فاصله از جمع...
برای نسلهایی که از نزدیک شاهد روند انقلاب ضدسلطنتی بودهاند، رنگ آشنای خیابانها و پرشدن هوای شهرها از سرخی آتش، پیچش دود و بوی گاز اشکآور در موزیک متنی از شعارها و فریادهای خشمگین و تقتق گلولهها، گرمای نگاه مردم، یکدلی و همبستگی آنها و تبدیل شدن خاکسپاری شهیدان به بستری برای قیام و فراخوان پشت فراخوان برای قیام، بسیار آشناست. در و دیوار گواهی میدهند که ایرانزمین در حال رقم زدن یک انقلاب است. این انقلاب را میتوان در همه جا نفس کشید. جنس سخنان جامعه عوض شده است. بازخوردهای کاربران شبکههای مجازی به عکسهای دوستداشتنی و نازنین شهید قیام کیان پیرفلک نوشته نشان داد که جامعهٔ ما بیش از آنچه که تصور میشود، سیاسی، قیامی و برانداز شده است. بر اساس این بازخوردها در جایی که کلیدواژهیی مانند «رنگینکمان» نیز سیاسی میشود و لطیفترین شعر کودکانه نیز در جایگاه سیاست مینشیند و با قیام پیوند میخورد، دیگر کسی نمیتواند بگوید: «من سیاسی نیستم»؛ زیرا بهقول «پابلو نرودا» خون فروریخته بر کف خیابان قابل نگریستن است.
«بیایید
خون را در خیابانها بنگرید
بیایید و بنگرید
خون را در خیابانها
بیایید و بنگرید خون را
در خیابانها»
این خون در همه جا حضور دارد. چه بخواهیم، چه نخواهیم، شتکهایی از آن بر دوربین گوشی ما نیز پاشیده است. حتی اگر در دنیای آرام چهاردیواری خود نخواهیم دامنمان را به سیاست بیالاییم اما این خون دامن ما را رها نخواهد کرد. مانند اتمسفر در سراسر زندگی جاریست. زیر پای ما هنگام عبور پیاده از پیادهرو خیابانها لخته بسته است و سرخی خود را جار میزند. یا باید بر آن پا نهاد و چشمبسته از رویش عبور کرد و کفش خود را بر روی سبزهها کشید تا آثار خون محو شود، یا باید به آن درست و حسابی چشم گشود و حجم فاجعه را تمامقامت دید.
ما حتی اگر سیاسی نباشیم یا خواسته باشیم در حاشیهٔ قیام هوای نان در سفره و کلاه و قبای خود بر رختآویز منزلمان را داشته باشیم، هنگام عبور از خیابان، ناگهان باتون یک انتظامی در پشت چراغ قرمز بر شیشهٔ جلویی ماشینمان فرود خواهد آمد و ناسزایی وهنآمیز نثارمان خواهد شد. خوششانس خواهیم بود اگر ساچمههای سرگردان شلیکشده از شاتگانها ما را ننواخته باشند یا سر و کارمان با مأموران بددهن و کجخلق سازمان زندانها نیفتاده باشد.
دیگر کسی نمیتواند بگوید: «من سیاسی نیستم»؛ وقتی دختری ـ که تنها ۱۴بهار از زندگیاش را ورق زده است ـ در میانهٔ خیابان با دستان باز، در برابر تیرهای مستقیم سینه سپر کرده و تمام خشونت یک استبداد وحشی و سرکش را به مصاف با شجاعت خویش فرامیخواند، بیآنکه از آشنا شدن مس گداختهٔ گلولهها بر تن ملتهب خویش بیمی به دل راه دهد.
دیگر نمیتوانیم بگوییم: «من سیاسی نیستم»؛ هنگامی که از رنگینکمان معصوم نقاشیهای کودکان نیز خون میچکد و قایقهای کوچک آرزوهای آنان با گلولهها سوراخ سوراخ شده است.
دیگر نمیتوان گفت: «من سیاسی نیستم»؛ وقتی پروانهها و سنجاقکهای لطیف زندگی با زوزهٔ آرامشکش شلیک از شعرها گریختهاند یا بهتر بگوییم به دفاع از زندگی و حرمت آن برخاستهاند و مفاهیمی سیاسی و براندازانه یافتهاند.
دیگر نمیتوان گفت: «من سیاسی نیستم»؛ وقتی هر شب شاهد پرپر شدن کودکی یا نوجوان و جوانی از این سرزمین در کرانههای خیابان هستیم و بیاختیار نگاهمان به عصمت نگاهشان دوخته میشود و نمیتوانیم رد این نگاه را در ضمیرمان خاموش کنیم. گویی از ما انتقام خون خود را مطالبه میکنند. هر جا برویم آن نگاهها هستند و ما را تعقیب میکنند. به سویمان میچرخند و یک آن ما را رها نمیکنند.
دیگر نمیتوان گفت: «من سیاسی نیستم»؛ آنگاه که سکوت معادل همدستی با ظلم و رضا دادن به وضع موجود است، همسنگ خوراکرساندن به دیکتاتور برای ادامهٔ جنایت در خیابانها و زندانهاست. رسانههای دیکتاتور ما را بهعنوان «قشر خاکستری» در خاکستر مدفون کرده و در طیف هواخواهان استبداد طبقهبندی میکنند تا از این ثقل، برای درهمشکستن آزادیخواهان استفاده نمایند.
آری، دیگر نمیتوان گفت: «من سیاسی نیستم» وقتی جامعه به این ادراک مشترک رسیده است که «بیطرفی، بیشرفی» است. یادمان باشد که مردم کلیدواژهٔ «بیشرف» را در برانگیختهترین حالت خویش در برابر چکمهپوشان خونآشام و عملهٔ سرکوب بهکار میبرند.
آیا باز هم میشود گفت: «من سیاسی نیستم»؟!