبش را فراموش نمی‌کنم. توی رختخواب ساعت 2شب بود یک گله پاسدار در زده و وحشیانه به خانه ریختند، حتی خود پاسدارها پتو را از سر مصطفی کشیدند، می‌گفت مگر چی شده مگه من چکار کرده‌ام او را با همان لباس خواب کشان کشان به پایین بردند مادرم داد می‌زد که بچه مرا کجا می‌برید، بچه‌ام را ببرید  مگر چکار کرده است اگر  او را می‌برید من را هم با خودتون ببرید. جوابی به ما نمی‌دادند، همه ما را جمع کردند کنار و مصطفی را بردند، بعد از این‌که مصطفی را بردند مامان گفت دنبال شما هم خواهند آمد بیایید ما برویم شما را به جای دیگری ببرم.
مصطفی با توجه به سن کم و جثه کوچکی که داشت، خیلی شکنجه می‌شد و بیشتر اوقات در بهداری زندان بستری می‌شد. او در شبعه 7اوین توسط نیری جنایتکار همین اعضای هیأت مرگ  7سال حکم گرفت و شش سال از حکمش را گذرانده بود و درست در ژوئن 88مصطفی را به انفرادی می‌برند. در انفرادی بوده و هیچ خبر نداشته که بیرون چه خبر ا ست یعنی قبل از قطعنامه آتش‌بس، او را از انفرادی به دادگاههای یک دو سؤال طرح می‌کنند، اسمت چیست و جرمت چی بوده. مصطفی با معرفی خود می‌گوید به جرمش هواداری از مجاهدین است.   او را مستقیم به جوخه اعدام می‌برند و می‌گویند چرا نگفتی منافقین و گفتی مجاهدین. و او را  در 10ژوئیه 88با 30هزار گلسرخ سربدار می‌شود، درود به روانش.
و اما خواهرم معصومه زمانیکه اولین بار دستگیر شد 18سالش بود محصل بود در حالیکه از مدرسه برمی‌گشت اعلامیه مربوط به  دستگیری محمدرضا سعادتی در سال 1979دستش بوده  او را دستگیر می‌کنند. آن موقع معصومه در همدان زندگی می‌کرد او را به شهربانی همدان می‌برند که با تلاش پدرم و گرفتن وثیقه بعد از یک هفته معصومه آزاد شد مجدداً معصومه در 15اکتبر 82در شهر مشهد دستگیر شد ریختند خانه و معصومه و خانم برادرم مهناز و دیگر بستگانمان را  همه را باهم دستگیر کردند و به زندان وکیل آباد مشهد می‌برند و بعد از مدتی از آنجا به اوین میفرستند، فکر می‌کنم یکی دو ماه هم در اوین بوده و چون معصومه یکبار در همدان دستگیر شده بود، دوباره او را به زندان ارشادگاه همدان میفرستند.
بیچاره پدر و  مادر من با داشتن دو نوه که پدر و مادران هر دو در زندان بودند، از زندان گوهردشت به کرج از کرج  به قزلحصار و از آنجا به همدان با وجود 6ساعت مسافت هر هفته طی می‌کردند و می‌رفتند خود معصومه می‌گفت مامان سخت است زمستان هست نیایید، مادر می‌گفت مگر می‌توانم نیایم تو جگرگوشه‌ام اینجا تنهاست و هفته‌یی یکساعت و نیم ساعت ملاقات هست من نیایم ترا ببینم
معصومه توسط صلواتی جنایتکار به 5سال زندان محکوم شد. یک‌سال بود که حکمش تمام شده بود یعنی سال 1987معصومه باید آزاد می‌شد، هر وقت مراجعه می‌کرد یا مادرم یا خودش از داخل زندان که چرا آزاد نمی‌شود، می‌گفتند تو اگر امروز آزاد بشوی فردا پیش مجاهدین خواهی بود، تو بایستی در زندان بمانی و بپوسی و رنگ موهایت به رنگ دندانهایت تبدیل شود.
تا این‌که در 4اوت 88همراه با اکثر زندانیان همدان سربدار شد در آن زندان افراد انگشت‌شماری زنده ماندند.
مهناز یوسفی لویه، خانم برادرام که اولین بار در سن 20سالگی هنگام یورش به خانه پدرم شبی که برادرم دستگیر شد، مهناز نیز دستگیر گردید او در آنزمان باردار بود. مهناز، خدیچه، حسین را می‌برند و همان شب تا صبح او را شلاق زده و شکنجه کرده بودند و حالش بد می‌شود چون باردار بود او را به‌صورت اورژانس همراه خواهرم خدیجه و تعدادی پاسدار به بیمارستان می‌برند. در بیمارستان وقتی پزشکان و پرستارها وضعیت او را می‌بینند، خیلی ناراحت می‌شوند او را کمک می‌کنند از توالت زندان فراری می‌دهند، مهناز مجدداً در مشهد همراه خواهر معصومه  سال 82دوباره دستگیر شد. آنزمان  یک دختر یکساله داشت که در اوین همراهش بود. در اوین بارها که ا و را به شکنجه می‌بردند با وجود این‌که ضربات شلاق را پشتش می‌زدند، دختر یکساله‌اش را در بغلش فشار می‌داد و حتی یک آخ نمی‌گفت، دخترش را در فضای وحشتناک شکنجه مادرش  و سر و صدای آنجا آرامش می‌داد. بارها و بارها مهناز با بچه یکساله در بغلش شکنجه شد بعد از مدتی بچه را به بیرون زندان داد و گفت نمی‌خواهم بچه‌ام  شریک شکنجه‌های من باشد.
مهناز هم محاکمه شد و به 12سال زندان محکوم شد. او دختری بسیار مهربان و بسیار مقاوم بود، توی زندان همیشه به زندانیان کمک می‌کرد به شکنجه شده‌ها به مادرانی که بچه دارند مجروح هستند و زیر این شکنجه‌ها زخم و لت و پار شدند. در سه ماه آخر او نیز در انفرادی بود، ملاقات نداشتیم و در تاریخ 10اوت 88همراه با 30هزار زندانی سربدار شد. ما بعد از اعدام بچه‌ها هیچ خبری از آنها نداشتیم، تا این‌که در آبانماه سال 88یک روز با خانه پدرم تماس گرفتند و اصرار که فقط آقای میرزایی صحبت کند، با وجود این‌که پدر در منزل نبود گفته بودند مجدداً تماس می‌گیرند، و مجدداً تماس گرفته بودند و پدرم صحبت کرده بود، پنجشنبه‌شب بود و گفته بودند فردا روز جمعه ساعت 9بیا کمیته مرکزی برای تحویل گرفتن موتور مصطفی، پدرم می‌رود در آنجا وقتی کمیته وارد می‌شود می‌بیند یکی دوتا از خانواده‌های دیگر هم هستند، از آنجا سؤال می‌کند چی شده است؟ آنها گفته بودند که به ما هم گفته‌اند بیاییم.
اولین نفر پدر را داخل می‌برند وارد که می‌شود قبل از این‌که روی صندلی بنشیند می‌گوید شما گفتید بیایم موتور مصطفی را تحویل بگیرم، مسئولی که آنجا بوده یکی از پاسداران را صدا می‌زند که بروید موتور سیکلت مصطفی را بیاورید. و پاسدار وارد می‌شود با دو ساک و آنها را جلوی پدرم به زمین می‌اندازد و می‌گوید بیا این لباسهای مصطفی هست و خودش با موتورش در قبرستان بهشت زهراست، می‌توانی بروی آنجا پیدایش بکنی. پدرم شوکه می‌شود، شما در نظر بگیرید یک پدر می‌رود برای تحول موتور بچه‌اش آنگاه ساکی جلوی پایش می‌اندازند و می‌گویند برو بچه‌ات را دو قبرستان پیدا کن. در تصور انسان می‌تواند بگنجد که یک چنین افرادی وجود دارند اینگونه خانواده‌ها را شکنجه و آزار می‌دهند پدرم خشکش زده بود و اصلاً نمی‌دانست چکار کند می‌گفت احساس کردم آنجا دنیا روی سرم خراب شد، در این شرایط به او گفته‌اند باید بیایی این برگه‌ها را امضا کنی باید تعهد بدهی که هیچگونه مراسمی هیچگونه عزاداری برای پسرت نکنی وگرنه بقیه بچه‌هایت را نیز می‌کشیم. خوب بچه‌های ما همه در زندان بودند، پدر میاید بیرون و واقعاً قدرت راه رفتن نداشته و آن دو خانواده‌ای که آنجا بودند، کمکش می‌کنند و او را می‌آورند به خانه می‌رسانند.
4هفته متوالی هر پنجشنبه عصر به ما زنگ می‌زدند  به‌نحوی که هر بار تلفن زنگ می‌زد همه اعضای خانواده مثل برق گرفته‌ها از جای خود می‌پریدند، که فردا صبح بیا و هر هفته اسم یکی از بچه‌ها را می‌گفتند و نمی‌گفت که اعدامش کردیم، بار دوم گفت بیا برای حسین میرزایی و ما دیگر فهمیده بودیم که چه بلایی سرمان آمده است.
به‌صورت 4هفته متوالی پدر می‌رفت و هر بار به ا و یک  ساک تحویل می‌دادند و از اولش یعنی جریان مصطفی یک اکیپ پاسدار در دو طرف کوچه خانه پدرم می‌چیدند و اجازه نمی‌داند کسی به خانه ما تردد کند، از اقوام هر کسی می‌آمد برمی‌گرداندند، و می‌گفتند نه اینها اینجا نیستند، اجازه نمی‌دادند حتی اقوام ما برای تسلیت و ابراز همدردی با ما بیایند. یک اعلامیه کوچک پدرم با دستخط خودش نوشته بود آمدند آن را پاره کرده و روی کاغذی بزرگ نوشته بودند مرگ بر منافق و روی در خانه ما چسبانده بودند.
بعد از یک‌سال دوباره تماس می‌گیرند که بیا می‌خواهیم محل دفن بچه‌هایت را بدهیم، وقتی مادرم مراجعه می‌کند  خود لاجوردی جلاد در اتاق بوده و می‌گوید ما دیده ا یم که تو همیشه سرگردان در خاوران هستی – زمانیکه اعدام مصطفی را به ما اطلاع دادند، فردای آنروز پدرم همراه یکی از خواهرانم گفتند برویم بهشت زهرا ببینیم می‌توانیم قبرهای جدید را پیدا کنیم چون خواهرم در سال 81در قطعه 91 دفن شده بود و شماره قبرش را به ما داده بودند، در قطعه 93 گودال بزرگی کنده شده بود و هیچکس نمی‌دانست اینجا برای چیست
پدرم با خواهرم می‌روند ببینند جایی هست که بشود پیدا کرد و یا از خود دفتر آنجا بپرسند که مصطفی قبری در آنجا دارد. یکی از مادرها معروف به مادر علی را می‌بینند که پسرش را سال 81 اعدام کرده بودند او شب و روز همیشه در بهشت زهرا بود
او گفته بود پس شما کجا هستید و خبری نیست که گفته بودند دیروز خبر شهادت مصطفی را به ما داده‌اند، او گفته بود آره تولد پسرم علی بود و ما سر قبر علی بودیم که یکدفعه دیدیم کامیون کامیون آمدند سریع یک عده از بچه‌ها را رد کردیم رفتند و من به همراه یکی از مادرها  کف زمین پشت درختها خوابیدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم چند کامیون آمد جنازه‌‌ها از کامیونها می‌کشیدند داخل قطعه 93 همه از برادران بودند و آخرش لودر آمد روی آنها را با خاک پوشاندند و صاف کردند، و پدر دیگر فهمید که آنجا محل دفن بچه‌های ماست. بعد لاجوردی آن‌روز می‌گوید که ما دیدیم که تو سرگردان در خاوران و قطعه 93 و دیگر قطعه‌ها می‌چرخی، بهتر است تو بیایی با ما همکاری کنی تا ما شماره قبر بچه‌هایت را بدهیم و تو از این سرگردانی خارج بشوی.
مادرم که خیلی شیر بود فریاد زده بود که واقعاً شرمت باد تو 5تا از جگر گوشه‌های مرا کشتی و بعد طلب همکاری با من داری، شما جنایتکاران تاریخ هستید من تا شماها را رسوا نکنم ساکت نمی‌نشینم تو می‌خواهی بعد از حسین و بعد از مصطفی من بیایم با تو همکاری کنم که لاجوردی خیلی جر می‌خورد و فریاد می‌زند 4-5پاسدار می‌ریزند سر مادرم و با ضرب ‌و شتم و کتک و لگد او را از زندان بیرون می‌اندازند.
اینهم به این شکل گذشت و به ما نه قبری و نه محل دفنی نه جنازه‌ای هیچی از بچه‌هایمان ندادند و نشنیدیم.
ما هرگز نه اینها را می‌بخشیم  نه فراموش می‌کنیم و نه آرام می‌گیریم.

کریستی بریملو -رئیس کمیته حقوق‌بشر کانون وکلای انگلستان و ولز
در یک جلسه بسیار کوتاه، ما شواهدی داشتیم که « جنایت علیه بشریت» را به اثبات می‌رساند؛ شواهدی از مجموعه‌یی از اعمال داریم که بر اساس یا به‌دنبال یک سیاست حکومتی صورت گرفته‌اند. شواهدی از قتل، شکنجه، زندانی‌کردن، محرومیت شدید از آزادی فیزیکی در نقض حقوق بنیادین قانون بین‌الملل، سرکوب و نمونه‌های بسیاری از اعمال غیرانسانی دیگر که به‌طور عمدی منجر به درد و رنج شدید یا جراحت جدی فیزیکی یا روانی شده است. نمونهٴ بارز آن شامل شکنجه زنان و یک زن به‌طور مشخص در حالی بوده که یک کودک یک ساله در حال نظاره بوده است. ما شواهدی از سرجمع‌کردن بدون تبعیض افراد را داشتیم، سه شاهد عینی مستقیم از زندانها و مواردی را داشتیم که آنها در زندانها دیده‌اند؛ سازماندهی سیستماتیک برای انتقال اجساد توسط کامیون یخچالدار، انبار کردن کفش‌ها و یا لباس‌های باقی‌مانده کشته‌شدگان. ما شواهد شکنجه را شنیدیم، نه فقط شکنجه معمول فیزیکی، بلکه تا حدی که آسیب بسیار جدی وارد می‌کرده است خانواده‌هایی که پاکسازی شده‌اند، سیما میرزایی (گفت که) آنها فقط خانواده را نکشند، بلکه تمامیت خانواده را از بین بردند؛ ما از هیچ‌چیز ازجمله از مزار آنها اطلاع نداریم، همچنین شواهدی داریم از کسانی که درک نمی‌کردند چرا هیچ اقدام قانونی توسط ملل‌متحد صورت نگرفت، به‌رغم این میزان از شواهد موجود از سال 1988و به‌خصوص طی چند سال اخیر. شواهدی مبنی بر این‌که روند قضایی وجود نداشته و آنها همه را به‌قتل می‌رساندند. مزارهای جمعی، هتک حرمت، بی‌نام و نشانی، بی‌رحمی در به بازی‌گرفتن خانواده‌ها، بی‌رحمی در بازی‌کردن با اطلاعات و (این که می‌گفتند:) «اطلاعات داریم، اطلاعات نداریم»، «متعلقات شما را داریم، متعلقات شما را نداریم»؛ و شهامت شاهدانمان را هم داریم که تسلیم نشده‌اند و درخواست حمایت دارند و هم‌چنان به یک روند (قضایی) واقعی باور دارند، به تحقیقات، تشکیل دادگاه و به همان روند قضایی عادلانه‌یی فراخوان می‌دهند که از عزیزانشان سلب شد. از شاهدان بسیار شجاعمان متشکرم، از تک‌تک شما. هدف من اینجا این نیست که به شما تسلیت بگویم، چون آنگاه از دید شما کلمات بسیار حقیر خواهند بود، ولی شما می‌توانید واکنش همگان را در این سالن و وحشت آنها را مشاهده کنید وقتی به‌طور مستقیم اعمال وحشتناکی را می‌شنوند که صورت گرفته و هم‌چنان ادامه دارد. در نهایت سؤالی که باید اینجا مطرح باشد این است که دلیل وجودی سازمان ملل چیست، اگر هدف آن این نباشد که دربارهٴ قتل‌عام 67تحقیق کند. متشکرم و از همه شاهدانمان تشکر می‌کنیم.