بنیانگذاران کبیراصغربدیع زادگان-محمد حنیف نژاد-سعید محسن
روزهای محمد آقا آفتاب دیگری داشت. او که راز ۱۴میلیارد سال هستی را به میان نشست میآورد، پیام تازهیی برای عصر خود آورده بود. همه آنهایی که با محمد آقا سروکار و نشست و برخاستی داشتند، از تصور لحظهیی از زندگی که محمدآقا در آن حضور نداشته باشد بیمناک میشدند. تهدیدی که بر سرتیم نو پای ما هم سایه میافکند. آخر ما اولین دیدارمان با او را روز تولد واقعی خود میدانستیم. حنیف کبیر ما را با خود به دنیای سراپا متفاوتی برده بود. او با ترسیم اساسیترین مرزبندی در جامعه انسانی، همهچیز و همه چیز را به ما داده بود. معنای زندگی، مسئولیت، مبارزه، خدا، دین، اسلام، جامعه، توحید و خلاصه کنم معنای کلمه و تکتک واژهها را. بعدها و هر چه به روزهای کنونی نزدیکتر شدیم فهمیدیم که این تنها تولد ما هنرجویان کلاس حنیف نبود، تولد یک سازمان و تشکیلات نوین، یک تئوری راهنمای عمل و یک ایدئولوژی پویا ویک راه و رسم تماماً متفاوت با گذشته که سردرش با صدق و فدا آذین شده بود. پس اگر تولدی در کار است، بسا فراتر از من و ما و حتی سازمان، این اسلام راستین است که پس از ۱۴۰۰سال، دوباره متولد شده است. «مجاهد غبار از رخ دین زدود» و میرود تا با نثار دریایی از رنج وخون، بساط دینفروشی و وحشیانهترین ستم و استثمار تحت نام اسلام را بالکل برچیند.
بزرگترین رجل سیاسی تاریخ معاصر بهگفته برادر مسعود، انقلابی کبیر، در اوج ایمان و یقین، بر آنچنان آرامش و طمأنینهای تکیه داشت که آدمی را شگفتزده میکرد که به راستی او بر کدامین قله ایستاده که در اوج ضربه شهریور و نقداً از دست دادن همه سرمایهاش و گلهای بالاترین شاخسار حیاتش که همان کادر مرکزی بودند، همچنان در اوج یقین و طمأنینه میگوید «دل قوی دارید که خدا با ماست. همان نیروی عظیمی که ما را به این حد رسانده، قادر است که ما را حفظ کند و در کنف حمایت خود گیرد و از هیچ فیضی ما را محروم ندارد و به اذن خودش باز هم بالاتر و بالاتر از اینها برساند». این همه یقین، عظمت و صلابت که چشم همه را میگرفت، از کجاست؟ تا آنجا که حتی یکی از شکنجهگرانش لب به اعتراف گشود و گفت: «حنیفنژاد مرد بزرگی بود و شخصیتش طوری بود که هیچکس نمیتوانست در مقابل او تاب بیاورد. در بازجوئیها و در اتاق شکنجه ظاهراً ما باید دست بالا رامیداشتیم، اما همه ما مجبور بودیم به او احترام بگذاریم و این موضوع برای ما خیلی آزار دهنده بود، چون ما فرق خودمان را با او خوب میفهمیدیم. او عقیده و حرف مشخصی داشت، پای آن هم بهصورت جدی ایستاده بود و از شکنجه هم خم به ابرو نمیآورد. اما ما که میخواستیم بهزور شکنجه او را درهم بشکنیم، آخر کار خودمان را درهم شکسته و حقیر میدیدیم. …من در مقابل حنیفنژاد احساس میکردم «نوکر»ش هستم. چون حداکثر کاری که میتوانستم با او بکنم این بود که او را بکشم و این برای او حداقل چیزی بود که میداد».
روزهای طلایی ما با محمد آقا اما دیری نپائید و هر کدام از ما در تیمها و بخشهای مختلف تشکیلات سازماندهی شدیم. ولی همواره آرزو و حسرت دیدارش را داشتیم و هر هفته در مسیر کوه، به افق کوهستان خیره میشدیم تا شاید آن قامت بلند را یک بار دیگر در میانه راه ببینیم و بر درد دلتنگی مرحمی بگذاریم.
روز اول آبان ۱۳۵۰ در سلول عمومی ساختمان قدیم اوین، در طبقه بالا شاهد وضعیت فوقالعادهیی بودیم. از صبح زود بازجوها و اکیپهای ضربت در رفت و آمد بودند. مرتب ماها را به بازجویی میبردند و سؤالات عجیب و غریبی در مورد افراد و یا آدرسها میپرسیدند.
معلوم بود که احتمالاً دستگیری و ضربه مهمی در پیش است. گوش به زنگ بودیم. و کنار پنجره سلول که نزدیک به سقف و مشرف به اتاق دژخیم منوچهری (ازغندی) رئیس گروه بازجویان مجاهدین بود، شیفت گذاشتیم تا از سوراخ بالای پنجره، نقطه ورودی را که دستگیر شدهها را به آنجا میآوردند چک کنیم. ناگهان نفر شیفت مرا صدا زد و گفت سریع بیا ببین، بچههای دستگیر شده را میشناسی؟! بند دلم پاره شد، نکند محمد آقا باشد! روی دوش بچهها رفتم بالا، سر و صورت نفرات دستگیر شده را پوشانده بودند. و در آن میان یلی را طناب پیچ شده از آمبولانس پیاده کرده و به آنجا آوردند. ای خدا، راستی راستی محمد آقا هم دستگیر شد... !
سازمانی که کانون همه امیدمان به آن بود و تازه میخواست با همه عظمت و پتانسیل نهفتهاش وارد عمل شود، همراه با بنیانگذاران و همه کادر مرکزیش به اسارت درآمده است! تا مغز استخوان سوختم و با خودم زمزمه میکردم که دیگر همه چیز تمام شد و حداقل برای یک دوران دیگر به محاق رفت.
روزی دیگر هم این سؤال به پرسش گذاشته شد که در قبال توطئه ساواک که در دادگاه اول به محمد آقا ابد داد در حالی که به بقیه مرکزیت اعدام داد، فکر میکنید که اعدام محمدآقا به نفع مردم و سازمان است یا به ضرر مردم و سازمان؟ نظر مجاهدین این بود که خوب معلوم است اعدام نشدن محمد آقا به نفع مردم و سازمان است. همین الآن هم مردم بهخاطر او تظاهرات میکنند.
سعید گفت شما اشتباه میکنید. به این دلیل که نقطهٔ کمال خود محمد، اعدام او است، نقطهٔ کمال سازمان هم اعدام محمد آقا و اعدام ما بنیانگذاران است، ببینید در تاریخ معاصر، رهبرانی که سازش کردند چه چیزی به مردم القاء کردند؟! جز اینکه همه اعتماد مردم را از بین بردند. حالا سؤال این بود که آنهایی که اعدام را انتخاب کردند، آیا به این فکر نکردند که سازمان و مجاهدان بازمانده یتیم میشوند و در خلأ نبودن بنیانگذاران، به هزار ابتلا دچار خواهند شد؟ راستی که اینجا همان دوراهی نجدین بود که خدا در سوره بلد در پیش روی انسان قرار داده و اکنون در مقابل سازمان و پیش روی بنیانگذاران است که کدام را انتخاب کنند. یک پاسخ میتوانست این باشد که زنده بمان و زیر پروبال سازمانت را بگیر. اما پاسخ دیگر رمز بقا و ماندگاری را جور دیگری باور داشته و دارد؛ همان که اما در جزوات سازمان خوانده بودیم و تجربه و تعریفش را هم از زبان ابوعمار (یاسرعرفات) شنیده بودیم:
«ضد نابودی، این است ترجمه تحتاللفظی کلمه فدا».
آری راه فدا و شهادت همان مسیری بود که آنها انتخاب کردند. سعید میگفت: مطمئن هستم که … فاتح اصلی ما هستیم... و هر زمان و هر نقطهیی که خون ما به زمین بریزد آمال و آرزوهایمان بارور شده است... . ما بر قله تاریخ، اندیشه علی را محقق میبینیم. آری ما برای نیل به چنین هدفی قیام کردهایم».
و آموزگار بزرگ مقاومت در زیر شکنجه، اصغر بدیع زادگان گفت:
«چگونه میتوان کسی را که چیزی از دست نداده است، مبارز خواند؟». و افزود: «ارزش هرکس در مبارزه، به اندازه مایهیی است که در این راه میگذارد». وقتی ساواک او را دستگیر کرد، موقعیت او را در سازمان میدانست و شخصاً هم حنیفنژاد را از او میخواستند و او به صراحت یک جواب را تکرار میکرد: «نمیگویم».
آری آنها در ایمان به نادیده (غیب) به حتمیت قانونمندیهای آفرینش باور داشتند و از سرچشمه یقین سیراب میشدند.
وه که برادر مسعود، این مدار از ایمان و یقین بنیانگذاران را چه زیبا توصیف میکند: «ایمان میبارید از قدم و نفسشان». برادر مسعود گفت: «مشیت این بود، شاید هم بزرگی و نقش و رسالت حنیف که روزهای بعدی را ندید، روزهای ماندگاری و رشد و ارتقای همان مجاهدین را... از قضا بهخاطر همان خونها بود که چیزی چرخید... اگر امام حسینی نمیبود و عاشورا، خبری نبود، چیزی نبود. باید خودش نثار شود، خیلی سنگین است ولی اصلاً امام حسین یعنی همین، شکستن بنبست یعنی همین. از تیرگی و جهل و لجن درآمدن، یعنی همین و این سنگینترین بهایی بود که مجاهدین پرداختند» - (از سخنان برادر مسعود-۴خرداد ۱۳۷۳).
در آینهٔ یقین چه دیدند کان را به بهای جان خریدند
سرشار زعشق زندگانی تا چوبهٔ دارها دویدند
صدبار دمید اگر چه صدبار از شاخه و ساقهاش بریدند
صد رود ستاره با طلوعش شمشیر به روی شب کشیدند
در گذار رنج و خون، شاه خائن بنیانگذاران و اعضای مرکزیت سازمانمان را با کینهیی حیوانی کشت. در کتاب خاطرات علم وزیر دربار شاه آمده که او شاه را نصیحت میکند که چون اینها اقدام عملی و خونریزی نکردهاند، اعدامشان نکند و بدنامی برای خودش نخرد. اما شاه به هیچ عنوان نمیپذیرد و بر اعدام آنها اصرار میکند. سپس خمینی به شیوه معاویه ۴۰سال در هر منبر و رسانه بر طبل مرگ بر منافق کوبید واز هیچ تهمت و لوش و لجنی در حق مجاهدین دریغ نکرد و بهرسم یزید و حجاج بن یوسف مجاهدین را کشت و قتلعام کرد. و حتی به خواهران باردار و کودکان مجاهدین هم رحم نکرد. و اینچنین فدا و شهادت در امتداد خون بنیانگذاران در مجاهدین نهادینه شد و از خون اشرف و موسی تا ۱۲۰هزار شهید مجاهد خلق، به خون جاری دوران تبدیل شد. صدق و فدا آنگاه در انقلاب مریم رهایی سقفی بسا بالا بلندتر از شهادت، زد و به فدای همه چیز بهخاطر همه چیز خلق و میهن تبدیل شد.
«در آن روزگار، که بنیانگذاران ما این راه را آغاز کردند، بذر نخستین کاشته شد. اصل موضوع هم کاشتن بذر است... . اکنون شما بعد از سه دهه، یعنی ۳۰سال، در چارچوب یک آلترناتیو دمکراتیک و مردمسالار قرار گرفتهاید... اگر قیمت را نمیدادید، طبعاً که کار تمام بود، ولی حالا بعد از سهدهه بهنظر میرسد که بهخاطر همان نفس و قدم صدق اولیه، مجاهدین را پشتوانهیی که به امام حسین و مولا امیرالمؤمنین حیدر راه میبرد، بیمه کرده»... و نسلهایی از سرداران و رهبران زن و مرد رها از غل و زنجیرهای ارتجاعی و استثماری را در صفوف متحد و یک پارچه تقدیم خلق و میهن کرده است. مجاهدان جان بر کفی که عزم جزم کردهاند تا با فدای بیکران در وفای به پیمان با خلق و تاریخ، تا تحقق سرنگونی این رژیم ضدبشری دمی از پای ننشینند.
آری آفتاب یقین حنیف و سعید بر حقانیت و ماندگاری این نام و این رسم کم کم از پس ابرهای تیره و تار ولایت سفیانی بیرون میآید و کفهای روی آب را هر چند ۴دهه به درازا کشیده باشد کنار میزند (فاما الزبد فیذهب جفاء) و امروز میبینیم که سرخترین نام (رجوی) در امتداد نام حنیف و از دل آوار چهل و چند ساله تکفیر و افترا و شیطانسازی، طنین امید و رهایی برای مردم ما شده است. نام خجستهیی که بر سر زبانها افتاده و هر روز بیشتر بر ترسها و بیاعتمادیها غلبه میکند. نامی که باور رزمنده به «میتوان و باید» را در قلب و ضمیر نسل جوان و کانونهای شورشی و خلق تشنه کام آزادی به یقین مینشاند.
آری چنین است که زمستان میشکند، بهاران میشکفد و شکوفهها گل میدهند
و نسیم روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد...
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست. .
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟؟؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟؟؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟؟؟
حالیا معجزه باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن