راضیه پرندک
من راضیه پرندک هستم مادر امیر مهران بیغم که در تظاهرات سال ۶۰ در کرج پسرم امیرمهران بیغم دستگیر شد و بعد از چند روز جستجو او را در زندان کانون کرج که موقتاً برده بودند آنجا پیدا کردیم و بعد از محاکمه، ۶ ماه به او حکم دادند تقریباً ۲ ماه و نیم، سه ماه طول کشید تا به ما ملاقات دادند
و ما رفتیم زندان قزل حصار به ملاقات اینها، در این مدتی که ما اینها را ندیده بودیم، وقتی آنها را دیدیم که بچهها از نطر روحی و جسمی خیلی در عذاب هستند مثلاً دریک اتاق ۲۰ متری ۷۰ – ۶۰ نفر را جا داده بودند، که بعداً که یکی از بچهها آمده بود بیرون، گفت نفس نمیتوانستیم بکشیم، یک پنجره کوچک بود برای ۷۰-۶۰ نفر، بعضی وقتها نفس کم میآوردیم ۴ نفر، ۴ نفر میرفتیم جلوی پنجره تا نفسی تازه کنیم ۴ سال مهران در زندان قزل حصار بود، بعد از ۴ سال ما یک روز رفتیم ملاقات گفتند اینجا نیست، ما خیلی پریشان شدیم گفتیم چه بر سر اینها آوردند، رفتیم دادسرای انقلاب، گفتند نگران نباشید اینها را بردیم زندان گوهردشت ما رفتیم زندان گوهردشت یک ملاقاتی به ما دادن تا سال ۶۵ ملاقات فقط برای پدر و مادرها بود، سال ۶۶ مهران آزاد شد و آمد خانه، آبانماه ۶۶ بود، یک ماه تا ۳۵ روز بود که گذشته بود، قرار بود ماهی ۲ بار بروند و امضاء بدهند، یک روز که رفته بود امضاء بدهد تقریباً ساعت ۱۲ تا ۱۲.۳۰ باید بر میگشت، نیامد، ما هر چه منتظر شدیم نیامد تا اینکه یکی از بچهها که از زندان آزاد شده بود بما پیشنهاد دادکه اسم وعکس اش را درروزنامه اطلاعات بزنید، که روزنامه اطلاعات بعضی وقتی ها میرود داخل بند وبچه ها میخوانند اگرکه بچه ها در زندان دیده باشند حتما بوسیله خانواده هایشان به شما خبرمیدهند، ما این کاررا کردیم، بعد از یک هفته، دو نفر آمده بودند در خانه ما گفتند دنبال مهران نگردید، مهران در زندان گوهردشت است، دیگر من که خبردار شدم زندان گوهردشت است، همان روزنامه را برداشتم رفتم دادسری انقلاب، جریان راگفتم که ما این روزنامه رادادیم و دونفرآمدند دم در وگفتند زندان گوهردشت است، چرا شما میگویید اینجا نیست، گفت حالا میخواهید چه کار کنید زندان گوهردشت است، گفتم خوب یک ملاقاتی بدهید، ما یک وسیله ای، چیزی بدهیم اوفقط با یک دست لباس آمده، گفت باشد، برو چند تا لباس زیر و مسواک و... و۵۰۰ تومان پول بدیه و ببر به زندان گوهردشت، اسمش رابگو و بده آنجا، که من اینکار را کردم با ۵۰۰ تومان پول دادم زندان گوهردشت، یک قبض ۵۰۰ تومانی هم بمن داد که ما این پول را گرفتیم، دیگرتمام شد، مرتب من ماهی دوبار میرفتم دادسرای انقلاب که بلکه یک ملاقات بگیرم ولی هیچوقت بما ملاقات ندادند، هر وقت میرفتم دادسرای انقلاب میگفتند هنوز محاکمه اش نکردیم، هر وقت محاکمه کردیم، آن وقت بشما ملاقات میدهیم، تا اینکه این کشتارهای سال ۶۷ شروع شد، تقریبا یک ماه شاید هم ۴۰ روز قبل ازآن من که رفته بودم دنبال مهران بگردم، ۲ تا ازمادران را دیدم که بچه هایشان هنوز در گوهردشت بودند، احوالپرسی کردم، گفتم مهران نیست، ملاقات هم نمیدهند، گفت حالا پسر تو که اینطوری وضعش و میگویند اینجا نیست، بچههای ما که زندان هستند و ماهی دو بار میرفتیم ملاقات، الآن بیشتر از یک ماه است که به ما ملاقات نمیدهند، هیچکس ملاقات ندارد، این همینطور طولانی شد، که من ماهی ۲ بار میرفتم ملاقات بگیرم و نمیدادند تا شد ماه آذر، وقتی من دیدم هیچ نتیجهیی نمیگیرم از پدرش که کار میکرد و وقت نداشت خواهش کردم حالا این دفعه تو برو، چون تو مردی و شاید چون من زن هستم به من اهمیت نمیدهند، تو بیا برو پدرش را فرستادم، به پدرش گفتند بله اعدامش کردیم، گفت حالا اعدامش کردید چطوری، کی اعدامش کردید؟ کجاست چه مدرکی هست که ما بدانیم اعدامش کردید؟ به پاسدار بغل دستش گفت برو ساعتش را بیاور، وقتی میروند ساعتش را میآورند، ساعتش از آن ساعت مچیهایی بود که وقتی میگذارند زمین میخوابد، رو دست کار میکرد، روی ساعتش ۲۸ مرداد بود، یعنی ۲۸ مرداد ساعت خوابیده، پدرش خیلی حالش خراب میشود و یک تاکسی میگیرد میآید خانه، در ضمن اینها همانجا گفته بودند ما پسرت را اعدام کردهایم و قبرش هم اگر میخواهید نشان بدهیم، ۱۵۰هزارتومان بریزید به حساب امام خمینی تا ما قبرش را به شما نشان بدهیم و در ضمن حق مراسم گرفتن ندارید و حق اینکه عکس یا علامتی، چیزی بگذارید بیرون ندارید، آن موقع در ایران رسم بود هر وقت جوانی شهید میشد یا تصادف میکرد عکسش را میزدند بیرون. فقط فامیلهای خیلی نزدیکتان میتوانند بیایند.
بعد از چند وقت یکی ازدوستانش از زندان آزاد شد یعنی سال ۷۲ دوستش از زندان آزاد شد، برای من تعریف کرد، گفت مرا برده بودند بازجویی، اتفاقی چشمبندم را بالا زدم دیدم مهران آنجاست و با سر و صورت خیلی خونین که نمیتوانست راه برود، بعد به او گفتم مهران اینجا چه کار میکنی؟ گفت حمید تویی گفتم بله، گفت از من میخواستند که بگویم شما با من میخواستیم برویم منطقه و این اعتراف را میخواستند از من بگیرند و من درمورد شما هیچ چیز نگفتم، اینرا داد زد جلوی پاسداران به من گفت که من هیچچیز راجع به شما نگفتم، مواظب باشید اینها بهتون کلک نزنند، مهران تمام مدتی که از خانه رفته بود یعنی آذرماه که رفته بود تا آن موقع که اعدام شده، تماماً در انفرادی بود، همین دو سال پیش که رفته بودم آلبانی دیدن برادرم، ۲ نفر جلوی مرا گرفتند گفتند تو مادر مهران هستی؟ گفتم بله، گفتند: ما در گوهردشت بودیم آمده بودیم هواخوری توی حیاط، همینطوری که داشتیم قدم میزدیم یکدفعه دیدیم یک نخی از یک پنجرهیی آویزان شد که سر آن نخ یک سنجاق قفلی بود به یک کاغذ که نوشته بود من مهران هستم اینجا در انفرادی هستم، بعد ما بهمان سنجاق یک تکه کاغذ نوشتیم که ما از کجا بدانیم که تو دروغ نمیگویی و تو مهران هستی، همانجا چند تکه از ترانة خانم مرضیه را که چون صداش خوب بوده و دربند برای بچهها میخوانده را برای آنها نوشته بود که آنها باور کرده بودند، بعد آنجا گفته بود، که وسایلی که مادرم برایم فرستاده بود با ۲۰۰ تومان پول به من دادهاند، درصورتیکه من ۵۰۰ تومان پول داده بودم، همانجا ۳۰۰ تومان آنرا کم کرده بودند و گفته بود که مرا خیلی شکنجه کردند الان دو، سه روز است که میتوانم راه بروم و میتوانم جلوی پنجره بایستم. چیز دیگری که میتوانم اضافه کنم این محمد کوسچی فامیل ماست که اوراهم سال ۶۰ گرفتند و۶۷ اعدامش کردندو جمشید اسدی که ما با مادر و پدرش دوستی خانوادگی داشتیم و بچه بروجرد بود او را اعدام کردند، عبدالعلی شعبانزاده که همبند مهران ما بود که در اثر شکنجه که پایش عفونت کرده بود، حاج داوود رحمانی با کفش آهنین زده بود جلو استخوان پایش که این عفونت کرده بود و مدتها او را نبرده بودند بیمارستان تا اینکه شدید شده بود بعد مجبور شدند پدر و مادرش که از روستا میآمدند و هیچ جا را بلد نبودند و چند تا از بچهها کمک کردند او را بردند بیمارستان شفا یحیایان و عمل کردند دکترگفته بود که باید پایش را ببریم اگر نبریم عفونت میرود تا بالا، که اززانو پایش را بریدند. اینها بود سرگذشت ما.
راضیه قدرتی
با سلام، من راضیه قدرتی هستم. یک زندانی سیاسی سابق و هوادار سازمان پر افتخار مجاهدین خلق، من در ۴ آبان سال ۱۳۶۰ به جرم هواداری از سازمان مجاهدین دستگیر شدم و در یک دادگاه چند دقیقهیی توسط آخوند حیدری با فحش و ناسزا به ۵ سال زندان محکوم شدم
که در زندان رشت زندانهای معروف به باشگاه افسران و زندان سپاه بودم و بعد از دو سال در ۴ خرداد سال ۶۲ به همراه ۸۰ تن از برادران و خواهران دیگر به زندان اوین تبعید شدیم.
در زندان باشگاه افسران زندانیان را در اطاقهای دربسته نگه میداشتند. حدود ۴۰ نفر در یک اتاق بودیم از همه سنین بدون هیچگونه امکاناتی. در آن اتاق از دانشآموز ۱۳ ساله بنام زهرا صحراگرد تا مادر گنجهای که بیش از ۶۵ سال سن داشت و خودم که هنوز ۱۷ سالم نشده بود با هم بودیم و بعنوان یک زندانی تنها دو عدد پتو که یکی را در زیر می انداختیم و دیگری را روی خودمان میانداختیم هیچ چیزی نداشتیم.
در آن سالها من شاهد بودم که چگونه بچهها شکنجه ی از خواهران دربندم که گناهی به جزء آزادیخواهی نداشتند. یادم هست زمستان سال ۶۱ بود وقتی مجاهد شهید بتول اسدی را برای اعدام میبردند صبحدم بود. وقتی زندانبان او را از جلوی سلول ما میبردند فریاد زد که بچهها مرا برای اعدام میبرند و زندانبان با قنداق تفنگ محکم بر پشت او زد و او ناله بلندی سر داد و بعد کشان کشان او را بردند ما همه سراسیمه از خواب بیدار شدیم و با چشمان اشکبار و با زمزمه سرود همسفر (بخوان ای همسفر با من) او را بدرقه کردیم و دیگر از او خبری نشد، همبندیانش میگفتند که بتول باردار بوده است.
و یا مجاهد شهید پروانه الوندپور آنقدر بر پاهایش کابل زده بودند و شکنجهاش کرده بودند که نمیتوانست خوب راه برود و درست یک هفته قبل از اعدام او را به دادگاه بردند و ۷۵ ضربه شلاق زدند پروانه در بهار سال ۶۲ در رشت اعدام شد و همچنین زهره قربانی مجاهدی بسیار مهربان و باوقار که فکر میکنم زمستان سال ۶۱ بود که برای اعدام صدایش زدند. وقتی زندانبان صدایش زد دستانش در دستان من بود. زهره مریض بود و تب داشت و مظلومانه شهید شد.
همچنین تعدادی از دوستانم در قتل عام ۶۷ سربدار شدند، دوست صمیمیم تهمینه ستوده که در زندان اوین با او آشنا شده بودم، خدیجه گلچین – لیدا غفوری – مجاهد شهید مریم گلزاده غفوری که در بند ۲ زندان اوین او را دیده بودم او خواهری بسیار باوقار و دوستداشتنی بود که همه شون حکم داشتند رژیم خمینی در سال۶۷ همه آنهارا اعدام کرد.
یادم هست که شکنجهگران دست مجاهد شهید لیدا غفوری را هنگام بازجویی شکسته بودند و او سالها با این درد زندگی کرد و همچنین مجاهد شهید خدیجه گلچین بر اثر ضربات کابل و شکنجههای بیرحمانه که شده بود همیشه مشکل کلیه داشت.
من در اینجا شهادت میدهم که در شهر کوچک ما کوچ اصفهان که بخش کوچکی از شهرستان رشت است ۱۹ تن از یاران ما را تیرباران کردند. مجاهدان شهید: مهرداد راستگو – حسن نظامپسند – علی نیکخواه – رحمان چراغی – ابراهیم اکبریصفت و ابراهیم طالبی و یونس قدرتی کسانی بودند که در سال ۶۷ تیرباران شدند و مجاهدان شهید ابراهیم وفاییپور – کیانوش صفا بخش – کریم عمادی – کریم فلاح – عباس نیکخواه – محمد گلریز – رضا نیکنام – یوسف خوشخو – علی میرزایی – مرتضی محمد زاده – احمد صدیقیان و اسماعیل حسنپور بین سالهای ۶۰ تا ۶۳ تیرباران شدند.
برادرم مجاهدم «یونس قدرتی» که عکسش را اینجا مشاهده میکنید هوادار پرافتخار سازمان مجاهدین خلق، متولد ۱۱ آذر ۱۳۴۲ دانشآموز سال سوم دبیرستان بود که فعالیتش را از دوران دانشآموزی شروع کرد و فاصله سالهای ۵۷ تا ۶۰ بارها مورد آزار و اذیت پاسداران و کمیتهچیها قرار گرفت ولی هر بار بگونهیی نجات پیدا کرد.
در تاریخ آذر ۶۰ بود که پاسداران به محله ما حمله کردند و چند تن از بچههای هوادار از جمله مجاهد شهید رضا نیکنام را دستگیر کردند و جلوی چشمان پدر و مادرش با ضرب و شتم و با پای برهنه سوار ماشین کردند و به شکنجهگاه میبرند در ۲۹ خرداد سال ۶۱ بود که مجاهد شهید رضا نیکنام تیرباران شد و پیکر تیرباران شدهاش را به پدر و مادرش تحویل دادند.
عکسش را اینجا نشان می دهم
اما پاسداران اجازه ندادند او را در گورستان محله دفن بکنند. خانوادهاش شبانه پیکر تیربارانشده مجاهد شهید رضا را در حیاط خانه به خاک سپردند
از آن پس برادرم برای ادامه مبارزه اش به تهران هجرت کرد در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۴ توسط پاسداران دستگیر و به شکنجهگاه عشرتآباد برده شد. او را آنقدر شکنجه کرده بودند که بعد از ۴ ماه وقتی پدرم به ملاقاتش رفت او را نشناخت بسیار لاغر و رنجور شده بود. پدرم برای پیدا کردن یونس وجب به وجب خاک تهران را گشت تا توانست اور در زندان عشرتآباد پیدا بکند. یونس در یک بیدادگاه نمایشی به ۸ سال زندان محکوم گردید.
از اردیبهشت سال ۶۴ تا تابستان ۶۷ برادرم یونس را از عشرتآباد به اوین و قزلحصار و بعد گوهردشت و مجدداً به اوین بردند.
در بهار ۶۷ یونس در آخرین نامهاش برای ما نوشت که: سرانجام پس از گذشتن از عشرتآباد، اوین، قزلحصار، گوهردشت، یکبار دیگر در ۱۱ خرداد به اوین آورده شدیم «البته با تفاوتهای بسیار».....
جای این سئوال در ذهن من و خانوادهام باقی بود که چرا؟ چه تفاوتی بین این جابجایی با دفعات قبل وجود دارد که یونس آنرا متفاوت میگوید. بعدها متوجه شدم تفاوتش در طبقهبندی زندانها و آمادگی برای یک قتل عام گسترده بود که در خاطرات بسیاری از زندانیان بازمانده از قتل عام ۶۷ این موضوع را گفتند.
سر انجام یونس همراه ۳۰ هزار زندانی سیاسی دیگر که مظلومانه به چوبههای دار سپرده شدند و از خون پاکشان در خاوران شقایقها رویید.
در تاریخ آذر ماه ۶۷ بود که به محل کار پدرم زنگ زدند. یک تماس تلفنی از زندان اوین، از ما خواستند به آنجا برویم. ما نمیخواستیم باور کنیم صبح روز بعد به طرف تهران حرکت کردیم، راه تمام نمیشد، وقتی جلوی زندان اوین رسیدیم تنها نبودیم در آنجا خانوادههای زیادی را دیدم که در جستجوی فرزندانشان بودند.
ما سعی میکردیم آرام باشیم. نگهبان پدرم را به داخل صدا زد. نیم ساعتی گذشت پدرم در حالی که فراموش کرده بود که کجاست و سرگیجه گرفته بود با ساکی در دست و با بغضی در گلو ساک را به دستم داد و گفت این امانتی تو .... این هم برادرت ... از برادرم تنها یک ساک به دست ما رسید نه نشانی از قبر بود و نه پیکر سربدار شدهاش. در آنجا پشتم شکست، بار این مسئولیت شانههایم را میلرزاند. در آنجا با خودم تعهدکردم تا آخرش بمانم و این بار را به مقصد برسانم.
دژخیمان از ما میخواستند که مراسم ختم برگزار نکنیم و در این باره، دربارة قتل عام با کسی حرف نزنیم، آنها ما را تهدید به دستگیری و زندان میکردند. آنها هر روز اطراف خانة ما گشت میزدند تا کسی با ما همدردی نکند. تنها در کنار مردم بود که ما توانستیم این بار سنگین را تحمل کنیم.
کشتار سال ۱۳۶۷ به واقع یک نسلکشی بود که به دستور خمینی و توسط هیأت مرگ صورت گرفته بود.
از آن روز به بعد زندگی بر پدرم و مادرم و خانواده ام دشوار شد آنها در سوگ فرزندشان تا صبح میگریستند و خواب را بر خود حرام میکردند.
اینک که ۲۹ سال از سربدار شدن یونس و همراهانش میگذرد، اگر از من بپرسید آنها چگونه انسانهایی بودند به شما خواهم گفت: آنها عظیمترین گنجینة خلق ما بودند که جانانه پا به میدان گذاشتند و به امید آزادی و رهایی جانبازی کرده بودند
ما این نسلکشی را نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم.
اگر از من بپرسید چه میخواهید به شما خواهم گفت: بعنوان عضوی از خانوادة قتل عام شدگان سال ۶۷ از جوامع بینالمللی و سازمانهای حقوق بشری میخواهم که:
قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ را محکوم کنند و این جنایت را بهعنوان نسلکشی بهرسمیت بشناسند. و عاملان و آمران این جنایت را در دادگاه بینالمللی پای میز محاکمه بکشانند. پیروز باشید.
از زندان رشت حتی یک نفر زنده نماند تا آنچه که بر آنها گذشت را بازماندگان بازگو کند. دژخیمان تمام زندانیان را در سال ۶۷ قتل عام کرد. البته رژیم تمام این قبرها را سال ۹۲ بود همه قبرها راخراب کرد و آنها را به مردم فروخت.الان آثاری ازاین قبرها نیست ....
حسین توتونچیان
ازطرف خودم و از طرف هزاران هزار خانوادة ایرانی که فرصت حضور در اینجا را ندارند، از شماها تشکرمیکنم که درمقدس ترین کیس ایرانیان فعال هستید، مردم ایران حافظه تاریخی قویی دارند بیشک شما بخاطرشجاعتتان وبخاطرعدالتخواهیتان درحافظه تاریخی مردم ایران جایگاه ویژه ای خواهیدداشت، من قبل ازاینکه به صحبت هایم ادامه بدهم به یک نکته لازم است اشاره کنم دوست وهم بند من آقای رمضان موسوی اینجا شهادت داد که بسیاری از کسانی که رژیم اعدام میکرد بنام قاچاقچی اعدام میکرد، من میخواهم شهادت بدهم بسیاری ازکسانی را هم که دستگیرمیکرد باسم قاچاقچی دستگیرمیکردازجمله خودمن، ما وقتی ازیک قرار ملاقات ازیک رستوران خارج شدیم ریختند سرما ودادمیزدند قاچاقچی قاچاقچی واین دقیقا باین خاطربودکه مجاهدین دربین مردم ایران محبوبیت داشتند و اینها هم از اعدام مجاهدین درانظارعام میترسیدند وهم ازدستگیری آنها، اگرکسی خوب این موضوع را فهم کند می داند که چرارژیم ۳۶ سال است برعلیه مجاهدین شیطان سازی میکند.
من محمدحسین توتونچیان درسال ۶۱ همراه همسر و۲ فرزند ۳ ساله و۶ ماهه، سه برادرم، یک خواهرم وچندتن از اعضای فامیلم که بعضی ازآنها دراین عکس هستند معصومه میرزایی، مهنازیوسفی وبرادرم درمشهد دستگیرشدیم وبلافاصله به تهران انتقال پیدا کردیم، من ۱۸ ماه زیر بازجویی بودم، در انفرادیهای گوهردشت.
من آمدم اینجا شهادت بدهم که اولین نماد واولین مانورقتل عام برنامه ریزی شده ازکجا آغازشد، من ۹ ماه قبل ازقتل عام ها آزاد شدم، ما در زندان اوین بودیم دربند ۵ حدود، بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ نفربودیم، یکی ازروزهای فرودین سال ۶۶، رژیم حدود ۴۰ نفراز زندانیان را ۲ به ۲ صدامیکرد وزندانیان وقتی که برمیگشتند تقریباً همه خونین ومالین بودند، بعدازناهار نوبت من وبرادرم بود، ماراصداکردند بردند دریک اتاق، یک فرم جلو ما گذاشتند فرم پرسنلی بود، مشخصات خودمان وخانواده، درانتهای فرم یک سئوال بود اتهام وما بدون هماهنگی باهم نوشتیم سازمان، وقتی فرم را آوردند وخواندند وازما خواستند بگوییم سازمان منافقین و ما نگفتیم، شروع کردند به زدن و مثل بقیه خونین و مالین کردن، در واقع این اولین مانورجداسازی زندانیان و بقول معروف طبقه بندی زندانیان بود، من باید سه ماه بعدازاین روزآزاد می شدم، یعنی خردادسال۶۶ همه مراحل آزادی رارفتم درآخرین لحظه که میخواستم اززندان اوین خارج شوم یک دعوای ساختگی درست کردند و دوباره مرا به زندان برگرداندند، فردای آن روزمرابردند توی دادگاه، حاکم شرع همین نیری بود، بمن گفت میدانیم که توزن داری، ۲ تابچه داری و۵سال ونیم هم است که درزندانی، ازت نه مصاحبه میخواهیم ونه میخواهیم چیزی محکوم کنی فقط تورا می بریم دم بند دررابازمیکنیم فقط بگو مرگ بررجوی، بیا بروخانه ومن جوابی به او دادم که یک حکم شش ماه انفرادی را برایم نوشت ومن بعداز۶ ماه انفرادی اززندان آزادشدم، بعدازآزادی اززندان ۴ باربه ملاقات برادرم رفتم، همان دفعه اول بمن خبردادکه همه بچه ها را جدا کردند براساس حکمشان وبراساس موضعشان و بر اساس مذهبی و غیر مذهبی، در ملاقات سوم روی دستش از پشت شیشه برای من نوشته بود برو و در ملاقات چهارم باز روی دستش نوشته بود نیا، که من دیگر نرفتم ملاقات و از ایران خارج شدم.
برادر من محمدعلی توتونچیان دانشجوی سال آخر جامعه شناسی دانشگاه تهران بود، او دوبار در زمان شاه دستگیرشده بود، دوبار هم در زمان خمینی و یکی از دلایلی که حکم بالا گرفت، در واقع همین دستگیریاش در زمان شاه بود، او فردی بسیار شجاع بود، هر وقت که نمایندگان رژیم به داخل زندان میآمد او شجاعانه بلند میشد و حرفهایش را میزد، او را بسیاری از افرادی که با او همبند بودند شهادت میدهند، بعد از قتل عامها یک روز به مادر من زنگ میزنند و به یکی از کمیتههای تهران را به او معرفی میکنند و میرود و یک ساک از وسایل برادرم می گیرد و تا امروز نه ازمحل دفنش اطلاع داریم و نه ازاینکه چرا اعدامش کردند.
آنچه که ما ازشما میخواهیم محاکمه عاملین این قتل عام است وبه اعتقاد من درمحاکمه عاملین قتل عام، هم چرایی قتل عام مشخص شود، هم کجایی قتل عام شدگان مشخص بشود و هم تاریخ ثبت میکند، بنابراین بگذارید تاریخ یک بار ما، از این نسل و آدمهایی که دراین زمان زندگی میکنند با شهامت و با شجاعت یاد بکند.
رضا شمیرانی
راستش هیچ وقت فکرنمیکردم که اززندان آزادبشوم وحضورشما شخصیت های حقوقی، قضایی و برجسته بین المللی بتوانم صحبت کنم وآن چیزهایی که اتفاق افتاده ودیدم بتوانم منتقل کنم. دوستان همه صحبت کردند، خیلی ازاسامی که نام بردند من می شناسم ازجمله محمدعلی توتونچی که ۱۷ مرداد۶۷ ازکنارمن رفت، یامحمد کولچی که اسمش را بردند که کسی بودکه چشمش را از دست داده بود و کور شده بود و چشم دیگرش قابل رؤیت بود که باید بیمارستان میرفت، که نبردند و بیناییاش را از دست داد و در لحظه آخر هم اعدامش کردند.
من رضا شمیرانی هستم دانشجوی رشته علوم پزشکی بودم که درسال ۱۳۳۶۰ به اتهام هواداری ازسازمان مجاهدین دستگیرشدم، طی دودقیقه دادگاه به حکم ۱۰ سال زندان محکوم شدم و تا آخرین روز اتمام حکمم در زندان بودم و بعد خارج شدم.
وقت محدود است نمیخواهم واردجزئیات بشوم، البته من کتابی هست که دوسال قبل نوشتم
دررابطه با خاطرات ۲ ماه کشتار۶۷، تاآنجاکه توانستم سعی کردم عکسها واسناد اضافه کنم که کتاب مستند باشد وبلحاظ قضایی قابل استناد باشد.
خلاصه ای میخواستم بشما توضیح بدهم دررابطه با روند اجرایی دادگاهها واعدامهایی که درآن مقطع اتفاق افتاد،۱۰ روز قبل ازاین که جنایت صورت بگیرد یعنی ۵مرداد۱۳۶۷ یعنی ۱۹۸۸ میلادی، که این جنایت صورت بگیرد، از۱۰روز قبل طبقه ..... چیزهایی که حسین گفت ازیکسال قبل طبقه بندی کرده بودند همانطور که حسین گفت، چون من وحسین دریک بند بودیم، او که رفت من دردرون بودم سیستم طبقه بندی بودم . منتها بطورخاص از۱۰ روزقبل ازاینکه اعدامهای دسته جمعی صورت بگیرد یعنی ۲۷ تیرماه تا ۵ مرداد۶۷ من خودم بمدت یکسال بود که از بچههای زندان جدا بودم و در سلولهای انفرادی بودم بخاطر مسائل تشکیلاتی زندان بازجویی میشدم، ۲۷ تیر همراه ۱۳ نفر دیگر از بچهها بودم که ۹ نفر از آنها در این قضیه اعدام شدند، مجتبی حلوائی عسگر مسئول امنیتی و انتظامی زندان اوین آمد ماراجداکرد برد توی بندهای انفرادی ساختمان آسایشگاه. ۲۹ تیرماه به ما یک سری فرم دادند که دراین فرمها اسم و مشخصاتمان را باید مینوشتیم از جمله اتهام، همانطورکه حسین گفت درآن زمان بحث اینکه میگویندمجاهدین یانه بسیارروی این حساس بودند. بعد برگهها را گرفتند ۵ مرداد۶۷ صبح بود که امیرعبداللهی و محمدرضا سرایدار را از پیش ما صدا کردند و بردند. ۱۲ شب ۵ مرداد یعنی سحرگاه ۶ مرداد بود که امیر برگشت وسایلش را جمع کند و گفت که آنجا تنها نبوده تعداد زیادی بودند که به دادگاه رفتند و حکم اعدام صادر شده و کسانی بودند که حکم داشتند ابد، ۱۰ سال، ۱۵ سال و کسانی که از قبل طی همین پروسه قضایی خودشان و دادگاهها و حاکم شرعهای خودشان محکوم شده بودند به سالهای مختلف ولی همة اینها مجدداً در دادگاههای صحرایی که خمینی راه انداخته بود محکوم به اعدام شدند، سیستم دادگاه اینطور بود که وقتی شما را میبردند، حاکم شرع وارد دادگاه میکرد، نیری روبرو نشسته بود، سمت راستش پورمحمدی رئیس قوه قضائیه جناب آقای حسن روحانی رئیسجمهور خمینی و کنارش سمت چپش اشراقی دادستان کل کشور، هر زمانی که نیری به زندان گوهردشت نمیرسید، حاکم شرعهای دیگر از جمله علی مبشری، ابراهیم رئیسی، اسماعیل شوشتری کسانی بودند که کمک کارش بودند و کمکش میکردند، وقتی شما وارد دادگاه میشدید از شما اسم و مشخصات میپرسیدند و اتهام، بیان کلمه اتهام یعنی مجاهد گفتن خودش تعیین تکلیف بود و بعد زندانی را از دادگاه خارج میکردند و وقتی که زندانی از دادگاه میآمد بیرون یک کلمهیی داشتند به اسم اینکه که این باید برود به گوهردشت و کلمه گوهردشت که بیان میشد منظور اعدام بود، چون آنجا ساختمان ۲۰۹ بندهای انفرادی که از زمان شاه تأسیس شده بود، زیرزمینش محوطة بزرگی بود که سال ۶۰ من برای شکنجه آنجا بودم، ستونهایی دایر کرده بودند، ۵ تا طناب، خواهر و برادر را با هم از آن آویزان میکردند، وقتی میگفتند گوهردشت منظور بردن به ۲۰۹ و اعدامکردن است و فضا را بشدت امنیتی کرده بودند و مطرح کرده بودند که دارند عفو میدهند، امام عفو داده، عفو امام است، یعنی آنقدرفضا بسته بود و آنقدر جو را سعی کرده بودند که تغییربدهند که با واکنش ازطرف زندانینان مواجه نشوند فضای عفو، عفو خمینی، باین ترتیب سعی کردند بلحاظ امنیتی کنترل بکنند، که البته برای همه بچه های زندانی مشخص بودکه چه اتفاقی دارد میافتد همه آگاه بودند، آگاهانه دادگاه میرفتند و آگاهانه از اتهامشان دفاع میکردند و در نهایت هم همة آنها به اعدام محکوم میشدند، کسانی که در این دادگاه بودند علاوه بر این افراد که نام بردم، یکی از افراد تعیینکننده مسئول وزارت اطلاعات در زندان اوین بود باسم موسی واعظی که اسم مستعار او زمانی بود که در واقع گردانندة این سیستم او بود، مجتبی حلوائی عسگر بود که مسئول اطلاعاتی زندان اوین بود، مجید قدوسی بود، آخوندی بود باسم آخوند مرتضوی که در آن زمان رئیس زندان اوین بود، مجموعهیی که طی سالها تمام تلاش خود را کرده بودند و موفق نشده بودند ودرنهایت در آن روزها تمام آن کاری را که نباید میکردند و بهخاطر مقاومت بچهها نتوانسته بودند بکنند آن روزها متوسل به انجامش شدند.
فقط من چون جنبه قضائی میخواهم داشته باشد، اسنادی که خودم میتوانم ارائه بدهم ومیتواند سندیت داشته باشد من اینها راخدمت شما عرض میکنم دوموردش که به خودمن برمیگردد، اولین سند: من شهریو۱۳۶۶ تقریبا یکسال قبل ازاین حادثه همانطورکه حسین گفت بچه ها را دسته بندی کرده بودند بچه ها را ۲تا۲تا صدا میکردند میبردند میزدند، این قضیه تا شهریورادامه داشت، شهریورمراصدا کردند ومن رفتم ولی کلیه وسایلم راگرفتند ودیگربه بند برنگشتم، درواقع یکسال درزندان انفرادی بودم، بخاطرتشکیلات زندان زیربازجویی بودم که شکنجه جسمی وروحی آنقدرشدید بود که مجبور شدم زیربازجوئی یکبارخودکشی کنم که موفق نشدم، ۱۰ روز دربهداری زندان بستری بودم، بازجوکه ازپای درآمده بود، نکته سندمن اینست: برگشت گفت که دقیقا ۹ ماه قبل ازاین اتفاق، برگشت گفت ما برای زندان برنامه داریم اگر با ما همکاری بکنی کاری میکنم که ازاین برنامه نجات پیدا بکنی وجایی میبرمت که جلوی دوستانت شرمنده نشوی، این یک نکته.
نکته دوم:سند دوم اواخر بهمن و اسفند ۱۳۶۶، مجاهد شهید قاسم الوکی را به کمیته توحید که همان کمیته مشترک ضدخرابکاری زمان شاه برده بودند وبه او گفته بودند مابرایتان برنامه داریم و نمیگذاریم که شما این روالی را که طی کردهاید و این کارهایی که تاحالا در زندان کردید به همین ترتیب بروید جلو، در همان مقطع مسعود مقبلی، پسر عزتالله مقبلی از هنرپیشههای معروف ایران که او هم در زندان بود به کمیتة مشترک برده بودند، رادیو به او داده بودند و گفته بودند رادیو مجاهد را گوش کن ولی برای ما دیگه مهم نیست، ما شما را طبقهبندی کردیم سرخ و زرد و سفید، سرخها را اعدام میکنیم، سفیدها را آزاد میکنیم، زردهاراتعیین تکلیف میکنیم یا اعدام میکنیم ویا آزادمیکنیم، برو توی بند این را برای دوستانت تعریف کن.
کشتار۶۷، قتل عام، نسل کشی ۶۷، زندانیهایی که همه حکم داشتند همه به اعدام محکوم شدند، تمامی زندانهای اوین، قزل حصار، گوهردشت، زندانهای مخفی و غیر مخفی، کمیته، تماماً ما ۱۳۵ نفر ماندیم از چندین هزار نفر زندانی که در آنجا بودند، که این ۱۳۵ نفر هم که زنده ماندیم دقیقاً یادم هست آن زمانی که آقای گالین دوپل نمایندة حقوق بشر که آمده بود ایران و از زندان اوین میخواست دیدن بکند، ماها سوژهیی بودیم که ماها را به او نشان بدهند که همة زندانیها اعدام نشدهاند، همه اینجا هستند، که آقای گالین دوپل آمدند در زندان در همان مقطع برای اینکه بدانید در بند سیاسی را بستند البته از قبلش آمدند موکت سبز انداختند یخچال آوردند، یکسری از این کارها کردند که اگر اینها آمدند ببینند، که در بند را بستند بردند زندانیهای عادی را نشان دادن گفتند که ما زندانی سیاسی نداریم که حالا خانوادهها رفتند تمامی صحبتها را کردند و توضیحات را دادند که متأسفانه آقای گالین دوپل آمدند طور دیگری منعکس کردند که خوب بعداً تصحیح شد. خیلی خلاصه چون میگم وقت نداریم، بهرحال من در خدمتتون هستم بعدِ جلسه اگرسئوالی باشید حرفی باشه، من هستم برای پاسخ دادن.