سحرگاه 7 دیماه 88 را هیچگاه فراموش نمیکنم؛ سحری که برای زایش آن، خورشیدی به قربانگاه رفت، خورشیدی به درخشندگی علی صارمی. علی آقا جرم بزرگی داشت. او از خانواده مجاهدین بود.
آن یار کزو گشت سردار بلند جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
«بیباک و شرزه»؛ وقتی اولبار او را در مقابل دژخیم دیدم، این اولین توصیفی بود که بر زبانم جاری شد. سال 75 یا 76 بود. زندانیان مجاهد اوین را برای یک بازجویی به بند مخوف 209 کشانده بودند. بازجو، دژخیمی بود به نام توانا با کیسهای پر از انواع تهدیدها و تطمیعها. نوبت به علی آقا رسید. من با چشمبند نشسته بودم و در فاصلهای بودم که حرفهای او را با دژخیم میشنیدم.
سؤالکننده پرسید: «اگر امروز آزادت کنم چهکار خواهی کرد؟»
علی آقا گفت: «میروم خانهام»!
دژخیم با عصبانیت تکرار کرد: «نه، منظور این است که آیا من میتوانم به تو اعتماد کنم که پیش مجاهدین نمیروی»؟
علی آقا با صدایی که انگار عمد داشت همه بشنوند جواب داد: «نه! من در اولین فرصت به اشرف میروم».
بازجو با استیصال گفت: «میدانی همین حرفت جرم دارد»؟
علی آقا باصلابت گفت: «من سالهاست که به این جرم در زندان و در بدریام. میتوانی بازهم مرا در زندان نگهداری، اما بهمحض اینکه آزادم کنی اولین مسافرتم به اشرف خواهد بود؛ آخر امیدم آنجاست».
و اینگونه انبان رقتانگیز دژخیم را خالی کرد و برخاست. آنجا بود که این کلمات بیاختیار بر زبانم جاری شد: «بیباک و شرزه». از آن زمان، سالها گذشت و این سعادت نصیبم شد که در کنار آن خورشید پرفروغ، گرما و نور و روشنایی بگیرم.
هرکس که حتی یکبار علی آقا را میدید با یقین و ایمان میگفت: «این ناخدای آزادی که چنین جسور و دریادل به اعماق تاریکیها میتازد، سرانجام روزی فدا و فدیه بزرگی خواهد بود» و سرانجام هم دیدیم که او چه پرشکوه، در آغوش مام وطن سر بر آرمان نهاد. واقعیت شگرفی که شهادت علی آقا بر آن مهر تأیید زد این است که چون مسیر مجاهدین با فدا کردن و وفای به پیمان تداومیافته است، هرکس که در مدار مجاهدین قرار میگیرد و در اتمسفر مجاهدین نفس میکشد از همان جنس خواهد شد. مگر جعفر کاظمی و محمدعلی حاج آقایی و محسن دگمهچی و... هزاران هزار سربدار دیگر، از همین جنس نبودند؟ همه، تاروپودشان از فدا بود و رهایی. اصلاً این شاخصهٔ تعلق به مجاهدین است و عجیب آنجاست که بریدگان و بزدلانی که از این مدار فاصله میگیرند و از جاذبه اندیشه و تأثیر مجاهدین دور میشوند، لاجرم بوی گند ارتجاع و ماندگی میگیرند. بوی تعفن وادادگی و خودفروشی سیاسی ـ هرچند به لحاظ خونی هم ادعا کنند به مجاهدی یا مجاهدینی وابستگی دارند.
این ادعا را نه از سر تعصب به مجاهدین، بلکه از دل تجربه سالها برخورد با این پدیده در زندان و خارج از زندان میگویم. در اوین، زندانیان و خانواده زندانیان عادی که گاه با هواداران زندانی یا خانواده مجاهدین برخورد میکردند چنان غرق انسانیت و نوعدوستیشان قرار میگرفتند که حاضر نبودند از این رابطه بگذرند و به همان نسبت، چنان از تفرعنآمیز و تعفن بریدگان و بالطبع خانوادههایشان رمیده میشدند که حاضر نبودند هرگز با آنان همکاسه و همسفر شوند. فدا و ازخودگذشتگی، شاخص و جانمایه تعلق به مجاهدین است. حالا با همین محک و معیار قضاوت کنید که به بوزینگان و خودفروشانی که به نام خانواده مجاهدین به اطراف لیبرتی ـ این مقدسترین قبلهگاه آزادی ـ آورده میشوند تا شمشیر جلاد را بر گلوی رزمآوران آزادی تیز کنند، چه باید گفت؟ شخصاً وقتی این موجودات بیمقدار را میبینم، هر بار سجده شکر میگذارم که چه فرسنگها با این تعفن متحرک فاصلهدارم. این موجودات مصرفشده و مچاله شده که صدها بار از غربال وزارت آدمکشان و انجمن نجاست و خائنان عبور کردهاند، در اینجا هم باید نوکری استخبارات یک کشور بیگانه را بکنند تا دو روزی مهر آخوند بدسگال نصیبشان شود و یا توبرهشان برای فربهی بیشتر دوباره انباشته شود. بیشرافتی و بیوجدانی، ویژگی مشترکی است که اینان را دورهم جمع میکند، چنانکه به قول قرآن چون بوزینگان سرافکنده میمانند: فَقُلْنَا لَهُمْ کونُواْ قِرَدَةً خَاسِئِینَ {سورة بقره آیه 65}این سرافکندگان، درحالیکه از کشتار و موشکباران مجاهدین خوشحال هستند و خود زمینهساز آن، دم از مهر و عواطف انسانی و خانوادگی میزنند.
البته مجاهدین به دلیل نجابت و شرافت سیاسیشان خود را بینیاز از پاسخگویی به این دریدگان مییابند؛ اما تاریخ و دادگاه بیبدیل وجدان جامعه و خلق سرانجام قضاوت خود را خواهد کرد که خانواده مجاهدین کداماند. علی صارمی با آن مقاومت حماسی و جانانهاش و با آن شجاعت و بیباکی بینظیرش یا این تفالههای سرند شده با عمامههای حوزوی و وزارتی؟ تاریخ از یاد نمیبرد که مجاهدین همهچیزشان را دادهاند تا خلقشان همهچیز به دست آورند؛ پس قانونمند آن است که خانواده مجاهدین هم، یا سر بردار دارند و یا صلیب رنج و شکنج بر دوش. وگرنه مستخدمان حقیر وزارت انسان کشی ربطی به مجاهدین ندارند.
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
اسدالله نبوی
آن یار کزو گشت سردار بلند جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
«بیباک و شرزه»؛ وقتی اولبار او را در مقابل دژخیم دیدم، این اولین توصیفی بود که بر زبانم جاری شد. سال 75 یا 76 بود. زندانیان مجاهد اوین را برای یک بازجویی به بند مخوف 209 کشانده بودند. بازجو، دژخیمی بود به نام توانا با کیسهای پر از انواع تهدیدها و تطمیعها. نوبت به علی آقا رسید. من با چشمبند نشسته بودم و در فاصلهای بودم که حرفهای او را با دژخیم میشنیدم.
سؤالکننده پرسید: «اگر امروز آزادت کنم چهکار خواهی کرد؟»
علی آقا گفت: «میروم خانهام»!
دژخیم با عصبانیت تکرار کرد: «نه، منظور این است که آیا من میتوانم به تو اعتماد کنم که پیش مجاهدین نمیروی»؟
علی آقا با صدایی که انگار عمد داشت همه بشنوند جواب داد: «نه! من در اولین فرصت به اشرف میروم».
بازجو با استیصال گفت: «میدانی همین حرفت جرم دارد»؟
علی آقا باصلابت گفت: «من سالهاست که به این جرم در زندان و در بدریام. میتوانی بازهم مرا در زندان نگهداری، اما بهمحض اینکه آزادم کنی اولین مسافرتم به اشرف خواهد بود؛ آخر امیدم آنجاست».
و اینگونه انبان رقتانگیز دژخیم را خالی کرد و برخاست. آنجا بود که این کلمات بیاختیار بر زبانم جاری شد: «بیباک و شرزه». از آن زمان، سالها گذشت و این سعادت نصیبم شد که در کنار آن خورشید پرفروغ، گرما و نور و روشنایی بگیرم.
هرکس که حتی یکبار علی آقا را میدید با یقین و ایمان میگفت: «این ناخدای آزادی که چنین جسور و دریادل به اعماق تاریکیها میتازد، سرانجام روزی فدا و فدیه بزرگی خواهد بود» و سرانجام هم دیدیم که او چه پرشکوه، در آغوش مام وطن سر بر آرمان نهاد. واقعیت شگرفی که شهادت علی آقا بر آن مهر تأیید زد این است که چون مسیر مجاهدین با فدا کردن و وفای به پیمان تداومیافته است، هرکس که در مدار مجاهدین قرار میگیرد و در اتمسفر مجاهدین نفس میکشد از همان جنس خواهد شد. مگر جعفر کاظمی و محمدعلی حاج آقایی و محسن دگمهچی و... هزاران هزار سربدار دیگر، از همین جنس نبودند؟ همه، تاروپودشان از فدا بود و رهایی. اصلاً این شاخصهٔ تعلق به مجاهدین است و عجیب آنجاست که بریدگان و بزدلانی که از این مدار فاصله میگیرند و از جاذبه اندیشه و تأثیر مجاهدین دور میشوند، لاجرم بوی گند ارتجاع و ماندگی میگیرند. بوی تعفن وادادگی و خودفروشی سیاسی ـ هرچند به لحاظ خونی هم ادعا کنند به مجاهدی یا مجاهدینی وابستگی دارند.
این ادعا را نه از سر تعصب به مجاهدین، بلکه از دل تجربه سالها برخورد با این پدیده در زندان و خارج از زندان میگویم. در اوین، زندانیان و خانواده زندانیان عادی که گاه با هواداران زندانی یا خانواده مجاهدین برخورد میکردند چنان غرق انسانیت و نوعدوستیشان قرار میگرفتند که حاضر نبودند از این رابطه بگذرند و به همان نسبت، چنان از تفرعنآمیز و تعفن بریدگان و بالطبع خانوادههایشان رمیده میشدند که حاضر نبودند هرگز با آنان همکاسه و همسفر شوند. فدا و ازخودگذشتگی، شاخص و جانمایه تعلق به مجاهدین است. حالا با همین محک و معیار قضاوت کنید که به بوزینگان و خودفروشانی که به نام خانواده مجاهدین به اطراف لیبرتی ـ این مقدسترین قبلهگاه آزادی ـ آورده میشوند تا شمشیر جلاد را بر گلوی رزمآوران آزادی تیز کنند، چه باید گفت؟ شخصاً وقتی این موجودات بیمقدار را میبینم، هر بار سجده شکر میگذارم که چه فرسنگها با این تعفن متحرک فاصلهدارم. این موجودات مصرفشده و مچاله شده که صدها بار از غربال وزارت آدمکشان و انجمن نجاست و خائنان عبور کردهاند، در اینجا هم باید نوکری استخبارات یک کشور بیگانه را بکنند تا دو روزی مهر آخوند بدسگال نصیبشان شود و یا توبرهشان برای فربهی بیشتر دوباره انباشته شود. بیشرافتی و بیوجدانی، ویژگی مشترکی است که اینان را دورهم جمع میکند، چنانکه به قول قرآن چون بوزینگان سرافکنده میمانند: فَقُلْنَا لَهُمْ کونُواْ قِرَدَةً خَاسِئِینَ {سورة بقره آیه 65}این سرافکندگان، درحالیکه از کشتار و موشکباران مجاهدین خوشحال هستند و خود زمینهساز آن، دم از مهر و عواطف انسانی و خانوادگی میزنند.
البته مجاهدین به دلیل نجابت و شرافت سیاسیشان خود را بینیاز از پاسخگویی به این دریدگان مییابند؛ اما تاریخ و دادگاه بیبدیل وجدان جامعه و خلق سرانجام قضاوت خود را خواهد کرد که خانواده مجاهدین کداماند. علی صارمی با آن مقاومت حماسی و جانانهاش و با آن شجاعت و بیباکی بینظیرش یا این تفالههای سرند شده با عمامههای حوزوی و وزارتی؟ تاریخ از یاد نمیبرد که مجاهدین همهچیزشان را دادهاند تا خلقشان همهچیز به دست آورند؛ پس قانونمند آن است که خانواده مجاهدین هم، یا سر بردار دارند و یا صلیب رنج و شکنج بر دوش. وگرنه مستخدمان حقیر وزارت انسان کشی ربطی به مجاهدین ندارند.
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
اسدالله نبوی