۱۴۰۰ مهر ۱۳, سه‌شنبه

سهیلا دشتی: مصاحبه با رسول تبریزی

 زخمی است باز    دهان باز کرده       تا به پهنای هستی        فریاد بودن سر بر کند

محاکمه حمید نوری در دادگاه استکهلم بعد تازه‌ای به جنایات رژیم در مقطع قتل‌عام سال ۶۷ داده است. در طول دوره دادرسی شاهد آن خواهیم بود که پرده های تازه ای از این وحشی گری ها در معرض دید جهانیان و به‌خصوص مردم ایران قرار گیرد. باید توجه داشت که هر آنچه که در دادگاه بازگو می شود، قطره‌ای است از دریای آنچه بر مردم، مجاهدین و مبارزین گذشته و می‌گذرد. دادگاه استکهلم فقط به نقش حمید نوری، تنها در زندان گوهردشت و دربازه زمانی مرداد و شهریور سال ۶۷ می پردازد. از آنچه که در دیگر زندانها گذشته و از ابعاد گسترده قتل‌عام چیزی نمی گوید. اما اگر فتوای خمینی مبنی بر مباح انگاشتن خون مجاهدین مأخذ و منبع جنایت علیه بشریت قرار دهیم و آن را به زندانهای سراسر ایران تعمیم دهیم شاید بتوان تصویری دیگر در اذهان ایجاد کرد. هیئت مرگ که اعضای اصلی آن رئیسی، نیری، پورمحمدی و اشراقی بودند در تمامی زندانهای ایران نمایندگانی داشتند که با تکیه بر فتوای ضد انسانی حکم اعدام هزاران هزار نفر از بهترین فرزندان مردم را صادر کردند.


در بیش از چهار دهه از حکومت سیاه اعدام بر ایران، چه جانها که فدا نشده اند، چه تنها که با ضربات کابل و شلاق بر بدن آخته نشده اند، چه صورتها که با اسید سوخته نشده اند. با عدد و آمار ریاضی همخوانی پیدا نمی کند.

 وقتی از درد و رنج سخن گفته می شود. از دردها برای این گفته می شود که ورای دلهای سوخته، یا اشکهای سرازیر، بدنهای پاره پاره شده، مقاومتی را بارز کند. برای این می گویند و می گوئیم که عبرت باشد. آینه‌ای باشد که ستمگران صورت درد را ببینند و کس و یا کسانی در آینده دست به چنین جنایاتی نزنند. اما تا آن روز در برابر همه دردها باید راست قامت ایستاد و شکنجه‌گران را به زانو در آورد. حقارت و بی مقداری شان را نشان داد. آنجا که برای اثبات وجود نا وجود خود، راهی به جز از بین بردن، نابودی و اعدام نمی بینند. این کلمات شاید این روزها معنی بیشتری پیدا می کند وقتی می‌بینم که جمهوری فاشیستی، مذهبی حاکم بر ایران باید اسم خود را با اسم واقعی خودش یعنی حکومت اعدام و نابودی شناخته شود.

در این درد است که معنای علم ریاضی، علم مطلق هم، کم رنگ می شود. ۷۰۰ ضربه شلاق، سالهای طولانی حبس، بیش از سی هزار اعدام فقط در سال ۶۷، اشکال مختلف شکنجه و آزار اذیت جسمی و روحی! هیچ عددی توان آن را ندارد که بفهمد یک تن و جسم بعد از سالیان چگونه درد را احساس می کند. هیچ آماری نمایانگر صدمات روحی بر جان و روان انسانها نیست. باید که از درد گفت، ثبت کرد، به قلم و یا به کلام آورد و نشان داد.

برای همین به گفتگو با رسول تبریزی می نشینم.

رسول تبریزی ده سال از عمرش را در زندانهای اوین، قزل حصار و گوهردشت سپری کرده است. شهریور ماه سال شصت دستگیر می شود و سال هفتاد از زندان آزاد می شود.

رسول در تهران به دنیا آمده است. در خانواده‌ای متوسط، پدرش کارگر سازمان آب بوده و مادری خانه دار داشته است. تنها پسر خانواده از جمع پنج فرزند بوده است. در تهران به مدرسه رفته و دپیلم دبیرستان خود را گرفته است. بعد از دپیلم کاری پیدا می کند و مشغول به کار می شود. داستان زندگی اش تا این جا بسیار معمول است. گفتگو با داستان روز دستگیری اش شروع می کند. یک دنیا حرف برای زدن دارد. با احتیاط صحبت‌اش را قطع می کنم و از می‌خواهم کمی از خودش بگوید و این درست هر آنچه است که تا کنون خوانده ام، برایش سخت است که از خودش بگوید. می گویم

 - شما بیست سال داشتید که دستگیر شدید؟

- بله

 - می شود کمی از دوران قبل از دستگیری بگوئید. از خودتان از رویاها و آرزوهای جوانی، از خواسته هایتان!

سکوت می کند و به آرامی ادامه می دهد

- در دبیرستان با کتابهای شریعتی آشنا شدم و در دبیرستان در تظاهرات خیابانی شرکت می کردم و با سازمان آشنا شدم.- به چیزی غیر از این علاقمند بودید؟

- بله. ورزش، والیبال را دوست داشتم و بازی می کردم. خیلی علاقمند بودم. به خاطر علاقه و شرایط فیزیکی‌ام بازیکن خوبی بودم و عضو تیم والیبال منتخب تهران شدم و همان سال این تیم به قهرمان ایران شد. قرار بود که با تیم ملی جوانان برای مسابقات جام والیبال جوانان آسیا به کره برویم که به علت جنگ عراق و ایران، سفر ما انجام نشد. طولی نکشید که دستگیر شدم و سال ۶۰ پایان رویاهای من برای قهرمانی و ورزش مورد علاقه ام بود. دیگر والیبال بازی نکردم. مرحله‌ای از زندگی شروع شد که دیگر هیچ چیز مثل سابق نبود. (صدایش عوض می شود، محکم تر می شود و کمی بلندتر) اما بگذارید بگویم که خدا شاهد است که هیچوقت احساس پشیمانی نکردم و نمی کنم. علیرغم همه سختی ها و فراز و نشیب ها بعد از آزادی از زندان با خودم می‌گفتم تا این جا سه دهه از زندگی ام را با سربلندی به پایان رسانیده ام.

می پرسم اگر بخواهی تمام دوران زندان در یک یا دو کلمه نشان دهید چه می‌گوئید؟

بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ می دهد: مقاومت و شقاوت!

به روز دستگیری اش بر می گردیم و از او سئوال می کنم که اولین چیزی که هنگام دستگیری به ذهن ات رسید چه بود؟

با دو نفر از دوستانم دستگیر شدم. راستش فکر نمی کردم. دوستم از فرصتی کوتاه استفاده کرد و به من گفت:‌ تو حتی هواداری را هم نپذیر، من همه چیز را به عهده می گیرم. ما هم پرونده بودیم. فکر می کنم روز ۱۷ شهریور بود که دستگیر شدیم. ما را به کمیته مرکزی بردند. چشم بند به ما دادند و یک نفر سیلی محکمی به گوش من زد که هنوز هم گاهی اوقات دردش را حس می کنم. ما را از هم جدا کردند و به یک سلول تاریک انداختند. در آن سلول سه نفر دیگر بودند و با احتیاط از من علت دستگیری را پرسیدند. در جواب گفتم که اشتباهی صورت گرفته و من خودم هم نمی دانم. گفتند که به زودی آزاد می شوی و به من شماره تلفن و آدرس منزل خود را دادند که بعد از آزادی به خانواده‌یشان اطلاع دهم که آنان زندان هستند.

از بازجوئی می پرسم

 رسول در پاسخ می گوید

از بازجوئی هیچ تجربه ای نداشتم و از زندان هم. به جز کتاب مهدی رضائی چیزی در ذهنم نبود. با خودم عهد بستم که مقاومت کنم. یعنی اینکه باعث دستگیری کسی نشم. می‌دونستم که اگر تحقیقات محلی شروع بشه، خیلی چیزا روشن میشه. آخه توی محل کارم قبل از سی خرداد، همیشه نشریه مجاهد رو با خودم داشتم. توی باشگاه، هم اعضای تیم می دونستند که من هوادار هستم و تجربه ای هم نداشتم که توی ذهنم داستان رو تنظیم کنم.

توی سلول گاهی اوقات سکوت خیلی آزار دهنده بود. چون سکوت درون سلول باعث می شد که صداهای بیرون سلول را بیشتر بشنوی و صدای بچه هائی که شکنجه می شدند بدترین صدا بود. صدای شلاق، فحش، توهین، ناسزا. در دلم آشوبی به پا می شد. باید خودم رو آروم نشون می دادم و توی ذهنم این بود که بازجوئی چطور صورت می گیره! اول میزنن و آویزون می‌کنن و بعد می‌پرسن یا برعکس. تو همون افکار بودم که عزت شاهی که زندانیان دوره شاه بود و رئیس کمیته مرکزی بود در رو باز کرد و گفت:

فردا میای برای بازجوئی!

صورت کریهی داشت. درست مثل لاجوردی

روز بعد برای بازجوئی رفتم. سئوال و جواب بود و ؟؟

و بعد ما را به زندان اوین بردند

هنگام انتقال به اوین با نادر بودم. نادر همون دوستم هست که گفتم به من گفته بود که همه چیز رو به عهده می گیره.

می پرسم اولین چیزی که توی راه زندان به ذهن شما رسید چی بود؟

می دونید زندان اوین، بند ۲۰۹ !! حال و هوای غریبی بود. مکان ناشناخته و آدمهای ناشناخته تر. احساس دوگانه ای داشتم. با خودم فکر می‌کردم. و با خودم حرف می زدم.

 خدایا صبر و استقامت به من بده که باعث دستگیری کسی نشم. رسول مبادا باعث آبروریزی بشی، مبادا سرافکنده باشی و برای رهائی خودت باعث دستگیری دیگران بشی و یک عمر با سرافکندگی زندگی کنی. این مهمترین و اصلی‌ترین دغدغه من بود. توی این چند ماهی که از سی خرداد می گذشت خبر رسیده بود که شرایط زندان چطور است و چه می کنند. آرمان خودم رو دوست داشتم و از خدا می خواستم که کمکم کنه که در دوران بارجوئی کم نیارم. و با خودم می گفتم مبادا کم بیاری! مبادا کم بیاری، هر بلائی که به سرت بیاد.

روز اول من رو به زیر زمین ۲۰۹ بردند.

می پرسم چه اتفاقی افتاد؟

به سختی جواب می‌دهد و به آرامی می گوید: من را به تخت بستند. صلیب وار. یک جوراب بسیار کثیف و بد بود را توی دهنم گذاشتند. نفسم بالا نمی آمد. ضربات شلاق شروع شد. اولین ضربه رعشه ای غریب و ناشناخته تمام بدن را فرا می گیرد گوئی از کف پا به موهای سرت هم می رسد. و بعدی، بعدی و بعدی! شماره را از دست داده بودم. دستهایم را مشت کرده بودم تا بتوانم مقاومت کنم. بازجو با صدائی چندش آور گفت: هروقت مشتهایت را باز کردی می فهم که می خواهی حرف بزنی و همین طور می زدند. صدای اذان آمد، گفت: برای نهار می رویم وقتی که برگشتیم زبان باز می‌کنی. رفتند و من صدای تیراندازی شنیدم. نمی دانم اعدام مصنوعی بود و یا چیز دیگری! بلند شدم و از فرصت استفاده کردم و بیرون رفتم. جوانی را دیدم، به او بیشتر از من شلاق زده بودند. انگار که درد خودم را فراموش کنم. سر و صورتش کبود و خون آلود بود. تمام بدنش را شلاق زده بودند. با او حرف زدم و معلوم شد که خانه شان نزدیک خانه مادر بزرگ من است و بعد خودش را معرفی کرد و گفت که دائیش موسوی تبریزی (دادستان کل وقت تهران) است. گفتم می داند که تو اینجا هستی و شاید بتواند به تو کمکی بکند. با زهر خندی گفت: می داند و گفته هر بلائی خواستید به سرش بیاورید. گفتم که درد خودم را فراموش کردم. توی دوران بازجوئی، ورای درد جسمی و شکنجه های روانی که کم هم نیستند، بدترین درد، بدترین، بدترین این است که صدای درد دیگران را بشنوی. ببینی که کسی را آویزان کرده اند. قپانی کرده اند و نتوانی کاری بکنی. این کار را هم به عمد انجام می دادند. برای بازجوئی می بردند و می گفتند: این جا بنشین، یک ساعت، دو ساعت، نمی آمدند و صدای شکنجه دیگران دردآورترین، زجری بود که باید متحمل می شدیم. تا یکی از این روزها، یادم نیست کمتر از یک هفته بعد از ورود به اوین دوباره مرا برای بازجوئی بردند. شیوه بردن اینگونه بود که به همه چشم بند می زدند و باید دست خود را روی شانه فردی که جلو بود می گذاشتی تا می رسیدی و جلو اتاق دادگاه که در خود زندان اوین در همان بند ۲۰۹ بود باید در کنار هم منتظر می نشستی. من دستم را روی شانه فردی که جلو من گذاشتم و نشستیم. درست پشت سر او بودم. او را به اتاق بردند، بعد از چند لحظه صدائی تمام راهرو را پر کرد، صدای نادر بود. دوستم، صدایش را شناختم . هم او که با هم دستگیر شده بودیم. با شهامت و جسارتی فوق تصور آیاتی را از قرآن را می خواند و می گفت که شما باطل هستید و مجاهدین حق هستند. به او فحش و ناسزا می دادند. اما او کوتاه نمی آمد. صدای پرتاب کردن صندلی می آمد و صدای فحاشی بازجو و حاکم شرع می آمد! یکی از آنها می گفت که شما آیاتی از قرآن بر می دارید سرو ته آن را می زنید و تفسیر مورد نظر خود را می کنید. ولی نادر با خواندن آیاتی از قرآن دفاع سیاسی و ایدئوژیک می کرد.

صدای رسول به غم می نشیند و ادامه می دهد.

نادر میرزائی دانشجوی سال اول پزشکی دانشگاه تهران، اهل جزیره آشوراده (نزدیک به بندر ترکمن در استان گلستان). روز ۲۸ شهریور سال ۶۰ بود . همان شب او را برای اعدام بردند.

از نادر می پرسم. چگونه انسانی بود؟

قد بلندی داشت و ورزشکار، تکواندو کار بود. ورای همه این ها صلابت بی نظیری داشت و بسیار دوست داشتنی بود. مثل موسی (خیابانی)! همه را مجذوب خودش می کرد. صدایش در گوشم زنگ می زد و وصیتی که من کرده بود.

می پرسم وصیت او چه بود؟ چی گفت؟

گفتم که از کمیته مرکزی با یک ماشین ما را به اوین منتقل کردند و توی ماشین فرصتی بود کوتاه که با هم حرف بزنیم. می گفت مطمئن است که اعدام میشود و از من خواست که به خانواده اش خبر بدهم و به آنها بگویم که من با عشق به آرمانم در این راه پایدار می مانم و بعد از من نگران نباشید و سر خود را بالا بگیرید و بعد رو به من ادامه داد که: من همه چیز را به عهده گرفتم و مبادا دچار لغزشی بشوی، هر فشاری گذرا است، یک هفته، دو هفته! مبادا راه گم کنی و دچار خطا شوی! مبادا مبادا و بعد با صدای زیبایش به زبان ترکی شعر حیدر بابا را با ریتم آهنگین خواند.

چند لحظه ای سکوت می کند و من صدای قلب خودم را می شنوم .

رسول نفسی می گیرد و ادامه می دهد که مدتی در یک سلول به طول دو متر در یک متر و هفتاد سانتی متر بوده است. مثلا این سلول انفرادی بوده که در آنجا پنج نفر با هم بودند. یکی از اینان نوجوان شانزده ساله ای به اسم محسن ایرانی بود. محسن را روز سی خرداد دستگیر کرده بودند. پیکر بسیار نحیفی داشت و صورتی لاغر و همیشه کبود. در دوران بازجوئی زندانیان معمولا کمتر با هم دیگر صحبت می کنند. هر روز در سلول باز می شدو پاسداری با لحنی توهین آمیز می گفت: آقا محسن بلند شو بیا!

محسن را هر روز کتک می زدند و شکنجه می کردند.

صدای رسول دوباره رنگ می گیرد. اما این بار رنگ خشم

فکر کنید از خرداد تا شهریور هر روز او را برای بازجوئی می بردند. یعنی هر روز او شکنجه می کردند. تنها چیزی که داشت و مدرک جرم بود، کمربند نظامی او بود. می خواستند بگویند که او با خود چه چیزی دیگری داشته است. محسن به آنها گفته بود که هر چه بخواهید می نویسم، چون راست گفتن به آنها کمک اش نمی کرد. گفته بود که بگوئید من یک وانت سلاح داشتم، من می نویسم . اما آنان دست بر نمی داشتند. تا اینکه محسن تاب تحمل را از دست می دهد و می گوید من هوادار هستم و از سازمان دفاع می کند و او را در اواخر سال ۶۰ اعدام کردند. (همین طور که رسول از محسن می گوید من به یاد نوید افکاری می افتم و با خودم می گویم این مردم راه را ادامه خواهند داد.)

بعد از مدتی رسول را همراه با تعداد زیادی دیگر از زندانیان به زندان قزل حصار منتقل می شود. این زندان گوئی پایان ابدیت باشد، کسانی که به این زندان منتقل می شدند. شیوههای شکنجه در این زندان نه تنها به قرون وسطی می رسید بلکه همه این شیوه ها در یک زندان در تاریخ بی سابقه است. زندانی که زندانبانانش سعی بر آن داشتند که تمامی کرامت انسانی را به محاق بنشانند. رسول از زندان قزل حصار می گوید:

زندان قزل حصار

 به طور معمول بندهای بزرگ زندان قزل حصار گنجایش ۴۰۰-۳۰۰ نفر را داشت اما تعداد زندانیان در آن زمان بین در همان بندها

 ۱۵۰۰-۲۰۰۰ بود. داوود رحمانی رئیس زندان بود و درست بر طبق دستورات. لاجوردی عمل می کرد. مقدار غذا به حداقل رسیده بود. جمعیتی فشرده که برای صد نفر در مجموع ۱۵ دقیقه زمان استفاده از سرویس های بهداشتی، دوش گرفتن، شستن ظرفهای غذا بود. فقط در طول روز سه مرتبه اجازه رفتن به توالت می دادند. گرسنگی مداوم و فشارهای روزانه سنگین بود. اما در همان شرایط هم بچه ها جمعی زندگی می کردند. در جائی که حرف زدن با هم ممنوع بود، غذا خوردن با هم ممنوع بود، سیگار کشیدن با هم ممنوع بود. می گفتند مگر کمونیست هستید که می خواهید جمعی زندگی کنید. هر کس یک ورق روزنامه بگذارد و غذایش را بخورد. پاسداران و توابان مترصد این بودند که اگر کسی این قوانین قرون وسطائی یا بهتر بگویم قوانین خمینی را نقض کرد، گزارش بدهند. شکنجه هائی مثل قبر، قیامت، گاوداری، سر پا ایستادن با پای برهنه در هوای سرد گاه تا پانزده روز در انتظار بود. با وجودیکه همه حکم گرفته بودند اما شکنجه هنوز ادامه داشت و مقاومت و مبارزه در برابر آن همه فشار نیز!

یکی از وحشتناک ترین شکنجه های روحی این بود که حبیب الله عسکر اولادی از طریق تلویزیون مدار بسته درس اخلاق می داد. از بعد از صبحانه تا ناهار، یک ساعت وقت ناهار، درس اخلاق عسکر اولادی بعد از نهار و شب! لاجوردی گفته بود به زندانی باید به اندازه یک سگ مریض غذا داد. شرح شکنجه ها در این مختصر نمی گنجد.. جنگی بود مستمر، در همه لحظات! با عشق به آرمان و کار جمعی در مقابل همه سختی ها، فشارها، تحقیر ها. هدفشان این بود که ما را از انسانیت تهی کنند. مثل خودشان کنند. بدون ذره ای احساسات انسانی، تواب‌ها هم مثل خودشان شده بودند. کافی نبود که ابراز ندامت کنند و یا بنویسند. درست مثل پاسداران و گاه بدتر شکنجه می کردند و شلاق می زدند.

نفس در سینه حبس می شود. با احتیاط می پرسم

کدامیک از شکنجه ها در مورد خودتان اجرا شد؟

سرپا ایستادن ! جواب می دهد و ادامه می دهد که سال ۶۳ درست قبل از تحویل سال به بهانه اینکه یک عکس از خودم داشتم من را به یک بند دیگر بردند. هوای سرد اسفند. با لباس ناکافی و بدون جوراب، روی کاشی سرد! باید رو به دیوار می ایستادم، تعریف زمان و وقت در دوران زندان چیز دیگری است. با وجودیکه گاه از شدت فشار حتی نمی دانی کدام روز هفته است. ده روز با پای برهنه سرپا ایستادن هم از همین نوع است. البته کسانی بودند که حتی تا پانزده روز سرپا ایستاده بودند. بعد از سه روز تعادل روانی بهم می ریخت . فقط برای نماز سه مرتبه اجازه حرکت داشتیم. یکبار موقع نماز هنگام سجده رفتن از خود بیخود شدم و از حال رفتم که با مشت لگد به جانم افتادند و با توهین مرا را بلند کردند. خودم متوجه نشده بودم که از حال رفتم. بعد از آن سه ماه بچه ها مشغول به مداوای من بودند که آرام، آرام خودم را پیدا کردم.

بلافاصله می گوید: اما من تنها نبودم. کسانی بودند که در گوهردشت بین دو تا دوسال ونیم و گاه سه سال در انفرادی بودند.

سیاست فشار حداکثری لاجوردی جواب نگرفته بود. همه این شکنجه ها، تواب سازی ها عزم بچه ها را جزم تر کرده بود. از بیرون زندان هیچ خبری نداشتیم. گفته می شد که از یک طرف خانوادهها با آقای منتظری تماس گرفته بودند و شرایط را توضیح داده بودند و از طرف دیگر رژیم می خواست با غرب ارتباط برقرار کند. یادم می آید که می گفتند گشنر وزیر وقت خارجه آلمان یکی از شروط بستن قرارداد با رژیم را بهبود وضعیت حقوق بشر در ایران اعلام کرده بود. رئیس زندان عوض شد و میثمی نامی از شیراز به قزل حصار آمد. شرایط صنفی کمی بهبود پیدا کرد.

می شود کمی بیشتر توضیح دهید؟ منظورم از علل تغییر سیاست بگوئید

رسول در پاسخ می گوید: فردی که خودش را حسین علی انصاریان، نماینده منتظری معرفی کرد، به زندان آمد. بچه ها در آغاز اعتمادی به او نداشتند. چون قبل از آن یک بار برادر خامنه ای به زندان آمده بود و درست بعد از رفتن او لاجوردی وارد شد و هر کس را که انتقاد کرده بود را زیر شکنجه برد. چند نفر از بچه ها با انصاریان صحبت کرده بودند و متوجه شده بودند که خبر صحبت های آنان به لاجوردی نمی رسد در نتیجه تعداد بیشتری با او صحبت کردند و از شرایط اسفناک زندان و از خودشان گفتند. همین ها در عقب نشینی لاجوردی مؤثر بود. در همان زمان در پی مصاحبه های تازه با هیئت عفو منتظری گروهی آزاد شدند.

رسول ادامه می دهد:

اینکه می گویم شرایط کمی بهتر شده بود، به معنی آن نیست که دست از شکنجه و یا آزار و اذیت برداشته بودند. اصلا چنین نبود. ایجاد ترس و رعب و اینکه قدرت خود را به نمایش بگذارند همچنان ادامه داشت.

از او می پرسم که گفته می شود که عوامل رژیم در زندانها بارها زندانیان را با زبانهای مختلف به مرگ تهدید کرده بودند، جریان چه بود

در پاسخ رسول می گوید:

اگر جنایت سال ۶۷ به عنوان واقعه ای مجرد در نظر بگیریم و بخواهیم آن را بررسی کنیم به بیراهه رفته ایم. هر گزارشی بدون در نظر گرفتن روند جریاناتی که در زندانها صورت می گرفت، گزارشی ابتر خواهد بود. اگر روز بعد از سی خرداد سال شصت را به عنوان آغاز در نظر گرفت، قضایا قابل فهم می شود. سیاست لاجوردی، سیاست حاکم بر زندانهای ایران را سیاست سخت افرازی می گفتیم. این روش به این شکل بود که با حداکثر فشار فیزیکی و شکنجه های روحی، مقاومت زندانیان را در هم بریزند. امید را بگیرند. مقاومت را بگیرند. حال هر حکمی که فرد داشته باشد. لاجوردی می گفت: این آرزو را به گور خواهید برد که سازمان بیاید و شما را آزاد کند. توی هر سلول یک نارنجک می اندازیم و همه تان را از بین خواهیم برد. تصمیم رژیم پاکسازی زندانها بود. نسل کشی!

صدای رسول قدرت بیشتری می گیرد و با اطمینانی که در آن شنیده می شود می گوید:

کشتن امید، اگر امید را بگیرید، مقاومت شکل نمی گیرد. با امید و آرمان است که همه اون شرایط سخت را با کمک جمع و تشکیلات زندان می شد تحمل کرد. با همه این فشارها سیاست فشار حداکثری جواب نگرفته بود. اما در دوران لاجوردی شکنجه های روحی به نحو دیگری انجام می شد. کوکلاس کلانها می آمدند برای شناسائی،

می پرسم «کوکلاس کلانها» ؟

صدای خنده اش در گوشی تلفن می پیچد.

ما به آنها کوکلاس کلان می گفتیم. به داخل بند می آمدند. روی سرشان را کیسه ای کشیده بودند و فقط از سوراخ کیسه، چشمهایشان دیده می شد. ما باید می نشستیم و آنان نگاه می کردند تا از بین جمع چند نفر را انتخاب کنند.

می پرسم آنها چه کسانی بودند؟

توابها و بازجوها. جواب می دهد و ادامه می دهد، می خواستند پرونده های تازه درست کنند و بهانه ای بود که شاید بتوانند از ما اطلاعات تازه ای بگیرند. اگر کسی شناسائی می شد برای بازجوئی مجدد به اوین می بردند. همانطور که گفتم توان مقاومت و مبارزه بچه ها خیلی بیشتر از اینها بود. همین مقاومت بود که سیاست لاجوردی را به شکست کشانید.

سیاست فشار حداکثری بین بچه ها همبستگی بیشتری را ایجاد کرده بود و بر مبنای توان جمع برنامه ریزی می شد.با آمدن میثمی رئیس جدید زندان که می گفتند خودش از زنداینان دوران شاه است، یک سری امکانات مادی در اختیار بچه ها قرار گرفت. نمایشگاه کتاب گذاشتند و ما می توانستیم کتاب بخریم. او تصور می کرد با دامن زدن به گرایشات روشنفکری، مقاومت کمتر خواهد شد و نوعی لیبرالیسم و فردگرائی رشد خواهد کرد، که اصلا چنین نبود. مبارزه در مرحله بالاتری خود را نشان می داد. ما خواسته های خودمان را فراتر از خواسته های صنفی می دیدیم و روی خواسته های سیاسی رفتیم.

می پرسم: خواسته‌های سیاسی؟ همه شما زندانی سیاسی بودید، پس خواسته سیاسی یعنی چه؟

شاید سئوال من برای رسول عجیب بود.

پس از سکوت کوتاهی می‌گوید: احیای هویت سیاسی مان. کسب هویت سیاسی! تصمیم گرفتیم که در جواب هر کس اتهام‌مان را می پرسید بگوئیم هواداری از سازمان!! ضرورتی بود که نشان بدهیم تسلیم رفاه نسبی نشده ایم.

مرحله به مرحله! یک سال این جنگ را داشتیم و متناسب با توان بند حرکت می کردیم. اعلام شکست سیاست فشار لاجوردی نشانگر آن بود که دست بالا را کسانی داشتند که مقاومت کردند و نشکستند. برای رسیدن به این نقطه بهای زیادی داده بودیم. تشکیلات داخل زندان را از نگاه داشته بودیم. علی انصاریون انصاریان را در همان دوران برای بازجوئی مجدد بردند و بعد از شکنجه های فراوان به او یک شب وقت دادند که تشکیلات زندان را لو دهد. علی به بند بر می گردد و بعد من شنیدم که علی همان شب خودکشی کرده است. علی یک دختر ۵ ساله داشت. صدای رسول سنگین و محکم می شود.

با چنین قیمتی رو به جلو حرکت می کردیم. نظر رژیم این بود که ما حتی اسم سازمان و مجاهدین را نیاوریم.

در سال ۶۶ در ۲۰ یا ۲۲ بهمن در اعتصاب غذا بودیم. علت آن بود که زندانیان عادی را با سلاح سرد مسلح می کردند و به بندهای زندانیان سیاسی می فرستادند و خواستار تفکیک بودیم، بهتر است بگویم جنگ بر سر هویت. زندانی سیاسی حق و حقوقی دارد که باید به رسمیت شناخته شود. واکنش نسبت به اعتصاب و اعتراض ما بسیار خصمانه و ضد بشری بود. رضا شمیرانی یکسال در بند انفرادی بود و مسعود مقبلی را به کمیته ضد خرابکاری و یا همان زندان توحید منتقل کردند و او زیر شکنجه های مستمر بود.

زندان گوهردشت

در همین شرایط مبارزه ما برای کسب هویت بود که خبر رده بندی زندانیان و تقسیم آنان بر اساس رنگ آمد. زندانیان به رنگهای سرخ، زرد و سفید تقسیم بندی کردند. مرتضوی و ناصریان در ظرف کمتر از یکساعت ۱۵۰ نفر را با وسایل به زندان گوهر دشت منتقل کردند که از نظر خودشان زندان بدتری بود. در هنگام ورود به زندان گوهردشت تونلی از پاسداران و بازجوها درست کردند که ما باید از میان آن می گذشتیم و هنگام گذشتن با چماق و کابل و مشت و لگد ما را می زدند. بعد ما را به دسته های ۲۰ تا ۲۵ نفری قسمت کردند و به بندهای مختلف فرستادند و گفت که سرپا بایستیم.

صدای رسول خاکستری می شود. درست مثل اینکه تاریکی بند و شقاوت را تعریف کند.

به ما گفتند که لخت شویم. ساده نبود و با ضرب وشتم، ما را مجبور به در آوردن لباس هایمان کردند. هیچ چیز برتن نداشتیم. در کمال بی رحمی شروع به کتک زدن کردند. دستها شکست و دندانها خرد شد. تنها خون آلود بود. می خواستند که ما اعتصاب غذا را بشکنیم. همین رویه را به مدت دو هفته ادامه دادند.

گفتم که از ماه بهمن ما را از اوین به گوهردشت منتقل کردند. شکنجه و کتک مداوم، مستمر و گاه روزانه تا ماه مرداد ادامه داشت. دوباره طبقه بندی شروع شد و گروهی به بخش دیگری از زندان گوهردشت برده بودند. بند ما روبروی آنها بود. ما گفتیم ما را هم ببرید. پاسداری در جواب گفت:

-جاتون خوبه، همین جا جاتون خوبه!

در صدای رسول، در هجای کلماتش هم درد شنیده می شود و هم غم، هم غرور و هم اندوه!

ادامه می دهد.

بعد از پذیرش قطعنامه (خمینی قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل را مبنی بر آتش بس در جنگ بین ایران و عراق را پذیرفته بودو پذیرش قطعنامه را خوردن زهر اعلام کرد.) در اعتراض به انتقال به بند جدید در چند روز ما از خوردن غذا و مستقر شدن در آن اتاقها خودداری کردیم. ما هیچ خبر نداشتیم که از هشت مرداد قتل عام شروع شده. ما ایزوله یا به نوعی قرنطینه بودیم. نمی دانستیم که هیئت مرگی آمده است. تلویزیون و روزنامه را هم قطع کرده بودند. روز ۱۶ یا ۱۷ مرداد ناصریان به سوله ما آمد. ۶۰ نفر از افراد بند که اتهام خود را هواداری از مجاهدین اعلام کرده بودند به انفرادی فرستاد. همه ما اتهام خود را هواداری از مجاهدین اعلام کردیم و روز ۱۸ مرداد دادگاه داشتیم. توی هفت سالی که در زندان بودم در چنین شرایطی قرار نداشتم. غریب بود و دور از ذهن. در تصور هم نمی گنجید که چنین باشد. چشم بند داشتن معمولی است. چشم بند بیشتر از آنکه جلو دید را بگیرد، برای ایجاد ترس است. برای اینکه انسان را مقهور کند و همین به آنها احساس قدرت می داد. ما این را می دانستیم و در هر حالتی سعی می کردیم که با حرکت دادن سر و شیوههای دیگر حداقل را ببینم و بفهمیم اطرافمان چه می گذرد. اما آن روز این چنین نبود. سکوتی بود سنگین، مطلق ! می شد که صدای نفس و طپش قلب را شنید و یا اینکه صدای طپش قلب خودم را می شنیدم. ما را به فاصله دو متر از همدیگر در راهروی مرگ گذاشته بودند و بالای سر هر دو نفر یک پاسدار بود.

در تمام طول گفتگو به سختی می شد که رسول را وادار کرد که از خودش بگوید. برای روایت کردن داستان از ضمیر جمع ما استفاده می کرد. ناگهان گفت:

-بگذارید از خودم بگویم.

غیر منتظره بود. لحظه ای در فکر بودم که سئوالی مطرح کنم. اما رسول بلافاصله ادامه داد.

-از سال ۶۵ برای کسب و بازیافتن هویت سیاسی خود چند تابلو را ذهن داشتم. اینکه رژیم به خواست ما تن می دهد و هویت سازمانی ما را می پذیرد که بنا به ماهیت ضد انسانی‌اش، این غیر محتمل‌ترین تابلو بود و یا بهتر است بگویم امکان پذیر نبود.از سال ۶۶-۶۵ مقاومت بی نظیر در زندان در جریان بود و می دانستیم که یک روز برخورد می کند. دو راه بیشتر متصور نبود. بلاتکلیفی و یا اعدام. نمی دانستم برای چه آن جا هستم. با خودم حرف می‌زدم: داستان چیست؟ می خواهند چکار کنند؟ چه بلائی قرار است سرمان بیاید. تابلوهای مختلف در ذهنم جا به جا می شد.

من را برای به دادگاه بردند . به علت اینکه قدم بلند بود می توانستم از زیر چشم بند بیشتر ببینم. یک میز به طول یک متر ونیم به شکل حرف ال انگلیسی در اتاق بود. آنقدر پرونده روی میز بود که سر یک نفر از بالای پرونده ها دیده می شد. اشراقی را شناختم. نیری، پور محمدی ورئیسی در قسمت کوتاه ال نشسته بودند و داوود لشکری، ناصریان و به احتمال زیاد حمید نوری در قسمت طولانی میز نشسته بودند.

اتهام ؟

صدای اشراقی بود

-هواداری از سازمان!

اشراقی با زهرخند تمسخر آمیزو با لحنی مسخره گفت:

سازمان آب، سازمان برق، سازمان گوشت؟

-هفت سال است که می پرسید، همین را می گویم هفت هزار بار دیگر هم که بپرسید جواب من همین است.

ناصریان گفت: این سگ منافق دروغ می گوید. هنوز هوادار مجاهدین است. تا دیروز می گفت که توی اون بند نمی خواد بمونه چون هوادار مجاهدینه

نیری پرسید:

چرا توی اون بند نمی خوای بمونی؟

یک دفعه به ذهن من رسید که موضوعی را مطرح کنم و گفتم

-من حاضر نیستم که با کسی که از نظر اخلاقی مشکل دارد در یک جا باشم.

شنیده بودم که آخوندی به علت فساد اخلاقی در بند روبروی ما به که بند جهاد شناخته می شد، زندان بود. حیاط کوچکی که بین این دو بند قرار داشت مشترک بود و زنداینان سیاسی و عادی با هم در همین حیاط بودند.

نیری از ناصریان پرسید

داستان چیست؟

ناصریان جواب داد

دروغ می گوید. چنین چیزی نیست.

من گفتم: من مطمئن هستم.

نیری گفت: اگر نتوانستی ثابت کنی، اول ۸۰ ضربه شلاق و بعد هم اعدام.

برای اثبات حرفم من را به بیرون از دادگاه بردند.

جلو در دادگاه حدود ۲۰ دقیقه منتظر ماندم. اول من را به بند جهاد بردند که آن آخوند را به آنها نشان بدهم و من هر چه نگاه کردم او را ندیدم، آنجا نبود. بعد دو پاسدار من را به طبقه دوم یا سوم بردند تا آن آخوند را به آنها نشان بدهم، او را ندیدم. من را گوشه ای نگهداشتند و از من دور شدند. بعد از چند دقیقه دیدم که برگشتند اما سه نفر شدند. از زیر چشم بند دقت کردم همان آخوند بود.

گفتم: این خودش هست.

پرسیدند: مطمئنی؟

-بله، مطمئن هستم.

-چشم بندت را بالا بزن!

چشم بند را بالا زدم و به او نگاه کردم و گفتم: خودش هست

به او گفتند: که این را می شناسی ؟

گفت: نه !

به من گفتند

-همین جا باش

و او را کشان کشان بردند. و بعد من را جلو دادگاه برگردانند.

ساعت ها منتظر ماندم. نیامدند و دیر وقت شد، شاید نیمه شب، آمدند من را دوباره به سلول انفرادی بردند. احساس غریبی بود. فکر کنم ۲۲ مرداد بود. در یک سلول پنج نفر بودیم. دو تا از بچه ها را از قبل می شناختم. یکی از آنها گفت: همه بچه ها را زدند. این هیئت مرگ است که هفته ای دوبار می آید. احساس تهی بودن می کردم. تأثر کلمه مناسبی نیست. ناراحتی وصف نداشت. تصور آن همه جنایت سخت و ثقیل بود. دوستم می گفت: آنان که باقی مانده اند با مورس از فرغون های دمپائی گفته اند، از خوشحالی پاسداران و از شیرینی پخش کردنشان. در روی دیوارهای فرعی با چیزی شبیه به سوزن وصیت نوشته بودند. گیج و منگ بودیم و باور آن سخت بود. اسامی بچه ها را که سالها با هم بودیم را در ذهن مرور می کردم. احساسی که نمی شود توصیف کرد. تجربه کردن آن در فراسوی ذهن است. مگر می شود، مگر می شود. همه سئوالها بی جواب بود. آخر به چه جرمی! خودم را نمی توانستم پیدا کنم. در جائی قرار گرفته بودیم که باید انتخاب نهائی را می کردم در حالی که جمعی نبود که بشود به آن تکیه کرد. بغض راه گلو را بسته بود. توان خوردن هیچ چیز نبود. سکوت بود و سکوت!

آخر چیزی بالاتر از پیوندهای خونی ما را به هم گره زده بود. ما را به هم زنجیر کرده بود. توی کتک خوردن از هم سبقت می گرفتیم. مسابقه جلو رفتن و مقاومت بود و حالا همه این بچه ها رفته بودند.

بغضی که در گلوی رسول بود می شکند. صدای گریه اش در تلفن می پیچد.

بعد از آزادی از زندان به هیچ وجه زندگی عادی نداشتم. شش سال از هر کجا تهران به هر کجا که می خواستم بروم مسیرم را طوری انتخاب می کردم که از اوین گذر کنم. گمشده ای داشتم. پشت دیوارها قلبم را جا گذاشته بودم. گاه در سعادت آباد مشرف به زندان اوین ساعتها می ایستادم. تمام وجودم آن طرف دیوار مانده بود. همه چیز من آن طرف دیوار بود. گذر هر روز برایم سخت بود. گوئی نه به این جهان تعلق دارم و نه به آن! آروز می کردم که ای کاش منهم با آنها رفته بودم.

-فکر می کردید که روزی یکی از جانیان را در دادگاه ببینید؟

امید داشتم. بهتر است بگویم مطمئن بودم. با خودم می گفتم حتی اگر من نبینم روزی اینان در مقابل دادگاه قرار خواهند گرفت. دوستان من که منفعت فردی نداشتند. راه خود را انتخاب کرده بودند که برای آزادی و آرمان جان خود را فدا کنند.

می پرسم، بعضی می گویند که آنها خبر نداشتند، اگر مانده بودند الان هوادار مجاهدین نبودند.

صدای رسول گرم می شود و پر رنگ، خشمی در صدایش احساس می شود.

-هفت سال مقاومت، چهار سال با تمامی شکنجه ها و حداکثر فشار لاجوردی ایستادند. اگر قرار بود دست از هویت خود بردارند، می توانستند.

با همان هیجان ادامه می دهد

-من و شما دو ساعت داریم با هم حرف می زنیم. من حتی نتوانسته ام ذره ای از فشار را به درستی بیان کنم. هفت روز هفته، روزانه، گاه شش ساعت شکنجه و زیر ضرب شلاق و سالها انفرادی، اگر آرمان نداشته باشی و اگر چیزی برایت مقدس نباشد، شش ثانیه هم نمی توانی دوام بیاوری. مگر احمق بودند، مگرنادان بودند. مگر کورکورانه راه خود را انتخاب کرده بودند. کارهای جمعی تشکیلات زندان، برای لحظات هم برنامه داشتند. مگر ما با همه فرازها و نشیب ها دست از آرمان خود بر داشتیم؟ آنان که خیلی از خود گذشته بودند.

با صدای محکمی می گوید

-بگذارید یک چیز بگویم اونائی که خودشون شروع به همکاری کردن، برای توجیه خودشون قیاس به نفس می کنند. برای نمونه مسعود جمشیدی، از محال هم صد درجه یا هزار درجه محال تر بود که پشت به آرمان خودش بکنه. سه سال توی انفرادی بود. سه سال. باور کنید که کسانی که چنین می گویند افکار مریضی دارند.

اما این روزها می بینیم که جنبش دادخواهی فراز دیگری پیدا کرده است و هر آنچه را که خواستند پنهان کنند در همه جا گفته می شود. برای نمونه ناطق نوری گفته بود که نوه اش از او پرسیده که داستان سال ۶۷ چیست و خامنه ای در دفاع از قتلعام ۶۷ می گوید جای جلاد و شهید را با هم عوض نکنید. ما تشکیلاتی مسنجم داریم و مریم ومسعودی که چهل سال این مقاومت را رهبری کرده اند. باز هم می گویم که با وجود اینکه هنوز قبول این جنایت برایم سخت و سنگین است اما مطمئن هستم که همه این جنایتکاران در ایران در برابر دادگاه قرار خواهند گرفت و پاسخگوی جنایاتشان خواهند بود.