خون، شکست بن بست
بههمریخته و کلافه بودم. شکنجه بهمنظور دادن اطلاعات مربوط به مناسبات و روابط بچه های زندانی درون بند چیز ساده یی نبود. کافی بود دهانم بازشود و آن وقت خیلیها را به زیر شکنجه بیاورند. باید از این شرایط خودم را نجات میدادم.
او را خیلی شکنجه کرده بودند. وقتی به سلول برگشت، تمام بدنش زخمی بود. به او یک ساعت وقت داده بودند تا فکرهایش را بکند. از او پرسیدم چکار میکنی؟ گفت هیچی. با آنها همکاری نمیکنم، جانانه به عهد خود وفا کرد و با عشقی سرشار از غرور و افتخار نشأتگرفته از مجاهدین و رهبری آن به سمت جوخه اعدام رفت و جان بر سر عهد نهاد.
چهره مظلوم و محجوب محمدرضا فاروقی یکلحظه از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. از خودم میپرسیدم اگر الآن اینجا بود به من چه میگفت. چقدر دوست داشتم یکی از آن بچه ها کنارم بود و با او حرف میزدم؛ اما تنهای تنها بود؛ خودم و خودم. آدم در این شرایط با خودش خیلی صادق و بیشکاف است. تمامی ضعفها و نارسایی های خود را بهخوبی میبیند. جایی برای ریا و فرار از خود وجود ندارد. آدمی به پارچه سفیدی میماند که کوچکترین لکه خود را در آن نمایان میکند.
ساعتها میگذشت و من همچنان در جنگی طاقت فرسا برای زنده ماندن یا زنده نماندن با خودم بودم.
باز برمیگشتم به دنیای حقیقی و همچنان سؤال کلیدی در مقابلم بود. چه باید میکردم؟ انگاری در خواب و رؤیا بودم. آدم کم تجربه یی نبودم. در زندان و کنار بچه ها خیلی درسها آموخته بودم، چیزهای زیادی یاد گرفته بودم؛ اما در این شرایط مانند کودکی بودم که باید کسی برای او تصمیم بگیرد. نمی¬دانم شاید یکجوری دلم میخواست از این شرایط فرار کنم. امّا به کجا؟ تا چند ساعت دیگر بازجو به سراغم خواهد آمد و از من اطلاعات می خواهد. چه شب سختی بود. دلهره، اضطراب و نگرانی کلافه ام کرده بود. کمردرد هم ولم نمی کرد و امانم را بریده بود. لابلای این افکار جدی و سرنوشت ساز گاهی اوقات با خودم شوخی میکردم و به خودم می گفتم حداقل از دست این کمردرد لعنتی نجات پیدا می کنم و راحت میشوم.
در این سلول دو متری بهدوراز چشم همه و به رغم سکوت حاکم، اما چه جنگ سختی در جریان بود. خیلی دوست دارم کلماتی را پیدا کنم که توصیف گر شرایط آن شب باشد. به ناگاه سوره قَدر به ذهنم خطور کرد. قرآن کوچکم را برداشتم. سوره قدر را خواندم.
این سوره را پیشازاین شاید هزاران بار دیگر خوانده بودم امّا تأثیر استثنایی اش در آن شب برایم بسیار متفاوت بود.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ
تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ
سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ
دم دمای سحربود. بی اختیار وضوگرفتم و دو رکعت نماز شهادت خواندم. در قُنوت دعای «اللّهم انصر المجاهدین» را خواندم، آنجایی که میگوید «فمنهم مَن قضی نَحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا» نقطه کیفی و مبنای تصمیمگیری در آن لحظات قدر من بود.
حالا دیگر به نتیجه رسیده بودم. با خودم یگانه و بیشکاف شده بودم. باید بن بست را با خون خود میشکستم. آدمی نبودم که رژیم بتواند او را در هم بشکند.
تمام شب را در سلول کوچکم قدم زده بودم. پاهایم خسته شده بود. کمی برای استراحت نشستم. خیلی آرام شده بودم. دیگر در ذهنم ابهامی از یک فدایی لنگان نداشتم. احساس آرامش و شعف داشتم. از پنجره کوچکی که در بالای سلولم بود به آسمان و تکوتوک ستاره هایی که مانده بود، نگاه کردم. یاد سرودی افتادم که خیلی دوست داشتم و در مراسم آن را جمعی می-خواندیم. اين سرود همیشه برای من انگیزاننده بود:
«میگذرد در شب آیینهٔ رود خفته هزاران گل در سینهٔ رود
گُلبُـن لبخنــد فــردایی مــوج سـرزده از اشک سیمینهٔ رود
فَرازِ رود نغمهخوان
شکفته باغ کهکشان
میسوزد شــب در ایــن میــان
رود و سرودش اوج و فرودش میرود تا دریـای دور
بـــــاغ آیینـــــه دارد در سینــه میرود تا ژرفای دور
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد
فـردا رود افشـان ابـریشـم در دریـا میخوابد
خورشید از باغ خاور میروید بر دریا میتابد
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد
فـردا رود طغیـان شور افکن در دریـا میخوابد
خورشید از شرق سوزان میروید بر دریا میتابد
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد».
حالا دیگر از آمادگی لازم برای عملی کردن تصمیم سرنوشت ساز خود برای رفتن به مسلخ خمینی با پاهای استوار و در اوج آگاهی برخوردار شده بودم.
لحظات پایانی در امتداد شب
نور و گرمای خورشید را در سلول کوچکم که حالا به صحنه جنگی خونین برای من تبدیلشده بود، احساس می کردم.
۲۵ آذر ۱۳۶۶ بود، بستههای داروی نظافت را که زیر پتوی سربازی پنهان کرده بودم، برداشتم. یک لیوان قرمزرنگ پلاستیکی داشتم. آن را تا نیمه از آب پر کردم اما جای آن نبود که هر دو بسته را در آن بریزم. سعی کردم دو بار این کار را انجام دهم. یکی از بسته های داروی نظافت را در لیوان ریختم و قبل از اینکه سفت شود آن را سر کشیدم. بلافاصله با بسته دوم نیز همین کار را کردم. بعد از خوردن دو بسته داروی نظافت، دو لیوان آب هم خوردم که کارآیی آن بالا برود و سریعتر عمل کند.
آرامش عجیبی داشتم در تمام طول عمرم چنین آرامشی را در خود ندیده بودم. ذهنم عاری از هرگونه تضاد و ابهامی بود.
انتهای سلول مقابل درب نشسته بودم. تقریباً یکفاصله دو متری با درب سلول داشتم. دقایقی نگذشته بود که به ناگهان شروع به استفراغ کردم. شدت آن به حدی بود که تا نزدیکی درب پاشیده میشد. سریع رفتم نزدیک سینک دستشویی کوچک سلولم و هر آن چه را که در آن استفراغ میکردم دوباره با لیوان جمع می کردم و می خوردم. تمام سلول، لباسهایم، کاسه دستشویی و دیوارهای سلول پر از استفراغِ حاوی داروی نظافت شده بود. بوی تنفرآمیزی سرتاسر سلول را فراگرفته بود. بدنم خیلی داغ بود، امّا سرشار از آرامش و آسودگی بودم.
صدایی شنيدم صدای ظرف چایی صبحانه بود. ظاهراً ساعت ۶ صبح بود و پاسدار بند در حال توزیع چای بین زندانیان بود. صدای بلند ناشی از استفراغ کردن توجه آنها را به خود جلب کرده بود. نمی دانستند کدام سلول است. شنیدم که درب سلولها را یکی بعد از دیگری باز می کنند تا بفهمند صدا از کدام سلول می¬آید تا به من رسیدند. وقتی درب سلول مرا باز کردند از شرایط من و بوی داروی نظافت و استفراغ فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده است. پاسداری که درب را باز کرد پیرمردی بود که در این مدت با من رابطه خوبی داشت. قبلاً به من گفته بود من اگر اینجا کارمی کنم به خاطر زن و بچه ام است. گاهی اوقات بهجای یک قاشق مربّا یک ملاقه مربّا به من می داد و می گفت اگر روزی مرا بیرون دیدی از من دلخور نباشی. او با دیدن من در این شرایط خیلی به همریخت.
پرسید چرا این کار را کردی؟ چیزی بهش نگفتم. سریع رفت و سایر همکارانش را خبر کرد. دو نفر آمدند و مرا به بیرون آسایشگاه بردند. آنجا عقب ماشین میگشتند که مرا به بهداری ببرند. ده دقیقه یی معطّل شدیم تا یک مینی بوس آمد و مرا به بهداری ۳۲۵ بردند. پشت ساختمان آسایشگاه، محلی که برای رفتوآمد ماشینهاست جوی آب کوچکی وجود داشت که آب سرد و زلالی در آن در جریان بود. مدتی که در انتظار مینیبوس بودیم بر لب و دهان خود احساس سوختگی و سوزش شدید حس میکردم و با آب جوی سعی میکردم این احساس سوزش را کاهش دهم. تمام آرزویم این بود قبل از رسیدن اتوبوس کار من هم همان کنار جوی آب تمام شود. به یاد علی انصاریون افتادم که با خوردن داروی نظافت و تأخیر در امدادرسانی، پشت درب سالن ۵ به شهادت رسید.
ظاهراً با دکتر تماس گرفته بودند که لحظاتی پس از ورود من به بهداری زندان به آنجا آمد.
زیاد به هوش نبودم. فقط میدیدم به هر دودستم سرم وصل کرده و شیر آن را هم تا به آخر بازکرده بودند. یک دبّه بزرگ برای استفراغ کنارم گذاشته بودند و در یک ظرف استیل بزرگ هم شربت آنتیاسید با آب زیاد مخلوط کرده بودند و برای شستشوی معده به من می-خوراندند. به دلیل شدت بالای ورود سرم به بدنم، خیلی سردم بود و مثل بید میلرزیدم. بیوقفه استفراغ میکردم. چندین بار سرمهای خالی را با پر تعویض کردند.
سردم بود. چند تا پتوی سربازی رويم انداخته بودند. دکتر میگفت باید به بیمارستان مجهّز منتقل شود. من اینجا کاری از دستم برنمیآید. باید از امعاواحشای درونی بدن عکس رنگی بگیرم اما مسئولین بهداری قبول نمی¬کردند.
درد و سوزش شدیدی دردهان و درون بدنم داشتم. تمام سیستم گوارشی از بالا تا انتها به دلیل آرسنیک موجود در داروی نظافت سوخته بود.
در این لحظات به علی انصاریون و دردی که کشیده بود، می¬اندیشیدم.
برای کاهش التهاب هر سه ساعت یک کورتون تزریق می¬کردند. بعد از سه روز هم باید تا ۹ روز هر ۶ ساعت یک قرص کورتون مصرف میکردم. بعد از ۹ روز هم به مدت ۳ روز و هر ۸ ساعت باید یک کورتون میخوردم.
حوالی ساعت ۳ بعدازظهر بازجويم به همراه یک نفر دیگر آمد بهداری. قبل از ورود به اتاق به دکتر گفت به من چشم بند بزند. دکتر مخالفت کرد و گفت حالش خوب نیست و دهانش سوخته نمیتواند حرف بزند. بگذارید برای بعد. بازجو قبول نکرد و گفت دهانش سوخته، دستش که نسوخته و میتواند بنویسد. به داخل آمدند و دکتر را از اتاق بیرون کردند. اولین سؤالش این بود که چرا این کار را کردی. نمیتوانستم حرف بزنم. برایش نوشتم: من که گفتم چیزی نمیدانم امّا شما قبول نمیکردید و همینطور میزدید. من هم تحملم تمامشده بود و مجبور شدم این کار را بکنم. در حال نوشتن بودم که سوزن سرم از دستم خارج شد و خون فوران کرد و برگه بازجویی خونی شد. نفر دیگری که کنار او بود با خنده گفت: با خون خودش برگه را امضا کرد. در همین حین دچار تشنّج شدم. فقط یادم است که بازجو دکتر را صدا کرد و دیگر چیزی به یادم نمی آید.
آن شب شروع سرفه بود که به سراغم آمده بود. سرفه کردن برایم خیلی سخت بود. گوشت پخته بود که از حلقم خارج می شد. از دهان تا پایین سوخته بود. درد داشتم. آمپول مسکّن زدند و کمی آرام شدم. با این آمپول کمردردم هم خوب شده بود. دکتر کنارم ماند. فقط گاهی اوقات برای استراحت از اتاق خارج می شد. شب که شام آوردند نمیتوانستنم بخورم. دکتر عصبانی شد و گفت: من که به شما گفته بودم باید غذای مایع بخورد و از اتاق رفت بیرون. تنها شدم. تشک تختم خیلی بد بود. دوباره کمردردم شروع شد. با آن حالی که داشتم از تخت پایین آمدم و یک پتوی سربازی انداختم کف زمین و روی آن خوابیدم. دیدم دکتر با لیوانی در دست وارد اتاقم شد. مرا که در این وضع دید، سؤال کرد چرا زمین خوابیدی؟ گفتم کمرم درد می کنه و با این تخت بدتر می شه. نشست کنارم روی زمین و با یک قاشق کوچک مربّاخوری بیسکویتی را که در شیر نرم کرده بود دردهانم می گذاشت.
احساس کردم راحت نمی¬تواند با من صحبت کند. از جنس آنها نبود. انسانی بود که با دیدن من و شرایطی که داشتم زجر می¬کشید. فقط از من پرسید: خیلی اذیّتت کرده اند؟
فردای آن روز به دستور اکید دکتر برایم سوپ آوردند. این سوپ فقط شیره غلیظ شده یی از گوشت بود، اما به دلیل شدت سوختگی داخل حلق نمی¬توانستم از گلو پایین بدهم.
دکتر به رغم اصراری که برای عکس برداری رنگی و انتقالم به بیمارستان مجهّزی در بیرون از زندان داشت، سرانجام به عکسبرداری معمولی در بهداری زندان تن داد. به من گفت خوشبختانه ظاهراً نیازی به عمل جرّاحی نداری اما درون بدنت سوخته و ملتهب شده، باید کورتون را بخوری. در اثر خوردن کورتون بدنم بادکرده بود. به علت سوختگی روده ها دستشویی رفتن هم به یک شکنجه تبدیلشده بود. از شدّت درد جرأت خوردن همان سوپ و غذای مایع را هم نداشتم.
از اینکه بازجو دیگر نیامد، خیلی خوشحال بودم. تا چند روز سرفه میکردم. گوشت سوخته از حلق و دهانم بیرون می آمد. دستشویی هم نمیتوانستم بروم. در حین دستشویی سوزش بدی داشتم. از فرصت بستری بودن در بهداری سعی میکردم برای دیدن بچه ها استفاده کنم؛ اما موفق نمیشدم. به همین منظور چند روزی که گذشت درخواست حمام کردم. به¬دنبال این بودم که کسی را ببینم. وقتی به حمام رفتم در آنجا دکتر تقوی را دیدم. او را از بند ۴ قزلحصار می شناختم. دکترای علوم آزمایشگاهی داشت. سال ۱۳۶۲ که شرایط سخت و پرفشاری در زندان قزلحصار حاکم شده بود و دربهای سلولها را بسته بودند، او به توّابها پیوست و شبها درراهروِ بند نگهبانی میداد. بااحتیاط به او سلام کردم تا شاید بتوانم کمکی از او بگیرم. از وضع من بااطلاع بود اما جرأت نمی کرد به من نزدیک شود. میخواستم با او صحبت کنم؛ اما از جواب دادن خودداری می کرد. فهمیدم بازهم میترسد. حمام کردم و آمدم بیرون بدون اینکه بتوانم کسی را ببینم.
بعد از ده روز بستری شدن در بهداری ازآنجا مرخّص شدم و به آسایشگاه برگشتم. خوشبختانه کاری که کرده بودم مؤثر واقعشده و دیگر بازجویي هایم به پایان رسیده بود. کمکم بهتر میشدم و روال معمولی روزانه را در پیش گرفتم.
ملاقاتم قطع بود و از خانواده ام هیچ خبری نداشتم. با شرایطی هم که داشتم تمایلی به دیدار مادرم نداشتم. اگرچه بازجو دیگر به سراغم نیامد اما همواره در حالت آمادهباش بودم چنانچه دوباره برای بازجویی رفتم چه رفتاری کنم.
اواخر دیماه یا اوایل بهمن برای اولین بار برای ملاقات صدایم کردند. روز ملاقات همان روز ملاقات بند یک بالا (بند ۳۲۵) بود. مرا به همراه بچه¬های دیگر برای ملاقات نبردند. زمان ملاقاتی من از ساعت دو بعدازظهر به بعد بود. روز ملاقات بهشدت کنترل میشدم. اولبار که مادرم را دیدم سرووضع خوبی نداشتم. همیشه مرتّب و اصلاحکرده برای ملاقات میرفتم اما این بار با ریشهای بلند و ظاهری به هم ریخته بودم. تمام سعی خودم را کردم که به مادرم احساس بدی منتقل نکنم؛ اما او مرا می شناخت و قطع ملاقات به مدت چندماه می-توانست برای او معناي خیلی چیزها داشته باشد. دلم میخواست هر چه زودتر زمان بگذرد و برگردم به سلول. اصلاً آمادگی ملاقات در چنین وضعی را نداشتم. در بین راه هر چه سعی کردم یکی از بچه ها را ببینم موفق نشدم.
دریکی از ملاقاتها حمیدرضا کبریتیان را دیدم. او را نمی شناختم. از گوهردشت او را به اوین آورده بودند. در زمان رفتن به ملاقات با او بودم؛ اما چون پاسدار مراقبمان بود چیز زیادی بینمان ردّ و بدل نشد. یکبار هم حمید معصومی را دیدم. از زندان گوهردشت آمده بود برای آزادی. او به اجرای احکام میرفت و من به ملاقات. حمید از بچههای بند ۳ قزلحصار بود. در مینی بوس کنار همنشستیم. درراه کمی باهم صحبت کردیم. او در ساختمان مدیریت از مینی بوس پیاده شد و من به ساختمان ملاقات که در قسمت پایین اوین مستقر است، رفتم.
با پایان یافتن بازجویی در این مرحله خیلی خوشحال بودم، اما همواره درصدد پیدا کردن بهانه¬یی برای خروج از سلول و رفتن به بهداری بودم. شاید یکی را میدیدم و میتوانستم به او بگویم چه اتّفاقی افتاده است. اگرچه همواره منتظر بازجو و بازجویی بودم اما حالا کمی آرامش داشتم و میتوانستم برای روزم برنامهریزی کنم. امکانات زیادی در داخل سلول نداشتم. اجازه هم نداشتم وسایلم را به داخل سلول ببرم. فقط همان قرآن جیبی کوچک با ترجمه معزّی را داشتم که میتوانستم تمام وقتم را با آن پر کنم.
ساعت ۵ صبح از خواب برمیخاستم و قبل از آوردن صبحانه ورزش صبحگاهی میکردم. بعد طبق روال روزانه میرفتم بالای لوله شوفاژو از پشت پنجره به سایر بچهها که در انفرادی بودند، سلام و صبحبهخیر میگفتم. این کاری بود که همه بچه¬های انفرادی، اعم از خواهر و برادر، می کردند. یکبار هم پاسداری که مشغول دادن صبحانه بود، مچم را گرفت و یک کتک حسابی خوردم. بعد از خوردن صبحانه، که یکتکه نان و یکتکه کوچک پنیر بهاندازه یک حبّه قند یا یک قاشق کوچک مربّا و یک لیوان چای بود، یک ساعت قدم می¬زدم و خودم را برای بازجویی های احتمالي آماده می¬کردم.
در سال ۱۳۶۴ دربند تنبیهی ۶ قزلحصار به کمک علیرضا وفا و آقای محدّث صرف و نحو عربی را بهخوبی آموخته بودم. از همین رو شروع کردم بهمرور زبان عربی. تا ظهر روی قرآن کوچکم صرف و نحو تمرین میکردم. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر ناهار می خوردم. نیم ساعتی استراحت میکردم و بعد شروع می¬کردم به حفظ آیات قران. خیلی از سوره های قرآن را از حفظشده بودم و برای اینکه فراموش نکنم آنها را حین نماز میخواندم. قبل از نماز مغرب و عشا هم با قرآنم بازی نون و نقطه میکردم. گاهی وقتها بچه هایی را که از زندان گوهردشت برای آزادی میآوردند، چند روزی در سلول کناری می انداختند و من این شانس را داشتم که از طریق مورس با آنها صحبت کنم. به همین دلیل در مورس زدن خیلی ورزیده و سریع شده بودم. یکبار هم لو رفتم که در موقع رفتن به حمام دیدم پاسدار بند روی درب سلولم نوشته بود ممنوع است کنار دیوار بنشیند. کارم کمی سخت شده بود. باید وسط سلول دراز میکشیدم و مورس میزدم. آخر شب هم به جمعبندی از کارهای روزانه ام میپرداختم و ساعت ۱۲ شب میخوابیدم. البته با برنامه فشرده یی که برای خودم ریخته بودم، وقت کم می¬آوردم.
زندگی در سلول انفرادی قانونمندیهای خاص به خودش را دارد و رویکرد ما فضای آن را شکل میدهد. میتواند خیلی سازنده و نظم دهنده باشد یا مخرّب و ویرانگر. بی برنامه بودن بزرگترین خطر است و میتواند زندانی را به انفعال و بریدگی سوق دهد. باید برای تمامی لحظات زندان برنامه داشت و همواره خود را متصل به سایر زندانیهای دیگر دانست و بر طبق سیستم و نظم کار روزانه آنها عمل کرد. اگر خود را تنها دانسته و با توجه به عامل اولیه و انگیزه اصلی حضور در زندان خود را ببینیم قطعاً دچار یأس و وادادگی خواهیم شد.
انسان یک موجود اجتماعی است و تنهایی قطعاً او را آزار خواهد داد؛ اما با یک برنامه-ریزی فشرده و پویا میتوان خود را از تنهایی درآورد.
بعضیاوقات مهمان داشتم. مگس یا مورچۀ راه گم کرده یی که سر از سلول من درمیآورد. بهواقع وجود و حضور یک موجود زنده را در کنار خود حس میکردم. در این لحظات پذیرایی کامل به عمل می آوردم که مهمانم مدتی پیش من بماند. از غذای اندکی که داشتم در قسمتهای مختلف سلول قرارمی¬دادم که بخورد و پیش من بماند. وقتی هم میرفت جایش برایم خیلی خالی بود.
پیرمرد پاسداری که سعی میکرد با من مهربان باشد گاهی اوقات دزدکی و بهدوراز چشم سایرین درب سلول را بازمیکرد و عکسهای خانوادگیام را برای دقایقی به من میداد و میگفت نگاه کن. برمیگردم، میگیرم؛ اما همیشه تأکید میکرد به سایر پاسداران همکارش چیزی نگویم. هنگامیکه مربا هم میداد بهجای یک قاشق کوچک یک ملاقۀ بزرگ به من میداد و میگفت اگر مرا بیرون دیدی از من دلخور نباشی. یک حاجی سلمانی هم داشتیم که از سال ۱۳۶۰ آنجا میآمد سروصورت زندانیها را اصلاح میکرد و دو تومان میگرفت. اگر هم پول نداشتیم رو نمیکردیم. وقتی کارش تمام میشد، مگفتیم پول نداریم. کمی غرغر میکرد ولی چاره یی نداشت. این آخریها پیچیده شده بود، اول پول میگرفت بعد مو کوتاه می-کرد. حاجی سلمانی وابسته به کمیته امداد خمینی و از دارو دسته عسگراولادی بود. در میدان خراسان، ایستگاه زیبا، سلمانی داشت. در عرض ۵ دقیقه هم موی سر را کوتاه میکرد و همریش را میزد. چند ماهی بود که اصلاح نکرده بودم. یک روزی آمد و گفت میخواهی اصلاح کنی. قبول کردم. آمد توی سلول و باهمان ماشین قدیمی سال ۱۳۶۰ سروصورتم را اصلاح کرد. دو تومن به او دادم و رفت. امّا وقتی به سرم دست کشیدم متوجه شدم که یادش رفته سمت راست سرم را کوتاه کند! بلافاصله در زدم و گفتم. دوباره سرم را از لای درب بیرون کردم و آن قسمت فراموششده را هم کوتاه کرد.
روزها را همچنان با آرزوی پیوستن به همبندیهایم سپری میکردم. باگذشت زمان و عدم بازجویی مجدّد کمی به آرامش رسیدم؛ اما این آرامش زیاد دوام نداشت. اواخر دیماه مجدّداً همان بازجوی شعبه ۱۳ چند باری برای بازجویی مرا خواست؛ اما این بار از کتک و شکنجه خبری نبود. مرا به طبقه پایین ساختمان دادستانی بردند. از قرار معلوم طبقه بالایی که شکل معماری آن با طبقات پایینی کاملاً متفاوت بود و پنجره یی هم به بیرون نداشت، برای بازجویی و شکنجه استفاده میشد.
حسن ظریف ناظریان هم آنجا بود. با دیدن او خیلی خوشحال شدم و درصدد تماس با او برآمدم. یکبار داشتم با حسن ظریف یواشکی حرف میزدم که بازجوها متوجه شدند و ما را دیدند. هردوِ ما را زدند و دنبال این بودند که بفهمند ما چه چيزي به هم میگفتیم.
در آن زمان حسن مشمول عفو منتظری شده بود. او را به بیرون آورده بودند. او تصور میکرد برای آزادی و انجام روال کارهای اداری آزادی از بند خارج میشود. او را هم به شعبه-یی که من بودم، آوردند. برای اولین باریکی از همبندیهایم را میدیدم. کنجکاو بودم بدانم حسن برای چه آمده است. بههرحال از این فرصت استفاده کردم و تمام داستان بازجوییها را به او گفتم. باواسطۀ او برای رضا فاروقی پیام دادم که از طرف من خیالت راحت باشد. هیچی درز نکرده و بازجوها هیچ اطلاعاتی به¬دست نیاورده اند.
حسن بعد از بازگشت به بند، به بچه ها میگوید رضا را دیدم. اینجوری که خود او برای من نقل میکرد همه بچه ها میروند آخرین اتاق جمع میشوند و از اخبار بازجوییهای من و هر آنچه در این مدت گذشته بود، مطّلع می¬شوند. محمدرضا کریمی به او گفته بود تو با این خبری که آوردی آبروی ما را خریدی.
حسن وقتی پیام مرا به رضا می دهد. رضا به او می گوید این دفعه که صدایت کردند قبل از رفتن بیا پیش من. پیامی برای رضا دارم که باید به او بدهی. متأسفانه حسن دفعه بعد به شکل غافلگیرانه یی از بند خارجشده بود و من هیچگاه نتوانستم بفهمم رضا چه پیامی برای من داشته است.
کار شعبه 13 بازجویی با من تمامشده و پرونده ام در این شعبه بستهشده بود. دیگر به بازجویی نرفتم؛ اما همچنان در سلول انفرادی محبوس بودم.
دنبال راهحل بودم. به گذشته فکر می کردم. به دوستانم و خاطراتی که از آنها داشتم و خصوصاً رضا فاروقی و آن نگاه مظلومش. به ناگاه فکری در ذهنم خطور کرد. از سازمان شنیده بودم که یک انقلابی بن بست را با خون خود میشکند و الآن من در این نقطه بودم كه یا باید خیانت میکردم یا از جان خود میگذشتم. علی انصاریون و عملی را که انجام داد، در ذهن مرور کردم. علی قبل از خودکشی می گفت آنها می خواهند از من یک توّاب بسازند و مرا به خیانت وادارند، امّا من به آنها این اجازه را نمی دهم و با خون خود، عزّت و شرف خود را حفظ کرد.
طبق روال روزانه مجدداً صبح زود برای بازجویی به سراغم آمدند. اواخر آذرماه بود. بعد از چند ساعت علافي بازجو از من خواست که به سؤالهای او جواب دهم. گفتم باشد، امّا الآن حالم خوب نیست بگذارید برای فردا. قبول کرد و مرا به سلولم فرستاد. قبل از رفتن به سلول به پاسداری که مرا همراهی می کرد گفتم برای نمازخواندن نیاز به حمّام دارم. این بهانه خوبی بود. میدانستم قبول میکند. وقتی میخواستم بروم داخل حمام گفتم به داروی نظافت احتیاج دارم و او دو بسته داروی نظافت به من داد. رفتم داخل حمام. حمام آسایشگاه خیلی کوچک است و پاسدار برای اینکه اذیّتم کند چراغ حمام را خاموش کرد و درب را بست. هیچي نمیديدم. گفت ۵دقیقه دیگر میآيم عقبت، زود باش. غسل شهادت کردم و سریع در تاریکی لباس پوشیده و دو بسته داروی نظافت را در لباس پنهان کردم. به سلول که برگشتم. داروها را زیر پتوی سربازی که داشتم گذاشتم و نشستم روی آن. حوالی ساعت ۷ شب بود. توی خودم بودم و فکر میکردم. همچون کشتیشکسته در نوسان بودم.
نیروهای شرّ و خیر در وجودم در جنگ بودند. آیا بکنم آیا نکنم؟ اگر بکنم چی میشه؟ اگر نکنم چی میشه؟ سؤال پشت سؤال. آیا راهحل دیگری وجود دارد که هم زنده بمانم و هم به خیانت درنغلتم؟
می¬دانستم اینگونه وارد شدن به مسأله درست نیست. سعی کردم کمی به خودم استراحت بدهم و از این فضای ذهنی خارج شوم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از نماز کمی قرآن خواندم. به یاد صحبتهای رضا فاروقی و بحث قربانی افتادم. آن را در ذهن مرور کردم.
آن شب اصلاً نخوابیدم. باید تصمیم بزرگی در زندگی خود میگرفتم. در یک زندگی عادی بزرگترین و مهمترین تصمیم میتواند مربوط به ازدواج، تحصیل، شغل و اینگونه موارد باشد؛ اما اینکه تو بخواهی برای ادامه زندهبودن و یا نبودنت، تصمیم بگیری منهای اینکه در جنگ باشی و احتمال مرگ هر آن بالای سرت باشد، خیلی متفاوت است و نیاز به حلشدگی بالای ایدئولوژیک دارد.
پروسه چندساله زندگی شرافتمندانه خودم را در زندان مرور کردم؛ اینکه چی و کی هستم. اصلاً چرا اینجا و در زندان هستم. برای چی و با کی در تقابل قرار دارم. چرا از تمامی نَعَمات یک زندگی عادی دستشسته و بهترین دوران عمرم را در سیاهچالهای رژیم خمینی سپری کرده ام.
از هر دری که وارد می شدم به این نقطه میرسیدم که من حق خیانت ندارم. سال ۱۳۵۷ درنهایت آگاهی و آزادی انتخاب کرده و تا الآن هم ایستادگی کرده¬ام و باید تا آخرش هم باشم.
به ماهیت خودم و انگیزه های ضد استثماری که در وجودم بود و مرا به سمت مبارزه با یک رژیم ارتجاعی و استثماري کشانده بود، رجوع کردم. درواقع برای فدا کردن خودم به عنوان یک قربانی برای شکستن سدّ خیانت کم و کسری نمیدیدم. به دو ویژگی قربانی برگشتم. قربانی باید شاخهای بلند و بر افراشته¬یی داشته باشد. چه برافراشتگی بالاتر از هوادار مجاهدین بودن. من آن را به عنوان ظرفی میدیدم که پاسخگو و راهنمای من به سمت تحقّق آرمانهایم بود. بهراستی چه جریان و تفکّری بالابلندتر از سازمان مجاهدین خلق؛ جریانی در اوج و برتر از همه جریانات و افکار معاصر خود. پسازاین نظر هیچ کم و کسری نداشتم؛ اما آیا میخواستم با پایی لنگان به سمت مسلخ بروم یا نه؟ این نکته تنها چیزی بود که اذیّتم میکرد و بهشدت فکرم را مشغول کرده بود. باید تمام شکافهای خودم را می بستم و بدون شکاف به این سمت میرفتم و عمل میکردم.
مرگ را یکبار دیگر در سال ۱۳۶۰ با بسته شدن به تنه درخت حس کرده بودم. امّا اینبار فرق میکرد. بار اول این من نبودم که تصمیم میگرفتم، پاسدارها در کمیته توحید مرا کنار درخت گذاشتند و گفتند الآن اعدامت میکنیم و من کاری نداشتم جز اینکه شهادتین خود را زیر لب بخوانم؛ اما این دفعه، این خود من بودم که تصمیم به این کار میگرفتم، پس باید محکم و استوار و بدون تردید به این نتیجه میرسیدم.
یکبار دیگر شرایطم را مرور کردم و دستآخر باز به این نتیجه رسیدم که دو راه در پیش روی دارم: یا تن دادن به خیانت و زنده ماندن، یا شکستن بن بست با خون خودم.
به شهدا فکر میکردم. نمیدانم چرا اما معصومه شادمانی معروف به مادر کبیری تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود. روی تخت شکنجه و زیر کابل در مقابل درخواست بازجویان شکنجه گر با علامت دست اشارهکرده بود که من لال هستم و کلمه یی نگفته بود و زیر شکنجه جان داده بود. او را از سال ۱۳۵۹ میشناختم. زندانی زمان شاه بود و در دادگاه آرش ساواکی شکنجهگر اوین برای دادن شهادت حاضرشده بود. خانه خود را در میدان رضائی های شهید در اختیار سازمان قرار داده بود و من زیاد به آنجا رفتوآمد داشتم. به احمد دادجر فکر میکردم. سال ۱۳۶۰ در سلول انفرادی ۲۰۹ با او بودم.
نیروهای شرّ و خیر در وجودم در جنگ بودند. آیا بکنم آیا نکنم؟ اگر بکنم چی میشه؟ اگر نکنم چی میشه؟ سؤال پشت سؤال. آیا راهحل دیگری وجود دارد که هم زنده بمانم و هم به خیانت درنغلتم؟
می¬دانستم اینگونه وارد شدن به مسأله درست نیست. سعی کردم کمی به خودم استراحت بدهم و از این فضای ذهنی خارج شوم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از نماز کمی قرآن خواندم. به یاد صحبتهای رضا فاروقی و بحث قربانی افتادم. آن را در ذهن مرور کردم.
آن شب اصلاً نخوابیدم. باید تصمیم بزرگی در زندگی خود میگرفتم. در یک زندگی عادی بزرگترین و مهمترین تصمیم میتواند مربوط به ازدواج، تحصیل، شغل و اینگونه موارد باشد؛ اما اینکه تو بخواهی برای ادامه زندهبودن و یا نبودنت، تصمیم بگیری منهای اینکه در جنگ باشی و احتمال مرگ هر آن بالای سرت باشد، خیلی متفاوت است و نیاز به حلشدگی بالای ایدئولوژیک دارد.
پروسه چندساله زندگی شرافتمندانه خودم را در زندان مرور کردم؛ اینکه چی و کی هستم. اصلاً چرا اینجا و در زندان هستم. برای چی و با کی در تقابل قرار دارم. چرا از تمامی نَعَمات یک زندگی عادی دستشسته و بهترین دوران عمرم را در سیاهچالهای رژیم خمینی سپری کرده ام.
از هر دری که وارد می شدم به این نقطه میرسیدم که من حق خیانت ندارم. سال ۱۳۵۷ درنهایت آگاهی و آزادی انتخاب کرده و تا الآن هم ایستادگی کرده¬ام و باید تا آخرش هم باشم.
به ماهیت خودم و انگیزه های ضد استثماری که در وجودم بود و مرا به سمت مبارزه با یک رژیم ارتجاعی و استثماري کشانده بود، رجوع کردم. درواقع برای فدا کردن خودم به عنوان یک قربانی برای شکستن سدّ خیانت کم و کسری نمیدیدم. به دو ویژگی قربانی برگشتم. قربانی باید شاخهای بلند و بر افراشته¬یی داشته باشد. چه برافراشتگی بالاتر از هوادار مجاهدین بودن. من آن را به عنوان ظرفی میدیدم که پاسخگو و راهنمای من به سمت تحقّق آرمانهایم بود. بهراستی چه جریان و تفکّری بالابلندتر از سازمان مجاهدین خلق؛ جریانی در اوج و برتر از همه جریانات و افکار معاصر خود. پسازاین نظر هیچ کم و کسری نداشتم؛ اما آیا میخواستم با پایی لنگان به سمت مسلخ بروم یا نه؟ این نکته تنها چیزی بود که اذیّتم میکرد و بهشدت فکرم را مشغول کرده بود. باید تمام شکافهای خودم را می بستم و بدون شکاف به این سمت میرفتم و عمل میکردم.
مرگ را یکبار دیگر در سال ۱۳۶۰ با بسته شدن به تنه درخت حس کرده بودم. امّا اینبار فرق میکرد. بار اول این من نبودم که تصمیم میگرفتم، پاسدارها در کمیته توحید مرا کنار درخت گذاشتند و گفتند الآن اعدامت میکنیم و من کاری نداشتم جز اینکه شهادتین خود را زیر لب بخوانم؛ اما این دفعه، این خود من بودم که تصمیم به این کار میگرفتم، پس باید محکم و استوار و بدون تردید به این نتیجه میرسیدم.
یکبار دیگر شرایطم را مرور کردم و دستآخر باز به این نتیجه رسیدم که دو راه در پیش روی دارم: یا تن دادن به خیانت و زنده ماندن، یا شکستن بن بست با خون خودم.
به شهدا فکر میکردم. نمیدانم چرا اما معصومه شادمانی معروف به مادر کبیری تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود. روی تخت شکنجه و زیر کابل در مقابل درخواست بازجویان شکنجه گر با علامت دست اشارهکرده بود که من لال هستم و کلمه یی نگفته بود و زیر شکنجه جان داده بود. او را از سال ۱۳۵۹ میشناختم. زندانی زمان شاه بود و در دادگاه آرش ساواکی شکنجهگر اوین برای دادن شهادت حاضرشده بود. خانه خود را در میدان رضائی های شهید در اختیار سازمان قرار داده بود و من زیاد به آنجا رفتوآمد داشتم. به احمد دادجر فکر میکردم. سال ۱۳۶۰ در سلول انفرادی ۲۰۹ با او بودم.
او را خیلی شکنجه کرده بودند. وقتی به سلول برگشت، تمام بدنش زخمی بود. به او یک ساعت وقت داده بودند تا فکرهایش را بکند. از او پرسیدم چکار میکنی؟ گفت هیچی. با آنها همکاری نمیکنم، جانانه به عهد خود وفا کرد و با عشقی سرشار از غرور و افتخار نشأتگرفته از مجاهدین و رهبری آن به سمت جوخه اعدام رفت و جان بر سر عهد نهاد.
چهره مظلوم و محجوب محمدرضا فاروقی یکلحظه از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. از خودم میپرسیدم اگر الآن اینجا بود به من چه میگفت. چقدر دوست داشتم یکی از آن بچه ها کنارم بود و با او حرف میزدم؛ اما تنهای تنها بود؛ خودم و خودم. آدم در این شرایط با خودش خیلی صادق و بیشکاف است. تمامی ضعفها و نارسایی های خود را بهخوبی میبیند. جایی برای ریا و فرار از خود وجود ندارد. آدمی به پارچه سفیدی میماند که کوچکترین لکه خود را در آن نمایان میکند.
ساعتها میگذشت و من همچنان در جنگی طاقت فرسا برای زنده ماندن یا زنده نماندن با خودم بودم.
باز برمیگشتم به دنیای حقیقی و همچنان سؤال کلیدی در مقابلم بود. چه باید میکردم؟ انگاری در خواب و رؤیا بودم. آدم کم تجربه یی نبودم. در زندان و کنار بچه ها خیلی درسها آموخته بودم، چیزهای زیادی یاد گرفته بودم؛ اما در این شرایط مانند کودکی بودم که باید کسی برای او تصمیم بگیرد. نمی¬دانم شاید یکجوری دلم میخواست از این شرایط فرار کنم. امّا به کجا؟ تا چند ساعت دیگر بازجو به سراغم خواهد آمد و از من اطلاعات می خواهد. چه شب سختی بود. دلهره، اضطراب و نگرانی کلافه ام کرده بود. کمردرد هم ولم نمی کرد و امانم را بریده بود. لابلای این افکار جدی و سرنوشت ساز گاهی اوقات با خودم شوخی میکردم و به خودم می گفتم حداقل از دست این کمردرد لعنتی نجات پیدا می کنم و راحت میشوم.
در این سلول دو متری بهدوراز چشم همه و به رغم سکوت حاکم، اما چه جنگ سختی در جریان بود. خیلی دوست دارم کلماتی را پیدا کنم که توصیف گر شرایط آن شب باشد. به ناگاه سوره قَدر به ذهنم خطور کرد. قرآن کوچکم را برداشتم. سوره قدر را خواندم.
این سوره را پیشازاین شاید هزاران بار دیگر خوانده بودم امّا تأثیر استثنایی اش در آن شب برایم بسیار متفاوت بود.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ
تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ
سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ
دم دمای سحربود. بی اختیار وضوگرفتم و دو رکعت نماز شهادت خواندم. در قُنوت دعای «اللّهم انصر المجاهدین» را خواندم، آنجایی که میگوید «فمنهم مَن قضی نَحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا» نقطه کیفی و مبنای تصمیمگیری در آن لحظات قدر من بود.
حالا دیگر به نتیجه رسیده بودم. با خودم یگانه و بیشکاف شده بودم. باید بن بست را با خون خود میشکستم. آدمی نبودم که رژیم بتواند او را در هم بشکند.
تمام شب را در سلول کوچکم قدم زده بودم. پاهایم خسته شده بود. کمی برای استراحت نشستم. خیلی آرام شده بودم. دیگر در ذهنم ابهامی از یک فدایی لنگان نداشتم. احساس آرامش و شعف داشتم. از پنجره کوچکی که در بالای سلولم بود به آسمان و تکوتوک ستاره هایی که مانده بود، نگاه کردم. یاد سرودی افتادم که خیلی دوست داشتم و در مراسم آن را جمعی می-خواندیم. اين سرود همیشه برای من انگیزاننده بود:
«میگذرد در شب آیینهٔ رود خفته هزاران گل در سینهٔ رود
گُلبُـن لبخنــد فــردایی مــوج سـرزده از اشک سیمینهٔ رود
فَرازِ رود نغمهخوان
شکفته باغ کهکشان
میسوزد شــب در ایــن میــان
رود و سرودش اوج و فرودش میرود تا دریـای دور
بـــــاغ آیینـــــه دارد در سینــه میرود تا ژرفای دور
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد
فـردا رود افشـان ابـریشـم در دریـا میخوابد
خورشید از باغ خاور میروید بر دریا میتابد
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد
فـردا رود طغیـان شور افکن در دریـا میخوابد
خورشید از شرق سوزان میروید بر دریا میتابد
موجی در موجی میبندد
بر افسون شب میخندد
با آبیها میپیوندد».
حالا دیگر از آمادگی لازم برای عملی کردن تصمیم سرنوشت ساز خود برای رفتن به مسلخ خمینی با پاهای استوار و در اوج آگاهی برخوردار شده بودم.
لحظات پایانی در امتداد شب
نور و گرمای خورشید را در سلول کوچکم که حالا به صحنه جنگی خونین برای من تبدیلشده بود، احساس می کردم.
۲۵ آذر ۱۳۶۶ بود، بستههای داروی نظافت را که زیر پتوی سربازی پنهان کرده بودم، برداشتم. یک لیوان قرمزرنگ پلاستیکی داشتم. آن را تا نیمه از آب پر کردم اما جای آن نبود که هر دو بسته را در آن بریزم. سعی کردم دو بار این کار را انجام دهم. یکی از بسته های داروی نظافت را در لیوان ریختم و قبل از اینکه سفت شود آن را سر کشیدم. بلافاصله با بسته دوم نیز همین کار را کردم. بعد از خوردن دو بسته داروی نظافت، دو لیوان آب هم خوردم که کارآیی آن بالا برود و سریعتر عمل کند.
آرامش عجیبی داشتم در تمام طول عمرم چنین آرامشی را در خود ندیده بودم. ذهنم عاری از هرگونه تضاد و ابهامی بود.
انتهای سلول مقابل درب نشسته بودم. تقریباً یکفاصله دو متری با درب سلول داشتم. دقایقی نگذشته بود که به ناگهان شروع به استفراغ کردم. شدت آن به حدی بود که تا نزدیکی درب پاشیده میشد. سریع رفتم نزدیک سینک دستشویی کوچک سلولم و هر آن چه را که در آن استفراغ میکردم دوباره با لیوان جمع می کردم و می خوردم. تمام سلول، لباسهایم، کاسه دستشویی و دیوارهای سلول پر از استفراغِ حاوی داروی نظافت شده بود. بوی تنفرآمیزی سرتاسر سلول را فراگرفته بود. بدنم خیلی داغ بود، امّا سرشار از آرامش و آسودگی بودم.
صدایی شنيدم صدای ظرف چایی صبحانه بود. ظاهراً ساعت ۶ صبح بود و پاسدار بند در حال توزیع چای بین زندانیان بود. صدای بلند ناشی از استفراغ کردن توجه آنها را به خود جلب کرده بود. نمی دانستند کدام سلول است. شنیدم که درب سلولها را یکی بعد از دیگری باز می کنند تا بفهمند صدا از کدام سلول می¬آید تا به من رسیدند. وقتی درب سلول مرا باز کردند از شرایط من و بوی داروی نظافت و استفراغ فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده است. پاسداری که درب را باز کرد پیرمردی بود که در این مدت با من رابطه خوبی داشت. قبلاً به من گفته بود من اگر اینجا کارمی کنم به خاطر زن و بچه ام است. گاهی اوقات بهجای یک قاشق مربّا یک ملاقه مربّا به من می داد و می گفت اگر روزی مرا بیرون دیدی از من دلخور نباشی. او با دیدن من در این شرایط خیلی به همریخت.
پرسید چرا این کار را کردی؟ چیزی بهش نگفتم. سریع رفت و سایر همکارانش را خبر کرد. دو نفر آمدند و مرا به بیرون آسایشگاه بردند. آنجا عقب ماشین میگشتند که مرا به بهداری ببرند. ده دقیقه یی معطّل شدیم تا یک مینی بوس آمد و مرا به بهداری ۳۲۵ بردند. پشت ساختمان آسایشگاه، محلی که برای رفتوآمد ماشینهاست جوی آب کوچکی وجود داشت که آب سرد و زلالی در آن در جریان بود. مدتی که در انتظار مینیبوس بودیم بر لب و دهان خود احساس سوختگی و سوزش شدید حس میکردم و با آب جوی سعی میکردم این احساس سوزش را کاهش دهم. تمام آرزویم این بود قبل از رسیدن اتوبوس کار من هم همان کنار جوی آب تمام شود. به یاد علی انصاریون افتادم که با خوردن داروی نظافت و تأخیر در امدادرسانی، پشت درب سالن ۵ به شهادت رسید.
ظاهراً با دکتر تماس گرفته بودند که لحظاتی پس از ورود من به بهداری زندان به آنجا آمد.
زیاد به هوش نبودم. فقط میدیدم به هر دودستم سرم وصل کرده و شیر آن را هم تا به آخر بازکرده بودند. یک دبّه بزرگ برای استفراغ کنارم گذاشته بودند و در یک ظرف استیل بزرگ هم شربت آنتیاسید با آب زیاد مخلوط کرده بودند و برای شستشوی معده به من می-خوراندند. به دلیل شدت بالای ورود سرم به بدنم، خیلی سردم بود و مثل بید میلرزیدم. بیوقفه استفراغ میکردم. چندین بار سرمهای خالی را با پر تعویض کردند.
سردم بود. چند تا پتوی سربازی رويم انداخته بودند. دکتر میگفت باید به بیمارستان مجهّز منتقل شود. من اینجا کاری از دستم برنمیآید. باید از امعاواحشای درونی بدن عکس رنگی بگیرم اما مسئولین بهداری قبول نمی¬کردند.
درد و سوزش شدیدی دردهان و درون بدنم داشتم. تمام سیستم گوارشی از بالا تا انتها به دلیل آرسنیک موجود در داروی نظافت سوخته بود.
در این لحظات به علی انصاریون و دردی که کشیده بود، می¬اندیشیدم.
برای کاهش التهاب هر سه ساعت یک کورتون تزریق می¬کردند. بعد از سه روز هم باید تا ۹ روز هر ۶ ساعت یک قرص کورتون مصرف میکردم. بعد از ۹ روز هم به مدت ۳ روز و هر ۸ ساعت باید یک کورتون میخوردم.
حوالی ساعت ۳ بعدازظهر بازجويم به همراه یک نفر دیگر آمد بهداری. قبل از ورود به اتاق به دکتر گفت به من چشم بند بزند. دکتر مخالفت کرد و گفت حالش خوب نیست و دهانش سوخته نمیتواند حرف بزند. بگذارید برای بعد. بازجو قبول نکرد و گفت دهانش سوخته، دستش که نسوخته و میتواند بنویسد. به داخل آمدند و دکتر را از اتاق بیرون کردند. اولین سؤالش این بود که چرا این کار را کردی. نمیتوانستم حرف بزنم. برایش نوشتم: من که گفتم چیزی نمیدانم امّا شما قبول نمیکردید و همینطور میزدید. من هم تحملم تمامشده بود و مجبور شدم این کار را بکنم. در حال نوشتن بودم که سوزن سرم از دستم خارج شد و خون فوران کرد و برگه بازجویی خونی شد. نفر دیگری که کنار او بود با خنده گفت: با خون خودش برگه را امضا کرد. در همین حین دچار تشنّج شدم. فقط یادم است که بازجو دکتر را صدا کرد و دیگر چیزی به یادم نمی آید.
آن شب شروع سرفه بود که به سراغم آمده بود. سرفه کردن برایم خیلی سخت بود. گوشت پخته بود که از حلقم خارج می شد. از دهان تا پایین سوخته بود. درد داشتم. آمپول مسکّن زدند و کمی آرام شدم. با این آمپول کمردردم هم خوب شده بود. دکتر کنارم ماند. فقط گاهی اوقات برای استراحت از اتاق خارج می شد. شب که شام آوردند نمیتوانستنم بخورم. دکتر عصبانی شد و گفت: من که به شما گفته بودم باید غذای مایع بخورد و از اتاق رفت بیرون. تنها شدم. تشک تختم خیلی بد بود. دوباره کمردردم شروع شد. با آن حالی که داشتم از تخت پایین آمدم و یک پتوی سربازی انداختم کف زمین و روی آن خوابیدم. دیدم دکتر با لیوانی در دست وارد اتاقم شد. مرا که در این وضع دید، سؤال کرد چرا زمین خوابیدی؟ گفتم کمرم درد می کنه و با این تخت بدتر می شه. نشست کنارم روی زمین و با یک قاشق کوچک مربّاخوری بیسکویتی را که در شیر نرم کرده بود دردهانم می گذاشت.
احساس کردم راحت نمی¬تواند با من صحبت کند. از جنس آنها نبود. انسانی بود که با دیدن من و شرایطی که داشتم زجر می¬کشید. فقط از من پرسید: خیلی اذیّتت کرده اند؟
فردای آن روز به دستور اکید دکتر برایم سوپ آوردند. این سوپ فقط شیره غلیظ شده یی از گوشت بود، اما به دلیل شدت سوختگی داخل حلق نمی¬توانستم از گلو پایین بدهم.
دکتر به رغم اصراری که برای عکس برداری رنگی و انتقالم به بیمارستان مجهّزی در بیرون از زندان داشت، سرانجام به عکسبرداری معمولی در بهداری زندان تن داد. به من گفت خوشبختانه ظاهراً نیازی به عمل جرّاحی نداری اما درون بدنت سوخته و ملتهب شده، باید کورتون را بخوری. در اثر خوردن کورتون بدنم بادکرده بود. به علت سوختگی روده ها دستشویی رفتن هم به یک شکنجه تبدیلشده بود. از شدّت درد جرأت خوردن همان سوپ و غذای مایع را هم نداشتم.
از اینکه بازجو دیگر نیامد، خیلی خوشحال بودم. تا چند روز سرفه میکردم. گوشت سوخته از حلق و دهانم بیرون می آمد. دستشویی هم نمیتوانستم بروم. در حین دستشویی سوزش بدی داشتم. از فرصت بستری بودن در بهداری سعی میکردم برای دیدن بچه ها استفاده کنم؛ اما موفق نمیشدم. به همین منظور چند روزی که گذشت درخواست حمام کردم. به¬دنبال این بودم که کسی را ببینم. وقتی به حمام رفتم در آنجا دکتر تقوی را دیدم. او را از بند ۴ قزلحصار می شناختم. دکترای علوم آزمایشگاهی داشت. سال ۱۳۶۲ که شرایط سخت و پرفشاری در زندان قزلحصار حاکم شده بود و دربهای سلولها را بسته بودند، او به توّابها پیوست و شبها درراهروِ بند نگهبانی میداد. بااحتیاط به او سلام کردم تا شاید بتوانم کمکی از او بگیرم. از وضع من بااطلاع بود اما جرأت نمی کرد به من نزدیک شود. میخواستم با او صحبت کنم؛ اما از جواب دادن خودداری می کرد. فهمیدم بازهم میترسد. حمام کردم و آمدم بیرون بدون اینکه بتوانم کسی را ببینم.
بعد از ده روز بستری شدن در بهداری ازآنجا مرخّص شدم و به آسایشگاه برگشتم. خوشبختانه کاری که کرده بودم مؤثر واقعشده و دیگر بازجویي هایم به پایان رسیده بود. کمکم بهتر میشدم و روال معمولی روزانه را در پیش گرفتم.
ملاقاتم قطع بود و از خانواده ام هیچ خبری نداشتم. با شرایطی هم که داشتم تمایلی به دیدار مادرم نداشتم. اگرچه بازجو دیگر به سراغم نیامد اما همواره در حالت آمادهباش بودم چنانچه دوباره برای بازجویی رفتم چه رفتاری کنم.
اواخر دیماه یا اوایل بهمن برای اولین بار برای ملاقات صدایم کردند. روز ملاقات همان روز ملاقات بند یک بالا (بند ۳۲۵) بود. مرا به همراه بچه¬های دیگر برای ملاقات نبردند. زمان ملاقاتی من از ساعت دو بعدازظهر به بعد بود. روز ملاقات بهشدت کنترل میشدم. اولبار که مادرم را دیدم سرووضع خوبی نداشتم. همیشه مرتّب و اصلاحکرده برای ملاقات میرفتم اما این بار با ریشهای بلند و ظاهری به هم ریخته بودم. تمام سعی خودم را کردم که به مادرم احساس بدی منتقل نکنم؛ اما او مرا می شناخت و قطع ملاقات به مدت چندماه می-توانست برای او معناي خیلی چیزها داشته باشد. دلم میخواست هر چه زودتر زمان بگذرد و برگردم به سلول. اصلاً آمادگی ملاقات در چنین وضعی را نداشتم. در بین راه هر چه سعی کردم یکی از بچه ها را ببینم موفق نشدم.
دریکی از ملاقاتها حمیدرضا کبریتیان را دیدم. او را نمی شناختم. از گوهردشت او را به اوین آورده بودند. در زمان رفتن به ملاقات با او بودم؛ اما چون پاسدار مراقبمان بود چیز زیادی بینمان ردّ و بدل نشد. یکبار هم حمید معصومی را دیدم. از زندان گوهردشت آمده بود برای آزادی. او به اجرای احکام میرفت و من به ملاقات. حمید از بچههای بند ۳ قزلحصار بود. در مینی بوس کنار همنشستیم. درراه کمی باهم صحبت کردیم. او در ساختمان مدیریت از مینی بوس پیاده شد و من به ساختمان ملاقات که در قسمت پایین اوین مستقر است، رفتم.
با پایان یافتن بازجویی در این مرحله خیلی خوشحال بودم، اما همواره درصدد پیدا کردن بهانه¬یی برای خروج از سلول و رفتن به بهداری بودم. شاید یکی را میدیدم و میتوانستم به او بگویم چه اتّفاقی افتاده است. اگرچه همواره منتظر بازجو و بازجویی بودم اما حالا کمی آرامش داشتم و میتوانستم برای روزم برنامهریزی کنم. امکانات زیادی در داخل سلول نداشتم. اجازه هم نداشتم وسایلم را به داخل سلول ببرم. فقط همان قرآن جیبی کوچک با ترجمه معزّی را داشتم که میتوانستم تمام وقتم را با آن پر کنم.
ساعت ۵ صبح از خواب برمیخاستم و قبل از آوردن صبحانه ورزش صبحگاهی میکردم. بعد طبق روال روزانه میرفتم بالای لوله شوفاژو از پشت پنجره به سایر بچهها که در انفرادی بودند، سلام و صبحبهخیر میگفتم. این کاری بود که همه بچه¬های انفرادی، اعم از خواهر و برادر، می کردند. یکبار هم پاسداری که مشغول دادن صبحانه بود، مچم را گرفت و یک کتک حسابی خوردم. بعد از خوردن صبحانه، که یکتکه نان و یکتکه کوچک پنیر بهاندازه یک حبّه قند یا یک قاشق کوچک مربّا و یک لیوان چای بود، یک ساعت قدم می¬زدم و خودم را برای بازجویی های احتمالي آماده می¬کردم.
در سال ۱۳۶۴ دربند تنبیهی ۶ قزلحصار به کمک علیرضا وفا و آقای محدّث صرف و نحو عربی را بهخوبی آموخته بودم. از همین رو شروع کردم بهمرور زبان عربی. تا ظهر روی قرآن کوچکم صرف و نحو تمرین میکردم. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر ناهار می خوردم. نیم ساعتی استراحت میکردم و بعد شروع می¬کردم به حفظ آیات قران. خیلی از سوره های قرآن را از حفظشده بودم و برای اینکه فراموش نکنم آنها را حین نماز میخواندم. قبل از نماز مغرب و عشا هم با قرآنم بازی نون و نقطه میکردم. گاهی وقتها بچه هایی را که از زندان گوهردشت برای آزادی میآوردند، چند روزی در سلول کناری می انداختند و من این شانس را داشتم که از طریق مورس با آنها صحبت کنم. به همین دلیل در مورس زدن خیلی ورزیده و سریع شده بودم. یکبار هم لو رفتم که در موقع رفتن به حمام دیدم پاسدار بند روی درب سلولم نوشته بود ممنوع است کنار دیوار بنشیند. کارم کمی سخت شده بود. باید وسط سلول دراز میکشیدم و مورس میزدم. آخر شب هم به جمعبندی از کارهای روزانه ام میپرداختم و ساعت ۱۲ شب میخوابیدم. البته با برنامه فشرده یی که برای خودم ریخته بودم، وقت کم می¬آوردم.
زندگی در سلول انفرادی قانونمندیهای خاص به خودش را دارد و رویکرد ما فضای آن را شکل میدهد. میتواند خیلی سازنده و نظم دهنده باشد یا مخرّب و ویرانگر. بی برنامه بودن بزرگترین خطر است و میتواند زندانی را به انفعال و بریدگی سوق دهد. باید برای تمامی لحظات زندان برنامه داشت و همواره خود را متصل به سایر زندانیهای دیگر دانست و بر طبق سیستم و نظم کار روزانه آنها عمل کرد. اگر خود را تنها دانسته و با توجه به عامل اولیه و انگیزه اصلی حضور در زندان خود را ببینیم قطعاً دچار یأس و وادادگی خواهیم شد.
انسان یک موجود اجتماعی است و تنهایی قطعاً او را آزار خواهد داد؛ اما با یک برنامه-ریزی فشرده و پویا میتوان خود را از تنهایی درآورد.
بعضیاوقات مهمان داشتم. مگس یا مورچۀ راه گم کرده یی که سر از سلول من درمیآورد. بهواقع وجود و حضور یک موجود زنده را در کنار خود حس میکردم. در این لحظات پذیرایی کامل به عمل می آوردم که مهمانم مدتی پیش من بماند. از غذای اندکی که داشتم در قسمتهای مختلف سلول قرارمی¬دادم که بخورد و پیش من بماند. وقتی هم میرفت جایش برایم خیلی خالی بود.
پیرمرد پاسداری که سعی میکرد با من مهربان باشد گاهی اوقات دزدکی و بهدوراز چشم سایرین درب سلول را بازمیکرد و عکسهای خانوادگیام را برای دقایقی به من میداد و میگفت نگاه کن. برمیگردم، میگیرم؛ اما همیشه تأکید میکرد به سایر پاسداران همکارش چیزی نگویم. هنگامیکه مربا هم میداد بهجای یک قاشق کوچک یک ملاقۀ بزرگ به من میداد و میگفت اگر مرا بیرون دیدی از من دلخور نباشی. یک حاجی سلمانی هم داشتیم که از سال ۱۳۶۰ آنجا میآمد سروصورت زندانیها را اصلاح میکرد و دو تومان میگرفت. اگر هم پول نداشتیم رو نمیکردیم. وقتی کارش تمام میشد، مگفتیم پول نداریم. کمی غرغر میکرد ولی چاره یی نداشت. این آخریها پیچیده شده بود، اول پول میگرفت بعد مو کوتاه می-کرد. حاجی سلمانی وابسته به کمیته امداد خمینی و از دارو دسته عسگراولادی بود. در میدان خراسان، ایستگاه زیبا، سلمانی داشت. در عرض ۵ دقیقه هم موی سر را کوتاه میکرد و همریش را میزد. چند ماهی بود که اصلاح نکرده بودم. یک روزی آمد و گفت میخواهی اصلاح کنی. قبول کردم. آمد توی سلول و باهمان ماشین قدیمی سال ۱۳۶۰ سروصورتم را اصلاح کرد. دو تومن به او دادم و رفت. امّا وقتی به سرم دست کشیدم متوجه شدم که یادش رفته سمت راست سرم را کوتاه کند! بلافاصله در زدم و گفتم. دوباره سرم را از لای درب بیرون کردم و آن قسمت فراموششده را هم کوتاه کرد.
روزها را همچنان با آرزوی پیوستن به همبندیهایم سپری میکردم. باگذشت زمان و عدم بازجویی مجدّد کمی به آرامش رسیدم؛ اما این آرامش زیاد دوام نداشت. اواخر دیماه مجدّداً همان بازجوی شعبه ۱۳ چند باری برای بازجویی مرا خواست؛ اما این بار از کتک و شکنجه خبری نبود. مرا به طبقه پایین ساختمان دادستانی بردند. از قرار معلوم طبقه بالایی که شکل معماری آن با طبقات پایینی کاملاً متفاوت بود و پنجره یی هم به بیرون نداشت، برای بازجویی و شکنجه استفاده میشد.
حسن ظریف ناظریان هم آنجا بود. با دیدن او خیلی خوشحال شدم و درصدد تماس با او برآمدم. یکبار داشتم با حسن ظریف یواشکی حرف میزدم که بازجوها متوجه شدند و ما را دیدند. هردوِ ما را زدند و دنبال این بودند که بفهمند ما چه چيزي به هم میگفتیم.
در آن زمان حسن مشمول عفو منتظری شده بود. او را به بیرون آورده بودند. او تصور میکرد برای آزادی و انجام روال کارهای اداری آزادی از بند خارج میشود. او را هم به شعبه-یی که من بودم، آوردند. برای اولین باریکی از همبندیهایم را میدیدم. کنجکاو بودم بدانم حسن برای چه آمده است. بههرحال از این فرصت استفاده کردم و تمام داستان بازجوییها را به او گفتم. باواسطۀ او برای رضا فاروقی پیام دادم که از طرف من خیالت راحت باشد. هیچی درز نکرده و بازجوها هیچ اطلاعاتی به¬دست نیاورده اند.
حسن بعد از بازگشت به بند، به بچه ها میگوید رضا را دیدم. اینجوری که خود او برای من نقل میکرد همه بچه ها میروند آخرین اتاق جمع میشوند و از اخبار بازجوییهای من و هر آنچه در این مدت گذشته بود، مطّلع می¬شوند. محمدرضا کریمی به او گفته بود تو با این خبری که آوردی آبروی ما را خریدی.
حسن وقتی پیام مرا به رضا می دهد. رضا به او می گوید این دفعه که صدایت کردند قبل از رفتن بیا پیش من. پیامی برای رضا دارم که باید به او بدهی. متأسفانه حسن دفعه بعد به شکل غافلگیرانه یی از بند خارجشده بود و من هیچگاه نتوانستم بفهمم رضا چه پیامی برای من داشته است.
کار شعبه 13 بازجویی با من تمامشده و پرونده ام در این شعبه بستهشده بود. دیگر به بازجویی نرفتم؛ اما همچنان در سلول انفرادی محبوس بودم.