بخشهایی از کتاب«رویای یک اعدامی قبل از تیرباران»
گاهی وقت ها انسان در گذر ایام به انسان هایی برمی خورد که بسیار خاص می باشند. مهربان، آرام، دارای شخصیتی گیرا و چهره ای جذابند و موجودی مخصوص به خودشان می باشند، که گاهی وقتها یک لبخندشان کافی است تا جمعی را به سمت خودشان جذب نمایند. ابراهیم هاشم زاده ثابت از آن دسته انسان ها بود.
عصر یکی از روزهای بهمن ماه، که چند روزی از انتقال بهمن به بند ساختمان جدید می گذشت. در جابجایی های همیشگی زندان، درب بند باز شد و ابراهیم با جثه ای لاغر، آرام و سنگین، قدم به بند قرنطینه گذاشت و بمحض ورود به درون بند، با وقار مخصوصی، درست روبروی درب ورودی زیر دیوار، ساک دستی کوچکش را روی زمین گذاشت و چهار زانو نشست. لبخندی زیبا و پر معنی روی لب داشت. بسیار پخته و جاافتاده به نظر می آمد در حالی که فقط نوزده سال داشت. چهره ای استخوانی، اندامی لاغر و قیافه ای زحمتکش و روستایی داشت. جوان آرامی بود. تازه بالای لب هاش سبز شده بود.
چهره ای مهربان و شخصیتی جدی و جذاب و دوست داشتنی داشت. بهمن اولین بار ابراهیم را در سال ۱۳۵۸در مراسم سخنرانی برادر مجاهدش ـ که آنها وی را بنام «مهدی» می شناختند ـ در نوا دیده بود. بهمن بعد از جلسه سخنرانی به سر میز کتاب هواداران مجاهدین در آن روستای کوچک ییلاقی رفت. ابراهیم میلیشیای پر شور و جوانی بود که با شور و عشقی انقلابی سر میز کتاب ایستاده بود. او همچنین مسئول انجمن هواداران مجاهدین دراین روستای کوچک بود.
درون انجمن را با سلیقه با عکس های رهبران شهید مجاهد_که توسط رژیم دیکتاتوری پهلوی تیرباران شده بودند، تزئین کرده بود. قفسه های کتاب انجمن پر از زندگینامۀ انقلابیون و مجاهدین بود. بهمن برای اولین بار ابراهیم را در آنجا دیده و با لبخند مهربان وی آشنا شده بود. ابراهیم، هم پروندۀ اکبر – ب بود. آنها بعد از لو رفتن تشکیلاتشان در زندان شهر نور مجددآ به زندان «دادگاه انقلاب»آمل منتقل گردیدند.
بهمن و ابراهیم به مدت یکماه مشترکآ در بند قرنطینه هم بند بودند. در طول این مدت حتی برای یکبار دیده نشد که ابراهیم با اکبر کلمه ای حرف رد و بدل کنند. آنها دیگر با همدیگر هیچگونه ارتباطی نداشتند، زیرا اکبر کلیه اطلاعاتش را به دژخیمان داده و ابراز ندامت کرده و تواب شده بود. اما ابراهیم با حفظ مرزبندیهایش با جلاد، همچنان استوار و محکم بر روی اصول و اعتقاداتش ایستاده بود. ایستادگی و عظمت ابراهیم، ناخودآگاه انسان را به یاد عظمت قله های دماوند که خودش نیز زادۀ دامن آن بود می انداخت
.فردای ورود ابراهیم، بهمن برای سلام و احوالپرسی و چک وضعیت ابراهیم به سمت او رفت .بعد از سلام اجازه خواست تا در کنارش بنشیند. ابراهیم به محض دیدن بهمن، به احترام او با لبخند مهربانانه ای از جای خود بلند شد. برایش جا باز کرد و آنها در کنار همدیگر نشستند
بعد از مدتی گپ زدن معمولی از ابراهیم پرسید: تو را چرا اینجا آورده اند؟
ابراهیم در جواب گفت: مرا به اینجا آورده اند تا بیشتر تحت فشار قرار بدهند. آنها از من می خواهند که مصاحبۀ تلویزیونی بکنم. خرم آبادی، حاکم شرع، به من گفت که اگر در یک مصاحبه تلویزیونی اعلام پشیمانی از راه برادرانت و سازمان نمایی، تو را اعدام نمی کنیم.
بهمن به وی گفت: مگر چه اشکالی دارد که بصورت تاکتیکی هم که شده مصاحبه کنی تا تو را اعدام نکنند؟
ابراهیم که تا آن زمان لبخند بر لب داشت با خندهای بلند، محکم و استوار، ابروهایش را بالا زد و گفت: نه، این برازنده من نیست و پسندیده ی من و خانوادۀ مجاهد ما نمی باشد. آنها حتی مرا اعدام کنند نیز تن به مصاحبه نخواهم داد.
چند روزی از صحبت ابراهیم و بهمن گذشته بود که ابراهیم را برای بازجویی مجدد صدا زدند. بعد از برگشت از بازجویی مدت زمان زیادی نگذشته بود که ابراهیم را از بند قرنطینه ای که بهمن بود به بند دیگری و یا شاید هم سلول دیگری منتقل نمودند. بهمن دیگر از او خبری نداشت، تا اینکه در خردادماه ۱۳۶۲ از طریق خانواده ها متوجه گردید که مجاهد خلق ابراهیم هاشم زاده که تازه وارد سن بیست سالگی گردیده بود، توسط پاسداران جنایتکار خمینی خونخوار تیر باران شد. ابراهیم، چهارمین قربانی از خانواده هاشم زاده توسط خمینی خونخوار بود. ابتدا اسماعیل (قدیر) هاشم زاده ثابت در آذر سال۱۳۶۰ در سن بیست و هفت سالگی در تهران به رگبار بشته شد، سپس یکماه بعد در دیماه ۱۳۶۰ برادر بزرگترش، صادق (مهران)، که ۳۲ سال سن داشت، به اتفاق مادر ۶۰ ساله شان، بتول جلالی در حال تردد با اتومبیلی در تهران توسط پاسداران خمینی شناسایی و به رگبار بسته شده و به شهادت رسیدند.
بعد از اعدام ابراهیم بازماندگانش پیکر پاک او را به محل تولدش در روستای نوا منتقل نمودند. آنها قصد خاکسپاری وی در قبرستان عمومی محل را داشتند، اما مزدوران محلی رژیم اجازۀ خاکسپاری پیکر وی را به خانواده اش ندادند. ناگزیر پدر پیر او به همراه دیگر اقوام، پیکر پاک ابراهیم را به کمرۀ کوهی در نوا بنام «اورا» منتقل نموده و به خاک می سپارند. مردم این محل به رسم سنت های قدیم هر ساله در روزهای عاشورایی، برای احترام به امام حسین مراسمی بنام «نخل گردانی» دارند. جوانان این محل به عشق امام حسین، هرساله «نخلی» را که بسیار سنگین است و جابجایی اش هم بسیار سخت می باشد، با فریاد «یاحسین،یا حسین» به روی دوش، از تکیه محل بسمت کوه «اورا» حمل می نمایند. آنها هر ساله برای انتقال «نخل» به بالای کوه مجبورند که فقط از یک راه باریک عبور نمایند. مراسم «نخل گردانی» درست از کنار مزار ابراهیم عبور می گذرد. مردم هرساله در آنجا بر سر مزار این انقلابی جوان ایستاده و برایش فاتحه می خوانند و یادش را گرامی می دارند. از این روستای کوچک ییلاقی که در طول زمستان، بومیان ساکن آنجا از اندازۀ انگشتان یک دست بیشتر نیست، به غیر از خانوادۀ ابراهیم نژاد ثابت، مجاهد خلق محمد تقی شاکری نوا و چریک فدایی خلق حسین باطبی نیز توسط پاسداران خمینی خونخوار تیرباران گردیدند.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
هرمز صفایی نوایی
گاهی وقت ها انسان در گذر ایام به انسان هایی برمی خورد که بسیار خاص می باشند. مهربان، آرام، دارای شخصیتی گیرا و چهره ای جذابند و موجودی مخصوص به خودشان می باشند، که گاهی وقتها یک لبخندشان کافی است تا جمعی را به سمت خودشان جذب نمایند. ابراهیم هاشم زاده ثابت از آن دسته انسان ها بود.
عصر یکی از روزهای بهمن ماه، که چند روزی از انتقال بهمن به بند ساختمان جدید می گذشت. در جابجایی های همیشگی زندان، درب بند باز شد و ابراهیم با جثه ای لاغر، آرام و سنگین، قدم به بند قرنطینه گذاشت و بمحض ورود به درون بند، با وقار مخصوصی، درست روبروی درب ورودی زیر دیوار، ساک دستی کوچکش را روی زمین گذاشت و چهار زانو نشست. لبخندی زیبا و پر معنی روی لب داشت. بسیار پخته و جاافتاده به نظر می آمد در حالی که فقط نوزده سال داشت. چهره ای استخوانی، اندامی لاغر و قیافه ای زحمتکش و روستایی داشت. جوان آرامی بود. تازه بالای لب هاش سبز شده بود.
چهره ای مهربان و شخصیتی جدی و جذاب و دوست داشتنی داشت. بهمن اولین بار ابراهیم را در سال ۱۳۵۸در مراسم سخنرانی برادر مجاهدش ـ که آنها وی را بنام «مهدی» می شناختند ـ در نوا دیده بود. بهمن بعد از جلسه سخنرانی به سر میز کتاب هواداران مجاهدین در آن روستای کوچک ییلاقی رفت. ابراهیم میلیشیای پر شور و جوانی بود که با شور و عشقی انقلابی سر میز کتاب ایستاده بود. او همچنین مسئول انجمن هواداران مجاهدین دراین روستای کوچک بود.
درون انجمن را با سلیقه با عکس های رهبران شهید مجاهد_که توسط رژیم دیکتاتوری پهلوی تیرباران شده بودند، تزئین کرده بود. قفسه های کتاب انجمن پر از زندگینامۀ انقلابیون و مجاهدین بود. بهمن برای اولین بار ابراهیم را در آنجا دیده و با لبخند مهربان وی آشنا شده بود. ابراهیم، هم پروندۀ اکبر – ب بود. آنها بعد از لو رفتن تشکیلاتشان در زندان شهر نور مجددآ به زندان «دادگاه انقلاب»آمل منتقل گردیدند.
بهمن و ابراهیم به مدت یکماه مشترکآ در بند قرنطینه هم بند بودند. در طول این مدت حتی برای یکبار دیده نشد که ابراهیم با اکبر کلمه ای حرف رد و بدل کنند. آنها دیگر با همدیگر هیچگونه ارتباطی نداشتند، زیرا اکبر کلیه اطلاعاتش را به دژخیمان داده و ابراز ندامت کرده و تواب شده بود. اما ابراهیم با حفظ مرزبندیهایش با جلاد، همچنان استوار و محکم بر روی اصول و اعتقاداتش ایستاده بود. ایستادگی و عظمت ابراهیم، ناخودآگاه انسان را به یاد عظمت قله های دماوند که خودش نیز زادۀ دامن آن بود می انداخت
.فردای ورود ابراهیم، بهمن برای سلام و احوالپرسی و چک وضعیت ابراهیم به سمت او رفت .بعد از سلام اجازه خواست تا در کنارش بنشیند. ابراهیم به محض دیدن بهمن، به احترام او با لبخند مهربانانه ای از جای خود بلند شد. برایش جا باز کرد و آنها در کنار همدیگر نشستند
بعد از مدتی گپ زدن معمولی از ابراهیم پرسید: تو را چرا اینجا آورده اند؟
ابراهیم در جواب گفت: مرا به اینجا آورده اند تا بیشتر تحت فشار قرار بدهند. آنها از من می خواهند که مصاحبۀ تلویزیونی بکنم. خرم آبادی، حاکم شرع، به من گفت که اگر در یک مصاحبه تلویزیونی اعلام پشیمانی از راه برادرانت و سازمان نمایی، تو را اعدام نمی کنیم.
بهمن به وی گفت: مگر چه اشکالی دارد که بصورت تاکتیکی هم که شده مصاحبه کنی تا تو را اعدام نکنند؟
ابراهیم که تا آن زمان لبخند بر لب داشت با خندهای بلند، محکم و استوار، ابروهایش را بالا زد و گفت: نه، این برازنده من نیست و پسندیده ی من و خانوادۀ مجاهد ما نمی باشد. آنها حتی مرا اعدام کنند نیز تن به مصاحبه نخواهم داد.
چند روزی از صحبت ابراهیم و بهمن گذشته بود که ابراهیم را برای بازجویی مجدد صدا زدند. بعد از برگشت از بازجویی مدت زمان زیادی نگذشته بود که ابراهیم را از بند قرنطینه ای که بهمن بود به بند دیگری و یا شاید هم سلول دیگری منتقل نمودند. بهمن دیگر از او خبری نداشت، تا اینکه در خردادماه ۱۳۶۲ از طریق خانواده ها متوجه گردید که مجاهد خلق ابراهیم هاشم زاده که تازه وارد سن بیست سالگی گردیده بود، توسط پاسداران جنایتکار خمینی خونخوار تیر باران شد. ابراهیم، چهارمین قربانی از خانواده هاشم زاده توسط خمینی خونخوار بود. ابتدا اسماعیل (قدیر) هاشم زاده ثابت در آذر سال۱۳۶۰ در سن بیست و هفت سالگی در تهران به رگبار بشته شد، سپس یکماه بعد در دیماه ۱۳۶۰ برادر بزرگترش، صادق (مهران)، که ۳۲ سال سن داشت، به اتفاق مادر ۶۰ ساله شان، بتول جلالی در حال تردد با اتومبیلی در تهران توسط پاسداران خمینی شناسایی و به رگبار بسته شده و به شهادت رسیدند.
بعد از اعدام ابراهیم بازماندگانش پیکر پاک او را به محل تولدش در روستای نوا منتقل نمودند. آنها قصد خاکسپاری وی در قبرستان عمومی محل را داشتند، اما مزدوران محلی رژیم اجازۀ خاکسپاری پیکر وی را به خانواده اش ندادند. ناگزیر پدر پیر او به همراه دیگر اقوام، پیکر پاک ابراهیم را به کمرۀ کوهی در نوا بنام «اورا» منتقل نموده و به خاک می سپارند. مردم این محل به رسم سنت های قدیم هر ساله در روزهای عاشورایی، برای احترام به امام حسین مراسمی بنام «نخل گردانی» دارند. جوانان این محل به عشق امام حسین، هرساله «نخلی» را که بسیار سنگین است و جابجایی اش هم بسیار سخت می باشد، با فریاد «یاحسین،یا حسین» به روی دوش، از تکیه محل بسمت کوه «اورا» حمل می نمایند. آنها هر ساله برای انتقال «نخل» به بالای کوه مجبورند که فقط از یک راه باریک عبور نمایند. مراسم «نخل گردانی» درست از کنار مزار ابراهیم عبور می گذرد. مردم هرساله در آنجا بر سر مزار این انقلابی جوان ایستاده و برایش فاتحه می خوانند و یادش را گرامی می دارند. از این روستای کوچک ییلاقی که در طول زمستان، بومیان ساکن آنجا از اندازۀ انگشتان یک دست بیشتر نیست، به غیر از خانوادۀ ابراهیم نژاد ثابت، مجاهد خلق محمد تقی شاکری نوا و چریک فدایی خلق حسین باطبی نیز توسط پاسداران خمینی خونخوار تیرباران گردیدند.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
هرمز صفایی نوایی