همیشه در بحث های سیاسی بزرگ انسانهای کوچک له و لورده می شوند. همین انتخابات را نگاه کنید. چه نشانه ای ازمردم و خواست آنان را در آن می بینید. تازه در این میان ادعاهای پوچشان گوش دنیا را کر می کند. نوشته ای را که در زیر می خوانید، دلیل هواداری من از مجاهدین است
.
.
آنجا که دیدم برای از بین بردن غده سرطانی تجویز آسپیرین نه درد سرطان را کاهش می دهد و نه درمان است. آنجا که در مقابل زخم صورت اجتماع احساس کردم فلج شده ام. داستان فاطمه یک واقعه مجرد نیست. روزانه صدها فاطمه قربانی خیانتهای این رژیم به مردم ایران می شوند. در همان خزانه شاگردانی داشتم که به من درس دادند که برای درمان دردها باید یکی شد و از خواستهای فردی گذشت. شاگردانی که به دست این رژیم ضد بشری در اوج نوجوانی اعدام شدند. و بعضی هم در کسوت مجاهد خلق به مبارزه بی امان خود برای گرفتن حق فاطمه ها ادامه می دهند.
در مدرسه دخترانه ای در فلکه چهارم خزانه فرح آباد درتهران به عنوان معلم کار می کردم. هم زمان در دانشکده علوم و ارتباطات که بخشی از مجموعه دانشگاهی علامه طباطائی بود در رشته روزنامه نگاری درس می خواندم. در نتیجه هم به عنوان دانشجو و هم به عنوان معلم، دریچه گسترده تری برای دیدن جامعه و آنچه که در آن می گذشت در مقابل چشمانم باز شده بود. این را اضافه کنم که برای تحصیل در دانشگاه از شیراز به تهران آمده بودم و همین هم تحول بزرگی بود، قبل از یکی دوبار برای دیدن دائی ام به تهران آمده بودم و تهران را نمی شناختم. فاصله جغرافیائی دانشکده مان و محل کارم فقط یک مسافت به کیلومترنبود، انگار که از شهری به شهر دیگرمی رفتی و یا حتی از کشوری به کشور دیگر. هر روز کار در آن محیط برایم تازه و تا حدی غیر منتظره بود. شهر در التهاب بود و هر روز از دستگیری دوستی و یا دانش آموزی خبر می رسید. من پر از اشتیاق به کارم و به شاگردانم می خواستم معلمی باشم که شرایط بیرونی جامعه را هم در نظر بگیرم و بدانم که مدرسه بخشی از زندگی دانش آموزان است نه تمام زندگی آنان و آنچه که در بیرون جامعه درخانه شان می گذرد تأثیر مهمی بر زندگی آنان دارد و گاه مدرسه برای بعضی از دانش آموزان مکانی باشد و یا جائی که چند ساعتی از روز را به دور از درد ها و مشکلات روزمره بگذرانند. در یک کلام اگر درسهای خود را خوب می خواندند من را متعجب می کردند. درمدتی که در خزانه تدریس می کردم، جهان دیگری در برابر چشمانم باز شد.
در آن سال به خصوص در کلاسی یک شاگرد داشتم به اسم فاطمه، او یک استثنا بود. چشمان شفاف ونگاه تیز و برنده ای داشت انگار بیش از بقیه می فهمید. شاد و سرحال بود. از آن دسته از شاگردهائی که می توانستی بفهمی که محبوب دیگران هم هست. من انشاء و ادبیات فارسی درس می دادم. درساعت انشاء در مورد موضوع انشاء با بچه ها به توافق می رسیدیم و برسر آن بحث می کردیم و بعد از انتخاب موضوع بچه ها مشغول نوشتن می شدند. سعی می کردم تا آنجا که امکان داشت باشد بچه ها تکالیفشان را در کلاس انجام دهند چون می شنیدم که در خانه سخت است که کارشان را دنبال کنند. برگردیم به فاطمه! او تشنه بود، تشنه یادگیری بیشتر، قلمی داشت بی نظیر. گاهی که انشایش را برای بچه ها می خواند نفس در سینه ها حبس می شد و تقریبا همه می خواستند که اوهمیشه انشایش را بخواند که به علت تعداد زیاد دانش آموزان این ممکن نبود. ولی من همیشه انشاهایش را می خواندم و گاه او شعر هم می نوشت . انگار که فروغ دیگری در حال تولد بود. گاه می ماندم که او با این سن کم چطور می تواند جامعه اینقدر عریان ببیند. انگار که چشمش میکروسکوپی باشد که ریزترین چیزها را از دست نمی دهد (وقتی که حرفهای پریا کهندل را شنیدم انگار که فاطمه در برابرم ایستاده باشد، با همان تواضع و با همان قدرت). گاهی از وقتها بعد از تمام شدن کلاس منتظر می ماند که اگر وقتی بود راجع به چیزهائی که می نوشت نظر من را بپرسد. ولی همیشه برای رفتن به خانه عجله داشت. می گفت مادرش کار می کند و او باید از خواهران و برادران کوچکش نگهداری کند. روپوش مدرسه اش رنگ ورو رفته ولی همیشه تمیز بود. روسری اش راگره می زد و به من می گفت: " خانم از مقنعه خوشم نمیاد، نمی دونم چرا باید این چیزها زوری باشه. تازه ما که باید چادر هم روی این لباس بپوشیم." با نگاه تیزش می خواست که از من تأئید بگیرد که این طوره که من می گم و با صدای آهسته تری می گفت: آدما باید آزاد باشن ! این قدرکه به این حجاب گیر میدن اگه به چیزای دیگه گیر می دادن وضع ما خیلی بهتر بود. پرسیدم مثلا چه چیزائی؟
- که مامان من برای اینکه خرج ما رو بده مجبور نباشه هر روز سرکار بره. وقتی هم که میاد خونه نای این رو نداشته باشه که با ما حرف بزنه.
- چند تا خواهر و برادرین؟
- شش تا!
نگاهی کرد و گفت: من باید برم.
فاطمه ناگهان نیامد. روزها می گذشت و او غائب بود. و من نگران، یک روز صبح موقعی که وارد حیاط مدرسه شدم خانمی جلو آمد و با لهجه غلیظ ترکی پرسید که شما خانم دشتی هستید؟ گفتم بله. گفت من مادر فاطمه هستم. پرسیدم فاطمه حالش خوب است؟ چرا به مدرسه نمی آید؟ خیلی عجیب است. گفت: بله میدانم. می خوام فاطمه را عروس کنم. گفتم: چی ! اون که تازه شانزده سالش هم نیست. آهی کشید و گفت: چاره ای ندارم. گفتم: فاطمه یکی از بهترین شاگردهای مدرسه است. نمونه از هر نظر. او می تواند هر چه که دلش خواست بشود. بهترین معلم، دکتر،نویسنده و یا هر کار دیگری. گفت: ای خانم، دیگر نمی توانم. پسر عمویش اورا می خواهد و یک نان خور کمتر برای من بهتر. گفتم: فاطمه می گفت که شما کار می کنید. گفت: چه کاری؟! نظافت چی یک بیمارستان هستم. روزی بیش از دوازده ساعت کار می کنم. روزانه دو یا سه ساعت در راه کار و خانه هستم . به هیچ چیز دیگر نمی رسم. موقعی هم که به خانه می رسم،مثل یک مرده . جونی برایم باقی نمونده که بچه ها نگاه کنم.
پدر بچه ها چی؟
مگه فاطمه نگفته؟
نه! نمی دونم کجاست. رفت. بی خبر رفت و من ماندم و شش بچه. مکثی کرد و نگاهی به من انداخت. در نگاهش چیز غریبی بود دیدم که اشک به چشمانش نشسته. و ادامه داد که فاطمه دوس داره که شما در جشن عروسی اش باشین.
در درونم آشوبی برپا شد. چه کار می توانستم بکنم. احساس بدی داشتم. نمی دانستم که چه بگویم. خشکم زده بود. و مادر فاطمه منتظر جواب من. به او گفتم. من خیلی نمی توانم که بیایم . و در ذهنم این بود که انگار داشتند این دختر و این همه استعداد را می کشتندند و می خواستند که من هم شاهد باشم. و ادامه دادم من می دانم که نظر من مهم نیست. ولی او حیف است. شما را به خدا اینکار را نکنید.
گفت: دیگر دیر شده. حرفهایمان را زدیم. و رفت. من در حیاط مدرسه ماندم و دلی پر ازدرد.
درکلاس نمی دانستم که چه بگویم. یکی از بچه ها پرسید: خانم حالتون خوبه؟ و من به آرامی گفتم: بله خوبم. ولی دروغ می گفتم. اصلا خوب نبودم. نفهمیدم که آنروز چگونه گذشت و روزهای بعد از آن، تا من توانستم به نبودن فاطمه در سر کلاس عادت کنم. انگار که خود بچه ها هم دلشان برای فاطمه تنگ شده باشد. کسی برای شروع بحث و یا اظهارنظر نمی توانست جای خالی فاطمه را پر کند. دو یا سه ماه بعد نزدیکهای ماه اردیبهشت بود که وارد مدرسه شدم که ناگهان یکی خودش را در آغوش من انداخت. انگار که یک توپ باشد که به سینه یک نفر می خورد و صدای هق، هق گریه. صدای فاطمه بود. انگار که اشکهایش بارانی باشد که تمامی ندارد. و می گفت خانم،خانم دیگه نمی تونم . دیگه نمی تونم.
پرسیدم مگه چی شده.؟
همسرم . وای که نمی دونم چی بگم. منو کتک می زنه .منو می خواد بکشه.
ومن نگاهی به چهره فاطمه انداختم.گلویم خشک شده بود و هیچ کلمه ای نداشتم که بگویم. و او ادامه داد.
خانم همسرم معتاده. نه تنها خرج منو نمی تونه بده. می خواد منو مجبور کنه که خرجشو براش در بیارم. می خواد منو به کارهائی واداره که اصلا فکرشو هم نمی تونم بکنم. می خوام فرار کنم.
گفتم:ازدستم من چه کاری بر می آد؟
گفت: هیچی ولی من هم هیچکس دیگه ای رو ندارم که باهاش حرف بزنم و رفت.
فاطمه رفت و من هیچوقت از او چیزی نشنیدم.
در آن سال به خصوص در کلاسی یک شاگرد داشتم به اسم فاطمه، او یک استثنا بود. چشمان شفاف ونگاه تیز و برنده ای داشت انگار بیش از بقیه می فهمید. شاد و سرحال بود. از آن دسته از شاگردهائی که می توانستی بفهمی که محبوب دیگران هم هست. من انشاء و ادبیات فارسی درس می دادم. درساعت انشاء در مورد موضوع انشاء با بچه ها به توافق می رسیدیم و برسر آن بحث می کردیم و بعد از انتخاب موضوع بچه ها مشغول نوشتن می شدند. سعی می کردم تا آنجا که امکان داشت باشد بچه ها تکالیفشان را در کلاس انجام دهند چون می شنیدم که در خانه سخت است که کارشان را دنبال کنند. برگردیم به فاطمه! او تشنه بود، تشنه یادگیری بیشتر، قلمی داشت بی نظیر. گاهی که انشایش را برای بچه ها می خواند نفس در سینه ها حبس می شد و تقریبا همه می خواستند که اوهمیشه انشایش را بخواند که به علت تعداد زیاد دانش آموزان این ممکن نبود. ولی من همیشه انشاهایش را می خواندم و گاه او شعر هم می نوشت . انگار که فروغ دیگری در حال تولد بود. گاه می ماندم که او با این سن کم چطور می تواند جامعه اینقدر عریان ببیند. انگار که چشمش میکروسکوپی باشد که ریزترین چیزها را از دست نمی دهد (وقتی که حرفهای پریا کهندل را شنیدم انگار که فاطمه در برابرم ایستاده باشد، با همان تواضع و با همان قدرت). گاهی از وقتها بعد از تمام شدن کلاس منتظر می ماند که اگر وقتی بود راجع به چیزهائی که می نوشت نظر من را بپرسد. ولی همیشه برای رفتن به خانه عجله داشت. می گفت مادرش کار می کند و او باید از خواهران و برادران کوچکش نگهداری کند. روپوش مدرسه اش رنگ ورو رفته ولی همیشه تمیز بود. روسری اش راگره می زد و به من می گفت: " خانم از مقنعه خوشم نمیاد، نمی دونم چرا باید این چیزها زوری باشه. تازه ما که باید چادر هم روی این لباس بپوشیم." با نگاه تیزش می خواست که از من تأئید بگیرد که این طوره که من می گم و با صدای آهسته تری می گفت: آدما باید آزاد باشن ! این قدرکه به این حجاب گیر میدن اگه به چیزای دیگه گیر می دادن وضع ما خیلی بهتر بود. پرسیدم مثلا چه چیزائی؟
- که مامان من برای اینکه خرج ما رو بده مجبور نباشه هر روز سرکار بره. وقتی هم که میاد خونه نای این رو نداشته باشه که با ما حرف بزنه.
- چند تا خواهر و برادرین؟
- شش تا!
نگاهی کرد و گفت: من باید برم.
فاطمه ناگهان نیامد. روزها می گذشت و او غائب بود. و من نگران، یک روز صبح موقعی که وارد حیاط مدرسه شدم خانمی جلو آمد و با لهجه غلیظ ترکی پرسید که شما خانم دشتی هستید؟ گفتم بله. گفت من مادر فاطمه هستم. پرسیدم فاطمه حالش خوب است؟ چرا به مدرسه نمی آید؟ خیلی عجیب است. گفت: بله میدانم. می خوام فاطمه را عروس کنم. گفتم: چی ! اون که تازه شانزده سالش هم نیست. آهی کشید و گفت: چاره ای ندارم. گفتم: فاطمه یکی از بهترین شاگردهای مدرسه است. نمونه از هر نظر. او می تواند هر چه که دلش خواست بشود. بهترین معلم، دکتر،نویسنده و یا هر کار دیگری. گفت: ای خانم، دیگر نمی توانم. پسر عمویش اورا می خواهد و یک نان خور کمتر برای من بهتر. گفتم: فاطمه می گفت که شما کار می کنید. گفت: چه کاری؟! نظافت چی یک بیمارستان هستم. روزی بیش از دوازده ساعت کار می کنم. روزانه دو یا سه ساعت در راه کار و خانه هستم . به هیچ چیز دیگر نمی رسم. موقعی هم که به خانه می رسم،مثل یک مرده . جونی برایم باقی نمونده که بچه ها نگاه کنم.
پدر بچه ها چی؟
مگه فاطمه نگفته؟
نه! نمی دونم کجاست. رفت. بی خبر رفت و من ماندم و شش بچه. مکثی کرد و نگاهی به من انداخت. در نگاهش چیز غریبی بود دیدم که اشک به چشمانش نشسته. و ادامه داد که فاطمه دوس داره که شما در جشن عروسی اش باشین.
در درونم آشوبی برپا شد. چه کار می توانستم بکنم. احساس بدی داشتم. نمی دانستم که چه بگویم. خشکم زده بود. و مادر فاطمه منتظر جواب من. به او گفتم. من خیلی نمی توانم که بیایم . و در ذهنم این بود که انگار داشتند این دختر و این همه استعداد را می کشتندند و می خواستند که من هم شاهد باشم. و ادامه دادم من می دانم که نظر من مهم نیست. ولی او حیف است. شما را به خدا اینکار را نکنید.
گفت: دیگر دیر شده. حرفهایمان را زدیم. و رفت. من در حیاط مدرسه ماندم و دلی پر ازدرد.
درکلاس نمی دانستم که چه بگویم. یکی از بچه ها پرسید: خانم حالتون خوبه؟ و من به آرامی گفتم: بله خوبم. ولی دروغ می گفتم. اصلا خوب نبودم. نفهمیدم که آنروز چگونه گذشت و روزهای بعد از آن، تا من توانستم به نبودن فاطمه در سر کلاس عادت کنم. انگار که خود بچه ها هم دلشان برای فاطمه تنگ شده باشد. کسی برای شروع بحث و یا اظهارنظر نمی توانست جای خالی فاطمه را پر کند. دو یا سه ماه بعد نزدیکهای ماه اردیبهشت بود که وارد مدرسه شدم که ناگهان یکی خودش را در آغوش من انداخت. انگار که یک توپ باشد که به سینه یک نفر می خورد و صدای هق، هق گریه. صدای فاطمه بود. انگار که اشکهایش بارانی باشد که تمامی ندارد. و می گفت خانم،خانم دیگه نمی تونم . دیگه نمی تونم.
پرسیدم مگه چی شده.؟
همسرم . وای که نمی دونم چی بگم. منو کتک می زنه .منو می خواد بکشه.
ومن نگاهی به چهره فاطمه انداختم.گلویم خشک شده بود و هیچ کلمه ای نداشتم که بگویم. و او ادامه داد.
خانم همسرم معتاده. نه تنها خرج منو نمی تونه بده. می خواد منو مجبور کنه که خرجشو براش در بیارم. می خواد منو به کارهائی واداره که اصلا فکرشو هم نمی تونم بکنم. می خوام فرار کنم.
گفتم:ازدستم من چه کاری بر می آد؟
گفت: هیچی ولی من هم هیچکس دیگه ای رو ندارم که باهاش حرف بزنم و رفت.
فاطمه رفت و من هیچوقت از او چیزی نشنیدم.